حیرانی

من از نشان‌دادن باک ندارم. البته این نشان‌دادن در عصر حاضر همان معنای ثبت‌کردن است در زمان‌های دور. آن موقع که دوربینی اگر بود و من هم عقلم می‌رسید، بارقه‌های خوشی را ثبت می‌کردم برای وقت‌های دلتنگی. برای زمان‌هایی که دنیا انگشتانش را دور گلویم فشار می‌آورد. برای یادآوری این بدیهی که «خوشبختی یک جرقه است نه یک دوره» حالا اما به میمنت انواع و اقسام تکنولوژی این ثبت‌کردن، جایش را با نشان‌دادن عوض کرده. یک صفحه برای لحظات خودت که دیگرانی در دیدنش یا شاید حتی در مرورکردنش با تو شریک‌اند. سنم که بالاتر رفت فهمیدم که نگه‌داشتن سرمایه‌ی باارزش‌تری‌ست تا فراموش‌کردن. در واقع نگه داشتن دوست‌داشتنی‌ها ارجح است به پاک کردن ناخوشی‌ها. قبل‌تر بعد از جدایی دلخراشم از آقای «ص» که یکه بود برایم به اعتبار بال‌هاش (و هیچ‌وقت نپرسید این بال‌ها که در او می‌بینم و هربار توصیفش می‌کنم چیست؟ شاید می‌دانست که طبع نازک و شکننده و عریانی‌اش را می‌گویم. می‌گویم بال‌اند چرا که او همیشه به شدیدترین لحن انکارشان می‌کرد و این تعبیر چیزی بیهوده نبود) القصه... بعد از جدایی دلخراشم از آقای «ص» صفحه‌ی اینستاگرامم را با حدود هشتصد عکس، هشتصد لحظه‌ی درخشان (خام به معنای بکر) را به کل پاک کردم. امروز اما بی‌رحمانه از کوچکترین شادی‌هایم آلبوم جدیدی ساخته‌ام و قسم خورده‌ام مغلوب تلخی روزگار نشوم اگر روزی دیگر هیچ‌یک از این آدم‌ها، حال‌ها و خوشی‌ها را نداشتم. چرا که پذیرفته‌ام بی‌ثباتی خودم را مضاف بر بی‌ثباتی دنیا که اگر «چنان نماند» حتما «چنین نیز هم نخواهد ماند» و هم می‌دانم که قضاوت آدم‌ها _ چه به کلام و چه نوشتار و چه حتی در عملشان_ تنها تاثیرش مشوش کردن هواست و نه فرای آن.

پ.ن: شب‌هایی شبیه امشب می‌ترسم از این کوچک لکه‌های افتاده روی زندگی‌ام و وادارم می‌کند دانسته‌ها و کشف و شهود اندکم را بنویسم تا فراموشم نشود. تا یادم بماند. تا از یاد‌بردن را بگذارم برای روزهای مبادا.

*از توصیه‌های آقا رضای صباحیِ خانه‌‌ی سبز

 

 

 

باهار الف

نظرات  (۱)

سلام. 
من هم یه بار اقدامی به این عظمت رو انجام دادم در زندگیم. البته اون وقت ها ایستاگرامی نبود:) خاطرات خوشم رو پاک کردم و با خودم گفتم خدا همه اش رو یادشه. اگه لازم باشه یادم بیاد یادم میاره. اصلا نگرانشون نباش.
من دربرخورد با هر لحظه شادی کوچکی خیلی حریصانه عمل میکردم. همیشه! چون فکر میکردم نگه داشتنشون و به یاد آوردنشون خیلی مهمه ولی بعد از خوندن کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی کلا نظرم در این مورد عوض شد. جایی از کتاب نوشته بود این که بخواهی روزهای رفته و خاطرات را از بین قاب عکس ها بیرون بکشی همین یعنی آنها از بین رفته اند. الان اینطوریه که فکر میکنم باید چه خوشی چه ناخوشی هر لحظه ای رو گذاشت توی اون لحظه و باهاش خدافظی کرد. اینطوری میشه راحت تر اشتباه های غیرعمدی آدم ها رو بخشید. چون اون ها توی لحظه ی تودشون توی گذشته اند. اینطوری رنج هایی که به خاطر پایان گرفتن ها هستند کمتر میشه چون دیگه غصه نمیحوریم که چرا اون لحظه ی شادی که تجربه کردیم دیگه نیست. چرا اون آدم خوبی که اون لحظه شاد رو برامون ساخت دیگه نیست یا هست و دیگه خوب نیست. چون جای اون لحظه هم با تمام خوبی هاش توی همون گذشته است. جاش امنه‌ و قرار نیست از دست بره...

عنوان اغواگری برای مطلب بود! رئیس باشولی ریاست نکن! بله عنوانی از سریال خانه سبز بود و توصیه جد بزرگ یه مردان سبز خانه سبز که فقط فرید معنی شو فهمید و فقط به خودش دستور میداد.  رئیس بود ولی ریاست نمیکرد. فقط ربطش رو به مطلب شما نفهمیدم:/


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی