حیرانی

صبح است. خیلی وقت از صدای جاروی رفتگر گذشته، من جایم امن است و یک جورهایی ته دلم خوشحالم. علت ندارد. شاید علتش غم و عصبانیت فراوانی‌ست که با خودم حمل می‌کنم، آدم‌های از بیخ غمگین هم گاهی به مرخصی می‌روند. اصلا چه اهمیتی دارد. چه اهمیتی دارد که گمان می‌کنم درست جایی هستم که راحت نوشتنم می‌آید. خیلی فکر کردم. قبل‌تر ازین حال. فکر می‌کردم یک نامه‌ی بلند بالا بنویسم برای تمام آدم‌هایی که دوستشان داشتم و عمیقا دوستشان داشتم و چقدر دوست می‌دانستمشان. مثلا برای یک نفر که تا همین 1 سال پیش روزی حداقل دو بار به من زنگ می‌زد برای اینکه از جانب خودش و از جانب باقی حلقه‌(!) اطمینان بدهد که «دوست»م می‌ماند... برای آقای بزرگواری که بخشی از خودم را به بهانه‌ی تولد پیشش یادگار گذاشتم و امسال حتی تولدش را (رغبت نداشتم) تبریک نگفتم. برای رفیقی که گمان می‌کردم 4-5سال از زندگی‌ام را رفیقانه رصد می‌کرده. برای او. برای او که برای من از راه خیلی دور می‌نویسد «از او؛ بیش از با او حرف می‌زنم.» برای تمام آدم‌هایی که بخشی از من را حمل می‌کنند. حتما می‌کنند. مگر می‌شود آدم یادش برود؟ مگر می‌شود زهیر را انکار کرد؟

اما جایش «شوکران» دیدیم. من و او که حالا خوابیده. آرام، راحت؟ و با دلتنگی. با دلتنگی آنچنان سنگین که داوطلبانه نیمی از آن را از روی گرده‌هایش روی گرده‌های خودم می‌گذارم. بی‌هیچ ترس. بی‌هیچ هراس.

عمیق چشمهایت یادم می‌آید. حالا که آفتاب درآمده. حالا که جای من امن است؛ همه‌چیز را به یاد می‌آورم. تا به حال شده درست در مرکز جایی قرار بگیری که نیمی از هر چیز که در اطراف است برای تو باشد؟ و تو حتی شهامت دیدن آن حجم از طردشدگی را نداشته باشی، چه رسد به لمسش. تا به حال شده درست لحظه‌ای که مرز خواب و بیداری را گم کرده‌ای و هنوز آگاهی، کسی تو را به نام صدا کند؟ کسی که صدای نفسش قبل از ادای هجاها رعشه به بند بند وجودت بیاندازد. تا به حال شده مرور کنی؟ شکستن دلی که بلوری‌ترین حالتش را فقط تو دیده‌ای. تا به حال حسرت خورده‌ای؟ حسرت لحظه‌ای که به جای «جانم» گفته‌ای «بله». نگاه می‌کنی اصلا؟ به پشت سرت. به زخم‌های عمیقی که نه با حرف (که سلیطه‌ای چون من هزار بار بهتر از هرکس می‌تواند) که با عمل انداخته‌ای. به جوی باریک خون زنده؛ که حالا مبداء‌ش پیدا نیست. مقصدش هم.

اگر بگویم مهم نیست، دروغ است. نه به بقیه؛ به خودم. به خود دلتنگم. مهم است. تنها ماندن و تنها ماندن و تنها ماندن مهم است. هنوز بعد از این همه وقت با خودم و بابادوکم کنار نیامده‌ام. فقط هربار یک خاطره را خوراک‌ش می‌کنم که روحم را عاصی‌تر ازین نکند. مهم است. من یادم نمی‌رود. نمی‌بخشم. حتی اگر روال روزهای تو، روال روزهای همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داشتم؛ من را از حضیض حافظه‌‌یتان پاک کرده باشد. من با درصد تقصیر و مسبب بودن‌های خودم یک لنگه پا ایستاده‌ام و محو شدن احساساتی را شاهدم که روزی من را، ما را، تو را؛ تعریف می‌کردند. من این فراموشی سطحی و خوشی‌های موضعی را فراموش نمی‌کنم.

 

پ.ن: نور تنها از جسم شفاف عبور می‌کند. نه خست جسم نیم‌شفاف در شان آن است نه خباثت جسم کدر.

باهار الف

نظرات  (۱)

از دردت قدرت میگیری انگار!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی