حیرانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

 

«غیاب تنها به‌منزله‌ی پی‌آمد حضورِ دیگری می‌تواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک می‌کند؛ این من‌ام که به‌جا می‌مانم. دیگری در یک وضعیّت عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری برحسب وظیفه‌اش مهاجر و گریزپا است؛ من ـــ من که وظیفه‌ای به‌عکس دارم ـــ عاشق‌ام، ساکن و بی‌جنبش، مهیّا، منتظر، میخ‌کوب، معلّق ـــ همچون بسته‌ای در گوشه‌ی پرت ایستگاهی جا مانده.»*

 

*رولان بارت - سخن عاشق

باهار الف

 

می‌خواستم از لُل بنویسم. لُل و.اشتاین. می‌خواستم چیزی بگویم از ناامیدی از عشق. چیزی بگویم از ورق‌های پاره‌ی کف اتاق. چیزی بگویم از علفزارِ خاکستری. از پنجره‌ی باز. از ماندن. می‌خواستم این 40دقیقه از آذر را تصویر بسازم. چیزی بگویم از نرگس؛ نشسته بر جان. چیزی بگویم از اتاق‌های هتل. از تاریکی‌های مطلق. از دعوت به سیگار کشیدن‌ها جای دعوت به رقص‌ها. می‌خواستم چیزی بنویسم از پاریس‌ها. از بوسیدن‌ها. از آلبوم‌های نساخته، از عکس‌های ثبت نشده. می‌خواستم بنویسم از پدر بودن‌ها. از شوق برای دریا. از خیسیِ پلک‌ها. از عطرهای ریشه گرفته روی تن‌ها. می‌خواستم بنویسم از افاقه نکردن‌ها که در بغل‌ مادر جایش را داد به هق‌هق‌ها. می‌خواستم بنویسم از خانه. از بی‌خانمان بودن. می‌خواستم بنویسم از خانه به دوشی‌ها. می‌خواستم بنویسم از من. منِ خسته از سفرمان.

کتابِ شیدایی لُل و.اشتاینِ دوراس دستِ من نیست. به "ز" گفته بودم کتاب‌ها را نمی‌خواهم مگر "همان عشق". فکر می‌کردم شیدایی پیشِ خودم است ولی انگار تکه‌پاره‌تر ازین‌هام.

گفت تو آدمی می‌خواهی که... گفت من آدمی می‌خواهم که... گفت... گفت... گفت... گفت.... ولی باور نکرد من "آدمی" نمی‌خواستم که... من "او" را می‌خواستم. دیگر باورش نشد. می‌خواستم از همین‌ها بنویسم. از همین باور نکردن‌ها. از همین کافی نبودن‌های خودم. از "سمر" بودن‌های خودم. از شلخته حرف‌زدن‌های خودم. از افتادن و بلند نشدن. از چسناله کردن.

آذر قلمروِ من است. تمامِ چیزی که دارم.

مستاصل‌ام. به تاریخِ یکِ آذرِ سنه‌ی 1393. مستاصل‌ام و خانه‌ی امام حسین با همه‌ی دنیا مرا پس می‌زند. 

 

باهار الف

 

عود روشن می‌کنم. سه سال است در این خانه، در این اتاق عود روشن نکرده بودم. پنجره باز است، در؛ بسته. زیرِ در را شال چپانده‌ام. سیگار می‌کشم. یعنی هروقت برمی‌گردد این حال، بعدش منم که سیگار دستش است. خنده‌ام می‌گیرد، قبل‌ترها اینهایی را که برای حال خاصی و به علت چیزی سیگار می‌کشیدند مسخره می‌کردم. قبل‌ترها به گرد بودنِ زمین کمتر معتقد بودم حکما.

داشتم چیزهایی را که نوشته بودیم می‌خواندم. خیال می‌کند دایرکت‌هایمان را پاک کرده‌ام. کرده‌ام. ولی اسکرین‌شات‌ها هستند. همه چیز همانطور است که قبلا بوده. چقدر این همه وقت نرفته بودم مو به مو، کلمه به کلمه بخوانم. حالا نشسته‌ام و چنگ می‌زنم به خودم. می‌خوانم، می‌خوانم، می‌خوانم. اینقدر می‌خوانم که بعد از سه سال و حالا که دقایقی مانده به آذر، سیگار روشن می‌کنم که گریه نکنم. می‌نویسم که گریه نکنم. می‌پیچم که گریه نکنم. راه می‌روم که گریه نکنم. نفس حبس می‌کنم، رو به روی آینه قدی اتاق می‌ایستم و می‌گذارم کلمات سر بخورند روی سرم. روی گره به گره از سلول‌های خاکستری مغزم. می‌گذارم آن وسط‌ها قابی، یادی، عکسی، خطی هم بیاید از غریبه‌ای، شاید سبک شود خاطره. یادم بیاید که "ح" دولا شده است روی رودی که از غار می‌آمد و همینطور که پاهایش را می‌شست بلند بلند و خیره به من تکرار می‌کرد «پاک نمی‌شوم از تو، هر چه می‌شویم.» یادم بیاید. لا به لای گفتن و نوشتن ِ «از پشت در آغوش گرفتم.»های "ص"، یادم بیاید. گذشته‌ را بگذارم لای گذشته. نیست را بگذارم جای هست. بچینم. شاید که افاقه کند. شاید که «دردی به دردم بگوید آرام.»

 

پ.ن: اگر یادشان می‌ماند «بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم، هرچه می‌شد با هر که می‌شد امتحان کردم.» یعنی چه.

 

باهار الف

 

-من کسی هستم که تو دوس داری، نه؟ خب؛ پس نگام کن.*

 

*چریکه‌ی تارا - بهرام بیضایی

پ.ن: بایست بخوابم. صبحِ ظهرآلود میهمان دارم.

 

باهار الف

 

-ماچ می‌دی؟

بعد ازین که جدا می‌شوم از او و ماشین می‌گیرم برای خانه، اتفاقی می‌بینم که ماشین را زده است کنار، درست نمی‌بینمش. می‌افتم به هول که نکند زده باشد زیر گریه؟ اسمس می‌دهم که چرا زدی کنار؟ او پرت‌ترین جوابِ ممکن را می‌دهد و می‌دانم که حالا چشمهایش ترند. ازین فکر خودم هم می‌افتم به گریه. هیچ‌کس قدرِ من این حال را نمی‌داند. که تو خواهانِ عشقِ دگری باشی و کسی آن‌طرف‌تر، تمام‌قد درگیر تو باشد. من هر دوی این آدمانم. هم آن که دل‌ش پیشِ دیگری‌ست و همان که آن را پس می‌زند.

-نمی‌دونم.

جلوی آینه، تصویر تف و لعنتم می‌کند. با اینکه ابروهایم را برداشته‌ام، صورتم را تمیز و مرتب کرده‌ام و آن ته‌زیبایی و شیطنت باز دوباره هویداست، ولی چیزی تهِ نی‌نیِ چشم‌هایم هست که دست از ناسزا گفتن برنمی‌دارد. می‌دانم "آن" تب‌آلودِ وحشی منم. می‌دانم این جنازه‌ی منفعل هم منم. می‌دانم آن زن که هر روز رنگِ ناخن‌هایش را عوض می‌کرد و مغرور و گُل‌درشت به شایان پس‌گردنی می‌زد؛ منم. می‌دانم این زن که حالا لاک‌هایش شبیهِ آجرهای باران‌خوره‌ی ساختمان‌های قدیمی‌ست و برای رفیق‌ش میل می‌زند که نپرس و نباش هم منم.

-این‌قدر خری نمی‌فهمی. گوساله.

پدرم می‌پرسد: "خانه کجاست؟" سر بلند می‌کنم و ریش‌های سپیدش را می‌بینم که مرتعش‌اند. نبضِ شقیقه‌هایش را می‌بینم. پرزهای کنارِ چشم‌ش را. چروک‌های افتاده به پیشانی‌اش را. همه را می‌بینم. صبر می‌کنم تا خوب تماشا کردنش به جانم اثر کند. و بعد، آرام و شمرده، جوری که خوب به دروغ بودنِ حرفِ راستی که می‌زنم پی ببرد، می‌گویم: "خانه همینجاست." صدای زوزه قطع نمی‌شود.

-بیا بغلم.

پیام کوتاه بود: "هیچی هیچوقت دور نمی‌ریزم." نه چیزی از من را؛ هیچ‌چیز را. 

-ماچ نمی‌دی؟

 

پ.ن: بیرون کشیده‌ام ازین ورطه رخت خویش. این تن مرا کفایت کند، شاکرم.

پ.ن 2: یک کادو می‌خرم برای خودم. 5روزِ دیگر. کتابِ «هنر پوسترهای سینمایی»ئه احسان خوشبخت. درخورست. نه؟

باهار الف

 

امی آدامز را نشانده پشتِ بومِ نقاشی. یک جور که انگار آدامز جای نقاشی نشسته باشد. یعنی آن دخترکِ چشم‌درشتِ داخلِ بوم، آن‌قدرها که خالقش قلم به دست ایستاده و آن هم با آن نگاه، اهمیتی ندارد. من همین حالا هم می‌دانم آن نقاشی‌ها دست‌آویزند. تمام معرکه بودنه این عکسِ ساده به کنار، تیم برتونِ حرامزاده‌ترین یک پیراهنِ سپیدِ مردانه کرده است به تنِ برازنده‌ی نقاشِ امی آدامز. مگر چند نفر در این دنیای سگ‌پدر می‌دانند که نقاشی کردن یک زن آن‌هم با پیراهنِ سپیدِ مردانه چطور حالی می‌تواند داشته باشد؟

پ.ن: هر چه پیش‌تر می‌رود تاریخ، هذیان‌ها به سعیِ باهار بیش‌تر می‌شوند. 

باهار الف

 

صبح از پی صبح که می آید فکر می‌کنم قرار است روز تازه‌ای باشد. فکر می‌کنم مثلا چون شب آنطور سخت گذشته، پس حتما امروز دیگر به سنگینی دیروز نخواهم بود. صبح به صبح نور که می‌افتد روی صورتم، خیال می‌کنم «دیگر تمام شد.» اما همین که سعی می‌کنم تنم را تکان بدهم، می‌بینم گرده‌هایم خسته‌تر و قلبم فشره‌تر است. صبح به صبح می‌روم تمام چیزهایی که به من مربوط نیست، که دیگر به من مربوط نیست را چک می‌کنم. و این چک کردن در سراسر روز کش می‌آید. و حالا (درست 8 و 12 دقیقه‌ی امشب) می‌رسم به آن تصویر کوچک. که حدقه‌ی چشمِ راست نورانی‌ست. و بال‌ها دیده نمی‌شوند. و خاکستریِ بیرون چه خوب آن نقطه‌ی نورانی را بزرگ می‌کند. عکسی که من نگرفتمش. عکاسی که من نمی‌شناسمش. و پرتره‌ای که به من خیره نیست. هیچ اثری از من آنجا نیست. و فکر می‌کنم چقدر نمی‌شناسم آدم ِ عکس را و با اینحال می‌شناسمش. شاید فقط چشمهایش را. گاهی فکر می‌کنم حتی آن انحنای فک، آن خطوط خشن و تیز را با دست‌های خودم روی صورتش گذاشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم اگر من نبودم، او هرگز این صورت را نمی‌گرفت. آن خطوط را برنمی‌داشت و آن انحنای لطیفِ بین لب‌ها را (که حالا و آنجا افتاده‌اند رو به پایین) نمی‌دید.

شده است که مغرور باشید به خلقتان؟ او همانگونه زیباست که یک مرد می‌تواند. چهره‌ای دو نیم شده. بخشی تاریک و بخشی تاریک‌تر. یک نورِ بی رحم. می‌توانم سال ها به این عکس خیره باشم و قلبم خودش را به دیوارها بکوبد و حدقه‌ی چشمهام تمام خطوط ش را حفظ کنند و صدایی در مغزم بگوید: کدام مادر به خطایی عشق را از تمنای مالکیت جدا کرده است؟ مگر همین نیست عشق؟ که قلبت چنان فشرده شود که سر بیفتد به دوار و بروی ببینی عکس‌ها چقدر بی‌رحم‌اند و عکس پر از واقعیت است و صدا بلندتر بشود هی و بگوید:

هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی  ندانم آیتِ رحمت به طالعِ که برآید*

ندانم آیتِ رحمت...

قیافه‌ام حالا شبیهِ بی خانمان‌هایی ست که غریبه‌ها میلی ناخودآگاه دارند به دستمالی کردنشان. مزه کردنشان. تف کردنشان. چقدر دامن کشیده‌ام بیرون از دست‌هایشان و این تنها مقاومتی‌ست که می‌کنم این روزها. مقاومت در برابر نیالودن.

آغوش باز کرده‌ام برای سقوط. آذر اگر بگذرد.

*سعدی

باهار الف

 

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

تمامِ زندگی را خواب دیده‌ام.

 

نازلی سخن نگفت.

تمام شد. باهار (در) گذشت.

باهار الف