حیرانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشته» ثبت شده است

-خیلی خودخواهی. : ) بیش‌تر از من. اما دیگه این آزارم نمی‌ده؛ خودخواهی‌ت.

+به خودخواهیم افتخار می‌کنم. خواستن تو بود همه‌ش. آزارت نمی‌ده، چون دیگه اهمیتی برات ندارم. آدمای جدی‌تری برات وجود دارند.

-خواستنِ من بود. آزارم نمی‌ده، چون دیگه نیست. اینجا تبت نیست! زن‌ها به ندرت یک آدمِ جدی هم پیدا می‌کنن، جه برسه به آدم‌ها!

+من خیلی نفهمم. خوشحالم که اینقدر نفهمم. وقتی کسی رو که می‌خوام نیست، ترجیح می‌دم نباشم. به سادگی حدِ فهمِ من.

-موضوع این‌جاست که وقتی هم اون کسی که می‌خواستی بود؛ بازم ترجیح دادی نباشی. فقط در لحظه قابل اعتمادی. : ) اعتبارِ یک جمله‌ از سمتِ تو، هرقدر هم عاشقانه، با نقطه‌ی ته‌ش تموم می‌شه. این باشکوهه؟ بله. اما از تحمل من خارجه. شایدم نیست، اما من می‌خوام که باشه.


پ.ن: فکر می‌کردم این سوال حتما بایست برای پروست باشد. اما رولان بارت، پروست‌وار آن را پرسیده. «آیا این که بدون کسی که دوستش داشته‌ای قادر به زندگی باشی، به معنای این است که او را کمتر از آن چه فکر می‌کردی دوست داشته‌ای؟»

«برشی از یک مکالمه» قرار است ادامه‌دار باشد. این مکان اینقدر برایم مقدس است که شخصی‌ترین‌هایم را بنویسم گوشه‌هایش. راستش اشاره کردن را بیشتر دوست دارم. اما گاهی آنچه ما مکالمه می‌پنداریم، فراتر از خودمان است. فراتر از حال و روزگار و یا شرایطی که در آن هستیم. و من دلم می‌خواهد این لحظه‌ها را ثبت کنم. نمی‌دانم ته‌ش ممکن است چه چیز پیش بیاید، فکر کردن هم ندارد البته. دوست دارم این لحظه‌های به‌خصوص، این تیر کشیدن‌ها، جایی میانِ حافظه‌ی مجازی و زندگیِ واقعیِ خودم بمانند. گرچه هیچ بعید نیست در آن‌ها دخل و تصرفی نیز صورت بدهم. این یکی ولی ناب است. نابِ ناب. 

باهار الف

گاهی فکر می‌کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.» میدونی دقیقا کی این فکر به ذهنم رسید؟ وقتی سوار ماشینت بودم و اصرار کرده بودم من رو فقط برای دو ساعت ببری کنار دریا. درست ساعت 7صبح، وقتی دیگه آفتاب درومده بود و من شکمِ خالی مشروب می‌ریختم تو حلقم. قبل از وارد شدن به یه تونل. اونجا؛ همونجا فکر کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.»


همه‌ی ما توی ماشین نشسته بودیم. من جلو، اون دوتای دیگه عقب. منتظر بودیم آقای "ص" هم بیاید. عباس پرسید، من جواب دادم "امروز یه کم ناخوشه. 5 دقیقه زمان بدین، میاد" و دلم شور افتاده بود. از همان وقت که خبر نصفه-نیمه رسیده بود. 5دقیقه‌ی ما شد 10دقیقه، دیگه قلبم توی پیشونی‌م می‌زد، پیاده شدم، گفتم "می‌رم بیارمش." بوی دود می‌داد خیابونای اونجا. بوی فاضلاب، بوی جمعیت. بوی شاش. نمی‌دونم. شاید اون روز همه چی اینقدر زشت شده بود. به غایت. به غایت زشت شده بود. رنگ آسمون معلوم نبود، نمی‌دونستی داره شب می‌شه یا می‌خواد تازه آفتاب دربیاد. اصلا مگه مهم بود؟ مگه مهم بود کجا بودیم؟ بینِ یه عده انتلکتِ از خود راضی که به ما پزِ شرابِ سرظهرشون رو می‌دادن. (حالا چقد راحت‌تر می‌تونم فحش بدم.) مگه مهم بود چه وقتی بود؟ وقتی اون خبرِ کوتاه، اونقدر مبهم رسیده بود و من فقط سعی می‌کردم آجر به آجر خودمُ نگه دارم که اگه "ص" هوس کرد تکیه کنه، باشم. مثه دیوار سخت باشم و سفت. یادمه. لبخند زدم و همه‌ی جمله‌های امیدوارکننده‌م رو گره زدم به "ایشالا" و اون وروجکی که توی ذهنم هی می‌رفت تا تهِ خط رو می‌گرفتم و می‌کشوندم به فکرای خوب. خنده‌داره... ولی مدام سعی می‌کردم به فیلمِ Don`t Look Now فکر نکنم. جلوی خودم رو می‌گرفتم که ایتالیا رو اونجور که تصویر کرده به یاد نیارم. چون ما تازه شروعِ همه‌ی خوبی‌ها بودیم. مگه چندتا ایمیل بود؟ سر جمع شاید اندازه‌ی انگشتای دو تا دستم... با خودم فکر می‌کردم نباید به آخرین ایمیل، به متنی که خوندم فکر کنم. حق ندارم. چقد سخت بود زنده بمونم. کوچه‌ها تموم نمی‌شدن، رنگِ خاکستری و آبیِ جیغ گند زده بودن به چشمای من. پیداش کردم. روی زمین ولو شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خوردن. درست توی درگاه یه خونه، کمرش شکسته بود. می‌دیدمش که تو اشکای خودش دست و پا می‌زد. چندبار مُرده باشم اون لحظه باور می‌کنی؟ ... خیلی مُردم. خیلی مُردم. دستشو انداختم دور گردنم، سعی کردم بلندش کنم. گفتم "پاشو جانم، اینجا نه. بیا بریم تو ماشین. اینجا نه." گفت "تموم شد باهار. همه‌چی تموم شد." 

صدای بارون میاد حالا که دارم اینا رو می‌نویسم. آسمون تمامِ اشکای ریخته و نریخته‌ی ما رو پوشوند. امروز. شاید فردا. شاید روزای دیگه. خواستم بگم بعد از اون روز... دیگه هیچی مثلِ سابق نشد. نه من، نه "ص" با اینکه ما هرزه‌تر ازین بودیم که بخوایم به روی هم بیاریم. سفت واستادیم. این‌قد سفت که کم‌کم خودمونم یادمون رفت چرا سفت واستادیم. 

یادته گفتی شما دو تا چقد تنبلید؟ چون ما یه ماه طول داده بودیم و هنوز "دختر خداحافظی" رو ندیده بودیم. ما غرق شدیم مهتاب. کتابت رو گذاشتم کنار، دی‌وی‌دیِ مامان رو هم(از ترسم که مبادا طوری‌ش بشه، هیچ‌وقت ندیدمش.) هر وقت وقتش باشه و بذارن که بیام، امانتی‌هات رو برمی‌گردونم. 


پ.ن: بابتِ این سکوت؛ ممنونم.

باهار الف


[حذف شد.]

 

باهار الف

الیزا: (رو به الکس) کمکم کن...

الکس: این همون کاریه که تمام مدت کرده‌م... می‌دونی از اول صبح می‌پاییدمت. همه چیز رو راجع به تو می‌دونم، ایما و اشاره‌هات، صورتت، حرکاتت، حرف زدن‌هات... دقیقا می‌دونم چطوری از اتاق بیرون خواهی رفت، چطوری درو خواهی بست و کتت رو تنت خواهی کرد... تو ماشین هیچ چی نخواهی گفت، سیگاری روشن خواهی کرد... وانمود خواهی کرد که غمگینی... و من برام مهم نیست، عین خیالم نیست... انتظار داشتم ناراحت بشم، اگه باز هم تو رو در هر شرایط دیگه می‌دیدم، مطمئنم می‌رفتم دنبال توهمات خودم... برو، گورت رو گم کن!*

پ.ن: الکس اون آدمیه که من براش نگران می‌شم، دوستش دارم و می‌تونم صدسال توی ذهنم باهاش زندگی کنم. الکس کاراکتریه که توی ذهنم جون می‌گیره، دوستم می‌شه و می‌مونه. الکس با ذهنِ انتزاعی و خشمِ همیشگی‌ش.

*گفت‌وگوهای پس از یک خاکسپاری/ یاسمینا رضا

باهار الف

قصه‌ی آذر به سر رسید. پرونده‌اش را با یک گپ مختصر و نگاه‌های مضطرب و مضطر خودم و چشم‌هایی که به احترامِ من نگاهی نکردند، در خیابان صادقی، بستم. پرونده‌اش را با پیاده‌روی کنار خیابان آزادی (خیابان؟ اتوبان؟ چرا این شهر را نمی‌شناسم هیچ وقت؟) با نفس‌های عمیق و فحش‌های رکیک و آه‌های جانگذار، بستم. پرونده‌اش را با دیدن خودم در آینه، با موهایی که حالا کم‌کم بلند می‌شوند و با هر سانتی که بلندتر می‌شوند شباهت بیشتری پیدا می‌کنند با فنر، با دیدن انگشتانم به وقتِ نلرزیدن، با شنیدنِ حرف‌های بی ربط، بستم. آذر درست روی نیمکت‌های بتنیِ کنارِ خیابانِ ولیعصر تمام شد، در بارش مکرر باران، درست زمانی که به نرگس گفتم "درد داره نخواستنش."

و تو پیشتر تبدیل به همان خاطره‌ای شدی که در کافه رومنس تعریف کرده بودم برایت. «گاهی باید سر انداخت پایین و لبخند زد و رفت آن دورها.» همین‌ها بود که گفتم؟ همیشه، همیشه نمی‌ماند و این عبارت اگرچه دردناک، اما به غایت امیدوارکننده است. زندگی به نوبه‌ی خودش در جریان است و من هیچ وقت قدر امروز به دست‌هایم اطمینان نداشتم. آذر تمام شد، درست همان وقت که دیگر هیچ حرفی نزدم. و "بهترین آدم‌ها کسانی هستند که سکوت می‌کنند." و تو این را می‌دانستی. آذر تمام شد و زمین؛ همچنان گرد است.

 

پ.ن:

1. به خانوم "الف" گفتم: "می‌دونی؛ اوهوم، تقصیر من بود. آخه من خیلی حشری‌ام." و چقدر در دلم می‌دانستم کسشر می‌گویم. و چقدر در دلم می‌دانستم داستان جورِ دیگری‌ست. اما حالا فرقی نمی‌کند. آذر تمام شد. 

2. پارسال درست همین موقع، یعنی شبِ یلدا، خانوم "میم" از حالم پرسید و من برای او گفتم در فراقِ یار، می‌گذرد. و او گفته بود "لب" بگیرم. و ارجاعم داده بود به بوسه‌های دیوانه‌وار جین فوندا در فیلم "پابرهنه در پارک" ... می‌دانی؛ گاهی فکر می‌کنم بعد از "میم" من هم تمام شدم. انگار مرا هم قاب گرفته باشند، یا خاک کرده باشند. نمی‌دانم. بهتر. هر چه باشد؛ ناراضی نیستم. من خاطراتی داشتم که به جرئت هیچ‌کس نداشته است و زندگی همین لحظه‌های کوچک است.

باهار الف

دوستانم مثل برگ‌های پاییزی

یکی‌یکی

و به آرامی

می‌ریزند

و مرا ترک می‌کنند.

زمستان در پیش است

و تنِ من از درخت‌های کنار خیابان؛ عریان‌تر.

سرما می آید یگانه یار

این باد پاییزی،

حاصلِ قهرهای توست.

 

باهار الف

 

عود روشن می‌کنم. سه سال است در این خانه، در این اتاق عود روشن نکرده بودم. پنجره باز است، در؛ بسته. زیرِ در را شال چپانده‌ام. سیگار می‌کشم. یعنی هروقت برمی‌گردد این حال، بعدش منم که سیگار دستش است. خنده‌ام می‌گیرد، قبل‌ترها اینهایی را که برای حال خاصی و به علت چیزی سیگار می‌کشیدند مسخره می‌کردم. قبل‌ترها به گرد بودنِ زمین کمتر معتقد بودم حکما.

داشتم چیزهایی را که نوشته بودیم می‌خواندم. خیال می‌کند دایرکت‌هایمان را پاک کرده‌ام. کرده‌ام. ولی اسکرین‌شات‌ها هستند. همه چیز همانطور است که قبلا بوده. چقدر این همه وقت نرفته بودم مو به مو، کلمه به کلمه بخوانم. حالا نشسته‌ام و چنگ می‌زنم به خودم. می‌خوانم، می‌خوانم، می‌خوانم. اینقدر می‌خوانم که بعد از سه سال و حالا که دقایقی مانده به آذر، سیگار روشن می‌کنم که گریه نکنم. می‌نویسم که گریه نکنم. می‌پیچم که گریه نکنم. راه می‌روم که گریه نکنم. نفس حبس می‌کنم، رو به روی آینه قدی اتاق می‌ایستم و می‌گذارم کلمات سر بخورند روی سرم. روی گره به گره از سلول‌های خاکستری مغزم. می‌گذارم آن وسط‌ها قابی، یادی، عکسی، خطی هم بیاید از غریبه‌ای، شاید سبک شود خاطره. یادم بیاید که "ح" دولا شده است روی رودی که از غار می‌آمد و همینطور که پاهایش را می‌شست بلند بلند و خیره به من تکرار می‌کرد «پاک نمی‌شوم از تو، هر چه می‌شویم.» یادم بیاید. لا به لای گفتن و نوشتن ِ «از پشت در آغوش گرفتم.»های "ص"، یادم بیاید. گذشته‌ را بگذارم لای گذشته. نیست را بگذارم جای هست. بچینم. شاید که افاقه کند. شاید که «دردی به دردم بگوید آرام.»

 

پ.ن: اگر یادشان می‌ماند «بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم، هرچه می‌شد با هر که می‌شد امتحان کردم.» یعنی چه.

 

باهار الف

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و تو شب را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی.

و آفتاب به ماهتاب قول می‌دهد هر شب

که صبح را برگرداند به مادرش،

به آسمان.

و زندگی

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

چیزی ولی کم است در این میانه که منم

این من که چیزی ندارد

ندارد دیگر

این "دیگر" یعنی که داشته است قبلا

این "دیگر" خیلی مهم است حتما

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و آدم آزادی‌اش را

هر بار

به شیوه‌ای فریاد می‌کشد.

سنگ می‌زند.

نقاشی می‌کند.

و من این‌بار می‌نویسم

آزادی‌ای را که نمی‌فهمم.

می‌نویسم:

آزادی.... تویی که شب‌ها را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی

و زندگی که هنوز

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

 

پ.ن: گرفتار در لوپ‌ام.

باهار الف
بابت تمام ضربه‌هایی که زد, ضربه‌هایی که نکشت, اما من رو قوی و روشن کرد, سنگدل گاهی, گاهی دیوانه, گاهی شیدا.. برای تمام ضربه‌هایی که زد, ممنونم.

 

برای آقای "ح".

باهار الف

 

امشب یک حالتی با من هست که نمی‌گذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمی‌دانم این حالت از چه چیز نشات می‌گیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانه‌ای‌ ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگری‌ست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دست‌های من انتقال می‌دهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش می‌دانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر می‌دهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل می‌دهد. در تن دیگری رها می‌شود، در تنِ دیگری تمام می‌شود، یکی می‌شود، می‌رقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا می‌تواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویه‌ها را یاد می‌گیرد؟ بلد می‌شود مثل یک گونیا به زاویه‌ها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را می‌کنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...

دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره می‌میرم.

 

پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.

باهار الف