حیرانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ثابت مانده‌ام تا مرا طراحی کنند. این کار ساکن و ثابت برایم هیجان‌انگیز و معرکه است. اینکه حالت بدنم را تغییر بدهم و دیگران این حالت را، این تغییر را بکشند، نقاشی کنند، روی کاغذ بیاورند. همیشه دوست داشتم دیده شوم. شاید برای همین است این کار ساکن و ثابت و به زعم خیلی‌ها کسل‌کننده، مرا شاد و مست می‌کند. بیست دقیقه دوام میاورم با کمترین تکان، تا هر چه را که لازم است خوب ببینند، خوب حسش کنند و خوب پیاده کنند. همین‌طور که ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم، حواسم به کاغذهای روبه‌روشان و صدای خش‌خش مدادهاشان هست. نگاه می‌کنم که کدامشان صورتم را می‌کشد و کدامشان؛ تنم را. کدامشان وقتی تماشا می‌کنمش هول می‌شود و کدامشان نه. و کیف دارد دیدن و تماشا کردن تمام این‌ها.

آقای خوشمزه چهارشنبه‌ی پیش را آمد محل کار من؛ گالری. وقتی رسید که من وسط یک بیست دقیقه خشک شده بودم و پشتم به در ورودی بود، چهارزانو نشسته بودم در آن میانه و دست گذاشته بودم زیر چانه‌ام، کمی قوز کرده، کمی در فکر. دل توی دلم نبود بیست دقیقه تمام شود و حواسم برود پیشش.

آقای خوشمزه گفته بود "می‌خواهم بیایم تماشایت کنم." گفته بودم "بیا." و آمده بود که بی‌حرکت بودنم را، دقتم به استاد و شاگردان و نوای موسیقی ِ آن‌جا را ببیند. تماشا کند. و تماشا هم کرده بود.... من را که بی‌حرکت و بی‌جنب و جوش بالاخره لحظه‌ای را پیش چشمش ثابت مانده بودم و او توانسته بود تمام مرا حفظ کند، ببیند، بخواند و من کیف کرده بودم تهِ دل.

این اولین باری‌ست در زندگی‌ام که از "از دست دادن" خوشحالم. خیلی خوشحالم.

پ.ن: حسین جوانی عزیز! چند وقتی‌ست نمی‌خوانمت. نمی‌توانم که بخوانمت. اگر باز هم آمدی، یک راه‌حل به من بگو. دوستانه.

باهار الف

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و تو شب را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی.

و آفتاب به ماهتاب قول می‌دهد هر شب

که صبح را برگرداند به مادرش،

به آسمان.

و زندگی

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

چیزی ولی کم است در این میانه که منم

این من که چیزی ندارد

ندارد دیگر

این "دیگر" یعنی که داشته است قبلا

این "دیگر" خیلی مهم است حتما

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و آدم آزادی‌اش را

هر بار

به شیوه‌ای فریاد می‌کشد.

سنگ می‌زند.

نقاشی می‌کند.

و من این‌بار می‌نویسم

آزادی‌ای را که نمی‌فهمم.

می‌نویسم:

آزادی.... تویی که شب‌ها را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی

و زندگی که هنوز

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

 

پ.ن: گرفتار در لوپ‌ام.

باهار الف

 

موزیک را می‌گذارم گوش کند، بعدش می‌گوید بگذار یک چیزی را برایت تعریف کنم. لبخند می‌زنم. صبر می‌کنم غمِ صورتش را جمع کند، خودش را از زیر آوار دربیاورد، تلنگر می‌زنم که "تعریف کن." یک جمله می‌گوید فقط. تعریف کرده است حالا. زلزله تمام شده، خروارها خاطره مانده است زیر آوار. جفتمان مصیبت‌زده‌ی همین زلزله‌هاییم. روی خرابه‌ها قدم می‌زنیم. دستم را گرفته است که مراقبم باشد. دستش را می‌فشارم گرم. می‌خواهم بداند که دوست دارم کسی این روزها مراقبم باشد. حتی اگر مرا به درستی نشناسد. راستش بهتر است که کمتر بشناسد حتی. خلوتم این روزها دیدن ندارد. 

می‌پرسد: ازینکه آدم بدی بودم، از من بدت نمیاید؟

می‌گویم: هنوز بد بودنت به من ثابت نشده

جایش دلم می‌خواست لبخند بزنم. اما نزده بودم. زده بودم، اما او ندیده بود و این فایده نمی‌کرد.

باهار الف

به او می‌گویم کمی آهسته‌تر. نگاهم می‌کند، چشم‌هایش را فراموش کرده بودم. فکر می‌کنم این چنین نگریستن را چند وقت است روی تنم احساس نکرده‌ام؟ چشمهایش حالت شکننده‌ی همه‌ی آدم‌های منتظری را دارند که به یک تپش، به یک لحظه می‌توانند از هم بپاشند. می‌گویم: هنوز زود است. و با خودم فکر میکنم هنوز جای دندان‌هایش روی تنم مانده، جای دست‌ها، انگشت‌ها، نگاه‌ها، انتظارها... روزی سه بار حمام توبه می‌کنم. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زند. فکر می‌کنم چقدر تنهاییِ از دست رفته‌ام را دوست می‌دارم. هنوز زود است. می‌خواهم کمی با تنهایی‌ام تنها باشم...

پاییز دوباره عاشق می‌شوم.

 پ.ن: دُم به تله‌های امید نمی‌دهم. امیدوار نیستم. هیچ. هیچ. کاش احسان خیالش راحت باشد.

باهار الف

پله‌های مترو را که می‌آیم بالا پاک یادم می‌رود از چه‌چیز می‌خواستم بنویسم. از آقای خوشمزه، یا صالح یا خودم. دچار به یک چند ضلعی عاطفی شدم، تمام ماجراهای حال و گذشته‌ام هجوم آورده‌اند. بایست کمی خلوت باشم. فیس بوک را پاک کردم، وقتی هم که پرسیدند چرا؟ ضمن نشان دادن میدل فینگرم به زاکربرگِ بزرگ؛ نوشتم:

I`m tired of Fake people

این فیک پیپل حتی شامل مربیِ عزیزتر از جانم در نویسندگیِ خلاق؛ یعنی بیگ اسلیپ هم می‌شود.

بوی الکل می‌دهم. این روزها مدام بوی عفن الکل می‌دهم. با این که مست نشدم، مست نکردم، فقط طعنه زدم به پیک. یک جور دهن‌کجی به خودم و همه. دلم می‌خواهد جای درستش تگری بزنم. جایی که بنشینیم به تگری زدنم بخندیم، نه اینکه یک نفر بیاید پشت در دستشویی؛ مضطر و شوریده که "خوبی؟" و تو نتوانی بگویی "خوبم دیوث. این تگری را باید می‌زدم. همیشه بایست تگری را زد." مادرم خواب است. از حالا نگرانِ مشامِ تیزش هستم. این خانه با همه‌ی امن بودن و نبودنش همیشه باید یک چیز داشته باشد برای ترساندن من. برای اینکه بنشینم تهِ باغ و بترسم از تاریکی. برای اینکه با خودم بخوانم "چرا عاقل کند کاری..." که بعدترش بزنم تو دهنم که آخر مگر تو عقل هم داری دختر؟

نشسته‌ام و گریه می‌کنم. عر می‌زنم بیشتر. اسمس می‌دهم: چرا پسری که ترک می‌کند، از دختری که ترک می‌شود جذاب‌تر است؟ چرا بایست شاهد لاسیدن دوستان خودم باشم با فلانی؟

جواب می‌دهد: چون آدم‌ها عن‌تر از آنند که تو فکر می‌کنی.

آرام نمی‌شوم، ولی دیگر گریه نمی‌کنم. می‌روم دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم: نازلی! سخن نگو.

باهار الف
بابت تمام ضربه‌هایی که زد, ضربه‌هایی که نکشت, اما من رو قوی و روشن کرد, سنگدل گاهی, گاهی دیوانه, گاهی شیدا.. برای تمام ضربه‌هایی که زد, ممنونم.

 

برای آقای "ح".

باهار الف

 

امشب یک حالتی با من هست که نمی‌گذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمی‌دانم این حالت از چه چیز نشات می‌گیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانه‌ای‌ ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگری‌ست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دست‌های من انتقال می‌دهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش می‌دانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر می‌دهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل می‌دهد. در تن دیگری رها می‌شود، در تنِ دیگری تمام می‌شود، یکی می‌شود، می‌رقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا می‌تواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویه‌ها را یاد می‌گیرد؟ بلد می‌شود مثل یک گونیا به زاویه‌ها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را می‌کنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...

دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره می‌میرم.

 

پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.

باهار الف

برای تمام مردهای دنیا حرفی دارم. بالاخره یک روز حرف‌هایم را می‌زنم، خواه به کلمه، خواه به رنگ. برای آقای "میم"، برای آقای "سین"، برای رضا. برای صالح. برای امیر، برای عرفان. برای زرتشت، برای شایانِ احمق، برای احسان عزیزم، برای "پ"، برای "عین" برای "ح"....

آقای "میم" سه‌تار به‌دست می‌نشیند روی چهارپایه‌ی پلاستیکیِ خانه. حسین از آن‌طرف در حیاطخلوت غر می‌زند که این رخت‌ها را پهن می‌کردی مرد گنده. آقای "میم" نگاهش به در حیاطخلوت است و انگشتانش روی تارهای سه‌تار می‌رقصند. می‌زند، بی آنکه بداند. شاید من فکر می‌کنم که نمی‌داند، ولی نمی‌داند، همینطور می‌زند. من پشت سینک ایستاده‌ام و ظرف‌ها را آب می‌کشم. کارم تمام می‌شود، دست‌هام را خشک می‌کنم، سیگاری برمی‌دارم و می‌نشینم پشت میز حسین. آقای "میم" هنوز خیره است و ساز می‌زند و من خیره‌ام و دود می‌خورم. دلم قنج می‌رود.

می‌پرسم حسین نیامد؟

آقای "میم" یک جوری خیلی عادی جواب می‌دهد که نه

و همانطور خیلی عادی می‌پرسد چرا اینقدر این را می‌پرسی؟

می‌گویم می‌خواهم وسایلم را پس بیاورم.

آقای "میم" می‌خندد.

 

اضافه شده در 4ام شهریور 1393: با آقای "میم" خداحافظی کردم. حالا می‌فهمم که تواناییِ آغازِ هیچ چیز را ندارم. 

باهار الف