حیرانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح است. خیلی وقت از صدای جاروی رفتگر گذشته، من جایم امن است و یک جورهایی ته دلم خوشحالم. علت ندارد. شاید علتش غم و عصبانیت فراوانی‌ست که با خودم حمل می‌کنم، آدم‌های از بیخ غمگین هم گاهی به مرخصی می‌روند. اصلا چه اهمیتی دارد. چه اهمیتی دارد که گمان می‌کنم درست جایی هستم که راحت نوشتنم می‌آید. خیلی فکر کردم. قبل‌تر ازین حال. فکر می‌کردم یک نامه‌ی بلند بالا بنویسم برای تمام آدم‌هایی که دوستشان داشتم و عمیقا دوستشان داشتم و چقدر دوست می‌دانستمشان. مثلا برای یک نفر که تا همین 1 سال پیش روزی حداقل دو بار به من زنگ می‌زد برای اینکه از جانب خودش و از جانب باقی حلقه‌(!) اطمینان بدهد که «دوست»م می‌ماند... برای آقای بزرگواری که بخشی از خودم را به بهانه‌ی تولد پیشش یادگار گذاشتم و امسال حتی تولدش را (رغبت نداشتم) تبریک نگفتم. برای رفیقی که گمان می‌کردم 4-5سال از زندگی‌ام را رفیقانه رصد می‌کرده. برای او. برای او که برای من از راه خیلی دور می‌نویسد «از او؛ بیش از با او حرف می‌زنم.» برای تمام آدم‌هایی که بخشی از من را حمل می‌کنند. حتما می‌کنند. مگر می‌شود آدم یادش برود؟ مگر می‌شود زهیر را انکار کرد؟

اما جایش «شوکران» دیدیم. من و او که حالا خوابیده. آرام، راحت؟ و با دلتنگی. با دلتنگی آنچنان سنگین که داوطلبانه نیمی از آن را از روی گرده‌هایش روی گرده‌های خودم می‌گذارم. بی‌هیچ ترس. بی‌هیچ هراس.

عمیق چشمهایت یادم می‌آید. حالا که آفتاب درآمده. حالا که جای من امن است؛ همه‌چیز را به یاد می‌آورم. تا به حال شده درست در مرکز جایی قرار بگیری که نیمی از هر چیز که در اطراف است برای تو باشد؟ و تو حتی شهامت دیدن آن حجم از طردشدگی را نداشته باشی، چه رسد به لمسش. تا به حال شده درست لحظه‌ای که مرز خواب و بیداری را گم کرده‌ای و هنوز آگاهی، کسی تو را به نام صدا کند؟ کسی که صدای نفسش قبل از ادای هجاها رعشه به بند بند وجودت بیاندازد. تا به حال شده مرور کنی؟ شکستن دلی که بلوری‌ترین حالتش را فقط تو دیده‌ای. تا به حال حسرت خورده‌ای؟ حسرت لحظه‌ای که به جای «جانم» گفته‌ای «بله». نگاه می‌کنی اصلا؟ به پشت سرت. به زخم‌های عمیقی که نه با حرف (که سلیطه‌ای چون من هزار بار بهتر از هرکس می‌تواند) که با عمل انداخته‌ای. به جوی باریک خون زنده؛ که حالا مبداء‌ش پیدا نیست. مقصدش هم.

اگر بگویم مهم نیست، دروغ است. نه به بقیه؛ به خودم. به خود دلتنگم. مهم است. تنها ماندن و تنها ماندن و تنها ماندن مهم است. هنوز بعد از این همه وقت با خودم و بابادوکم کنار نیامده‌ام. فقط هربار یک خاطره را خوراک‌ش می‌کنم که روحم را عاصی‌تر ازین نکند. مهم است. من یادم نمی‌رود. نمی‌بخشم. حتی اگر روال روزهای تو، روال روزهای همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داشتم؛ من را از حضیض حافظه‌‌یتان پاک کرده باشد. من با درصد تقصیر و مسبب بودن‌های خودم یک لنگه پا ایستاده‌ام و محو شدن احساساتی را شاهدم که روزی من را، ما را، تو را؛ تعریف می‌کردند. من این فراموشی سطحی و خوشی‌های موضعی را فراموش نمی‌کنم.

 

پ.ن: نور تنها از جسم شفاف عبور می‌کند. نه خست جسم نیم‌شفاف در شان آن است نه خباثت جسم کدر.

باهار الف

من عصبانی‌ام و هنوز عصبانیتم بعضی وقت‌ها از گوشه‌هایم بیرون می‌زند، هنوز با بهانه‌های مختلف به مادرم که می‌نشیند روی موکت دم در اتاق می‌پرم. هنوز انتقام حرف‌های نزده را از بازوهای تو می‌گیرم. هنوز به پدرم می‌گویم "مسخره" و از دست احساسی که اثباتی بر آن نیست می‌رنجم. من عصبانی‌ام ولی هرگز به این افتخار نمی‌کنم، هنوز وقتی تو می‌گویی ممکن است این عصبانیت من را له کند، من خیره می‌شوم و حرفی نمی‌زنم. چون می‌دانم حق داری. هنوز دلم می‌خواهد تنها باشم. هنوز زیاد دلم می‌خواهد تنها باشم، چون آن منی که با دیگران می‌گوید و می‌خندد و به امور یومیه رسیدگی می‌کند، کالبد خالی من است که روی اتوپایلوت تنظیم شده است. من هنوز از آقای ص عصبانی‌ام. دلیلش اینقدر پیچیده و نگفتنی‌ست که گفتنش بیشتر شبیه این است که سکست را گزارش کنی. عصبانی‌ام از شایان و زرتشت. از احسان، از "ن" و اینقدر این عصبانیت را مثل یک نوزاد با خودم حمل کرده‌ام که به محض زمین گذاشتنش صدای جیغش تنم را می‌خاراند.

آقای ح اسمس می‌زند که من دیگر دارم می‌روم. کم مانده بگوید بیا فرودگاه امام خمینی بدرقه‌ام. عصبانی‌ام، اما چیزی نمی‌گویم. یادم می‌افتد آقای ح بدترین وقت‌ها را انتخاب می‌کند برای انگولک کردن گذشته. برای همین ساکت می‌شوم و به ردیف کتاب‌های رو به رو خیره می‌مانم.

تازگی‌ها به محض پریود شدن به خودم حق می‌دهم که اعصابم اسبی باشد، پاچه‌ی مردم را بگیرم، سر گوسفندی که یکهو می‌پیچد جلوی ماشین داد بزنم، به رنگ‌های غلیظ فحش‌های رکیک بدهم و با تو کمتر حرف بزنم و ایراد بگیرم که «دقت کردی صد سال است مرا دو بار هم صدا نکرده‌ای؟»

اما این‌ها نیست. این‌ها هیچ‌کدام این خشم لعنتی را سبب نمی‌شوند. چیزی در من روشن شده که همیشگی‌ست و تنها راهم کنار آمدن با آن است. من کتاب بابادوکم را باز کرده‌ام و می‌دانم از بابادوک خلاصی ندارم. هیچ‌کس از بابادوک خلاصی ندارد.

 

پ.ن: خواب می‌بینم شات‌گان را به سمتم نشانه رفته‌ای. این دومین باری‌ست که این خواب را می‌بینم. از من می‌خواهی کنار بروم تا به آن زن (که می‌شناسی‌اش) پشت من شلیک کنی. من کنار نمی‌روم، تو با شات‌گانت من را می‌کشی. من از خواب می‌پرم و تو اطمینان می‌دهی که کنارم هستی. پیشانی به عرق نشسته‌ام را می‌بوسی. من این رویا را دوست می‌دارم.


“I don’t want your love unless you know I am repulsive, and love me even as you know it.”

 


باهار الف