حیرانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صفر مطلق» ثبت شده است

مشت میکنم توی قندانِ روی میز مامان، اسمارتیزهای ریز را توی مشتم می‌گیرم و می‌ریزمشان توی دهانم. مزه می‌کنمشان. راهم را می‌گیرم تا توی اتاق. خواهرم نشسته است پای نود. و مدام کیروش کیروش می‌کند. انگار دارد با یک مخاطب خیالی درباره‌ی مربی‌گری (سرمربی‌گری) کیروش دعوا می‌کند. نمی‌فهمم. یعنی راستش از اولم هم چیزی از فوتبال سرم نمی‌شده. تنها چیزی که برایم فوتبال دیدن را لذتبخش می‌کرد (می‌کرد.) جمع‌های دوستانه‌ای بود که جام‌جهانی را بهانه می‌کردند برای دورهمی. البته... بازی ایتالیا و یک جای دیگر (که حتی یادم نمیاید کجا) در جام‌جهانی 2010 را هرگز فراموش نمی‌کنم. همزمان با اولین گلی که ایتالیا خورد، من هم گل خوردم. خون آمدم. و کسی غیر از خودم و او معنیِ این دو جمله را نمی‌داند. می‌نشینم پشت میزم، کمتر می‌شود که بنشینم پشت میزم. میزم هست فقط برای اینکه انگار وسایلم بنشینند پشتش. من به وسایلم بیشتر از خودم احترام می‌گذارم. من هربار که از ماشینِ تو پیاده می‌شوم، بی‌آنکه بخواهم، به دری فکر می‌کنم که می‌بندمش. نخند. دوست ندارم دردش بیاید. اما امشب می‌نشینم پشت میزم. چون زنی در من هست که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم. همان زنی که از روی پل می‌دود که به تو برسد و نزدیک است یک بار بیفتد روی پله و یک بار هم بخورد به یک غریبه. همان زنی که خیره می‌شود به شیشه‌های ماشینِ او، ماشینِ خانواده‌ی او و روزی را تعریف می‌کند که شنیدنش برای او بی‌معنا و خالی از هیجان است، چون کار دیگری از دستش برنمیاید. چون هیچ کس روی زمین شهامت گفتن ندارد. کار از شهامتِ خواستن گذشته است. تو خودت را نبین! تو خودت هم نمی‌فهمی چقدر شجاعی. من هم نمی‌دانم. مهم هم نیست راستش را بخواهی. کجا بودم؟ ها؛ پشتِ میزم. دفتر یادداشتم را از کیف درمیاورم و به هیولاهای زیادی که روی جلدش نقاشی شده نگاه می‌کنم، همه‌شان انگار به من می‌گویند «برو بمیر یوسلس.» من اما گوش نمی‌کنم، صدای آن‌ها را در تای صفحه‌ها خفه می‌کنم. عکسِ پدرت را درمیاورم، انگار امشب، او تنها کسی‌ست که می‌تواند به من گوش کند. دستِ خودم نیست. برایش حرف می‌زنم. گونه‌هایم خیس می‌شوند. تمامِ اشکی که در کافه نریختم را پس می‌دهم. می‌بینم که هنوز من را نگاه می‌کند. با لبخندی که تو از او ارث برده‌ای و با خودم فکر می‌کنم «نکند صدای خنده‌های تو را داشته است؟» یا درست‌تر اینکه «نکند صدای خنده‌هایت را هم از او ارث برده‌ای؟» نمی‌دانم. آشوبم. برایش تعریف می‌کنم. از امروز. از پل‌های عابر پیاده. از اسمارتیزهای ماسیده روی زبانم. از مزه‌ی تلخِ سیگار بعد از فیلم. از بارانی که اذیت کرد. از خیابانی که بوی شاشم را گرفته بود. از گوشه‌ی امنِ ماشینِ تو. چرا هر شب پرت می‌شوم به دورترین نقطه؟ چرا هر شب نمی‌توانم بمانم یک جا؟ چرا هر شب باید برگردم به همین نقطه؟ بس نیست این همه چرخیدن؟


پ.ن: (اینجا را نمی‌خوانی. خوشحالم.) به خودم یاد داده‌ام به کلمات اعتماد نکنم, به نور تند خورشید که می‌نشیند روی فرش, می‌ریزد روی غبارهای هوا. یاد داده‌ام به خودم هر جایی, گریه نکنم. یاد گرفته‌ام هرجایی گریه نکنم. یاد داده‌ام تلخ بمانم. تلخ ماندن رسم این روزهای من است. من تو را دیدم, داشتم می‌دویدم روی پل, از روی شانه‌ی تابلوی روی پل, تو را دیدم. خسته‌ام. 6سال است مثل 60ساله‌ها روز می‌شوم, می‌درخشم, شب ها شمع‌هایم را فوت می‌کنم. آرزو می‌کنم و فوت می‌کنم. من به خودم یاد داده‌ام آرزوها فقط کردنی‌اند, شدنی اما; نه.

 

باهار الف

گاهی فکر می‌کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.» میدونی دقیقا کی این فکر به ذهنم رسید؟ وقتی سوار ماشینت بودم و اصرار کرده بودم من رو فقط برای دو ساعت ببری کنار دریا. درست ساعت 7صبح، وقتی دیگه آفتاب درومده بود و من شکمِ خالی مشروب می‌ریختم تو حلقم. قبل از وارد شدن به یه تونل. اونجا؛ همونجا فکر کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.»


همه‌ی ما توی ماشین نشسته بودیم. من جلو، اون دوتای دیگه عقب. منتظر بودیم آقای "ص" هم بیاید. عباس پرسید، من جواب دادم "امروز یه کم ناخوشه. 5 دقیقه زمان بدین، میاد" و دلم شور افتاده بود. از همان وقت که خبر نصفه-نیمه رسیده بود. 5دقیقه‌ی ما شد 10دقیقه، دیگه قلبم توی پیشونی‌م می‌زد، پیاده شدم، گفتم "می‌رم بیارمش." بوی دود می‌داد خیابونای اونجا. بوی فاضلاب، بوی جمعیت. بوی شاش. نمی‌دونم. شاید اون روز همه چی اینقدر زشت شده بود. به غایت. به غایت زشت شده بود. رنگ آسمون معلوم نبود، نمی‌دونستی داره شب می‌شه یا می‌خواد تازه آفتاب دربیاد. اصلا مگه مهم بود؟ مگه مهم بود کجا بودیم؟ بینِ یه عده انتلکتِ از خود راضی که به ما پزِ شرابِ سرظهرشون رو می‌دادن. (حالا چقد راحت‌تر می‌تونم فحش بدم.) مگه مهم بود چه وقتی بود؟ وقتی اون خبرِ کوتاه، اونقدر مبهم رسیده بود و من فقط سعی می‌کردم آجر به آجر خودمُ نگه دارم که اگه "ص" هوس کرد تکیه کنه، باشم. مثه دیوار سخت باشم و سفت. یادمه. لبخند زدم و همه‌ی جمله‌های امیدوارکننده‌م رو گره زدم به "ایشالا" و اون وروجکی که توی ذهنم هی می‌رفت تا تهِ خط رو می‌گرفتم و می‌کشوندم به فکرای خوب. خنده‌داره... ولی مدام سعی می‌کردم به فیلمِ Don`t Look Now فکر نکنم. جلوی خودم رو می‌گرفتم که ایتالیا رو اونجور که تصویر کرده به یاد نیارم. چون ما تازه شروعِ همه‌ی خوبی‌ها بودیم. مگه چندتا ایمیل بود؟ سر جمع شاید اندازه‌ی انگشتای دو تا دستم... با خودم فکر می‌کردم نباید به آخرین ایمیل، به متنی که خوندم فکر کنم. حق ندارم. چقد سخت بود زنده بمونم. کوچه‌ها تموم نمی‌شدن، رنگِ خاکستری و آبیِ جیغ گند زده بودن به چشمای من. پیداش کردم. روی زمین ولو شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خوردن. درست توی درگاه یه خونه، کمرش شکسته بود. می‌دیدمش که تو اشکای خودش دست و پا می‌زد. چندبار مُرده باشم اون لحظه باور می‌کنی؟ ... خیلی مُردم. خیلی مُردم. دستشو انداختم دور گردنم، سعی کردم بلندش کنم. گفتم "پاشو جانم، اینجا نه. بیا بریم تو ماشین. اینجا نه." گفت "تموم شد باهار. همه‌چی تموم شد." 

صدای بارون میاد حالا که دارم اینا رو می‌نویسم. آسمون تمامِ اشکای ریخته و نریخته‌ی ما رو پوشوند. امروز. شاید فردا. شاید روزای دیگه. خواستم بگم بعد از اون روز... دیگه هیچی مثلِ سابق نشد. نه من، نه "ص" با اینکه ما هرزه‌تر ازین بودیم که بخوایم به روی هم بیاریم. سفت واستادیم. این‌قد سفت که کم‌کم خودمونم یادمون رفت چرا سفت واستادیم. 

یادته گفتی شما دو تا چقد تنبلید؟ چون ما یه ماه طول داده بودیم و هنوز "دختر خداحافظی" رو ندیده بودیم. ما غرق شدیم مهتاب. کتابت رو گذاشتم کنار، دی‌وی‌دیِ مامان رو هم(از ترسم که مبادا طوری‌ش بشه، هیچ‌وقت ندیدمش.) هر وقت وقتش باشه و بذارن که بیام، امانتی‌هات رو برمی‌گردونم. 


پ.ن: بابتِ این سکوت؛ ممنونم.

باهار الف

قصه‌ی آذر به سر رسید. پرونده‌اش را با یک گپ مختصر و نگاه‌های مضطرب و مضطر خودم و چشم‌هایی که به احترامِ من نگاهی نکردند، در خیابان صادقی، بستم. پرونده‌اش را با پیاده‌روی کنار خیابان آزادی (خیابان؟ اتوبان؟ چرا این شهر را نمی‌شناسم هیچ وقت؟) با نفس‌های عمیق و فحش‌های رکیک و آه‌های جانگذار، بستم. پرونده‌اش را با دیدن خودم در آینه، با موهایی که حالا کم‌کم بلند می‌شوند و با هر سانتی که بلندتر می‌شوند شباهت بیشتری پیدا می‌کنند با فنر، با دیدن انگشتانم به وقتِ نلرزیدن، با شنیدنِ حرف‌های بی ربط، بستم. آذر درست روی نیمکت‌های بتنیِ کنارِ خیابانِ ولیعصر تمام شد، در بارش مکرر باران، درست زمانی که به نرگس گفتم "درد داره نخواستنش."

و تو پیشتر تبدیل به همان خاطره‌ای شدی که در کافه رومنس تعریف کرده بودم برایت. «گاهی باید سر انداخت پایین و لبخند زد و رفت آن دورها.» همین‌ها بود که گفتم؟ همیشه، همیشه نمی‌ماند و این عبارت اگرچه دردناک، اما به غایت امیدوارکننده است. زندگی به نوبه‌ی خودش در جریان است و من هیچ وقت قدر امروز به دست‌هایم اطمینان نداشتم. آذر تمام شد، درست همان وقت که دیگر هیچ حرفی نزدم. و "بهترین آدم‌ها کسانی هستند که سکوت می‌کنند." و تو این را می‌دانستی. آذر تمام شد و زمین؛ همچنان گرد است.

 

پ.ن:

1. به خانوم "الف" گفتم: "می‌دونی؛ اوهوم، تقصیر من بود. آخه من خیلی حشری‌ام." و چقدر در دلم می‌دانستم کسشر می‌گویم. و چقدر در دلم می‌دانستم داستان جورِ دیگری‌ست. اما حالا فرقی نمی‌کند. آذر تمام شد. 

2. پارسال درست همین موقع، یعنی شبِ یلدا، خانوم "میم" از حالم پرسید و من برای او گفتم در فراقِ یار، می‌گذرد. و او گفته بود "لب" بگیرم. و ارجاعم داده بود به بوسه‌های دیوانه‌وار جین فوندا در فیلم "پابرهنه در پارک" ... می‌دانی؛ گاهی فکر می‌کنم بعد از "میم" من هم تمام شدم. انگار مرا هم قاب گرفته باشند، یا خاک کرده باشند. نمی‌دانم. بهتر. هر چه باشد؛ ناراضی نیستم. من خاطراتی داشتم که به جرئت هیچ‌کس نداشته است و زندگی همین لحظه‌های کوچک است.

باهار الف

سلام؛

نوشتن برای من همیشه راحت‌تر بوده تا حرف زدن. این را تو بهتر از همه می‌دانی. خیلی سخت بود جمع کردن حرف‌هایم و نوشتن‌شان. و اینکه بتوانم بنویسم، اینکه با تمام وجود و احساسم به تو بنویسم.

عکست را می‌بینم. همان پرتره‌هایی را که در چتی از صورتت گرفته‌ام. حالت را دوست دارم. تک‌تک قاب‌ها برایم به قدرِ آدمِ درونش که تو باشی، عزیزند. دوستت دارم و در این عبارت شکی نیست. تو درست به موقع، درست آنجا که فکر کردم روی زمین چیزی به نام رفاقت وجود ندارد، روبه‌رویم سبز شدی، هنوز یادم هست... آن روز دبیرستان را که من تکیه زده بودم به نرده‌های راه‌پله و خیره بودم، به چه؟ نمی‌دانم. از پشت دست گذاشتی روی شانه‌هایم و گفتی برویم. و من مثل یک برده، فرمانبردارت شدم. چون چشم‌های تو همیشه برق می‌زدند و مغناطیس تو، همیشه مرا جذب می‌کرد. نه من را که قول می‌دهم تمام آدم‌های آنجا را... شاهدش هم؛ همان مردِ نحیفِ ریاضی‌دان.

مهر، ماهِ بدی برای من بود. ماه خیلی بدی. خیلی بد. تولدت نقطه‌ی روشنی بود و من دلخوش کرده بودم به اینکه بیایم و باشم و رفاقت کنم با تمام وجود. نشد. دلایلش زیاد است و حالا اینقدر دوریم که گفتنش چیزی جز یک توجیه و بهانه به نظر نمی‌رسد. و دلم می‌سوزد برای خودم. برای تمام لحظه‌هایی که فراموش نشده‌اند و فراموش کردنشان(از نظر من) گستاخیِ بی‌رحمانه‌ایست به تاریخ.

حالا بهترم. حالا خیلی خیلی بهترم. آدم‌ها را می‌بینم. نه آن‌جور که قدیم‌ها. آدم‌هایی را می‌بینم که انتخابشان کرده‌ام. انگار دارم آدمها را می‌چینم. من هیچ‌وقت اینکار را نکرده‌ام و تو باز می‌دانی. تو می‌دانی که صمیمت من مرز نمی‌شناخت. تو می‌دانی که بودن، رفیق شدن، رفیق بودن و رفیق ماندن برایم چقدر علی‌السویه و آسان بود. روزگار تغییرم داد یا خودم؟ مهم نیست. حالا دیگر آدم‌ها اجازه‌ی نزدیکی ندارند. اجازه ندارند بیایند و بعد با جراحتی روی قلبم، مرا بگذارند و بروند. تکه‌هایم را حالا به نیش می‌کشم. هر روز صبح که بلند می‌شوم تکه‌هایم را سرشماری می‌کنم. مبادا چیزی، حسی، به اشتباه جایی جامانده باشد. این عکس‌ها آذین؛ عزیزِ من، دلم را ریش میکند. تمام خاطره‌هامان توی سرم تاب میخورند. ذرت مکزیکی‌های سیدخندان. پیاده روی‌های دیوانه‌وارِ شریعتی و ولیعصر و سعدآبادهایی که با تو رنگین بودند؛ همیشه. برگه‌ی یادداشت ایده‌هامان برای کافه "چوبین". آشوبم. و چشمهام پیِ سخاوتِ دوستیِ توست. می‌دانم؛ دوری‌مان زیاد است؛ خیلی زیاد. خیلی زیاد. و زمان خاطراتمان را شاید فرسوده کرده باشد... اما من ایستاده‌ام حالا؛ راست قامت. می‌خواهم بگویم "از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن است" حالم. این‌ها را باید می‌نوشتم، باید به تو می‌گفتم که قدردان مهربانی‌ات هستم. که "دوستان منتظر می‌مانند و طاقتشان به این راحتی‌ها طاق نمی‌شود."


قربانت؛ باهار

باهار الف

 

می‌خواستم آنجا کامنت بگذارم. دیدم به گفتنش نمی‌ارزد، قد بلند کردن میان جمعی که تو طردشده‌شانی، چیزی‌ست شبیهِ همان تفی که سربالاست و آخر هم پس از چرخ زدن‌های بسیار، می‌خورد صاف توی صورتِ خودت. می‌خواستم بنویسم آن شخصی‌ها "هرجایی" نیستند، اگرچه دیگر میانِ من و او شخصی نیستند. (بله؛ نمی‌نویسم "ما") می‌خواستم بنویسم طاهر برای من است و لیلای به دیده نابینا و به دل بینا؛ خودِ من. می‌خواستم بنویسم آن مخاطبِ نامعلوم اما محسوس، منم. که انگار چهارزانو نشسته باشد روبه‌روی نویسنده‌اش و خیره شده باشد به چشمهای عسلیِ یاغی‌اش و با تمامِ نبودنش، بشود "بود" و کلمه بنشاند برای صاحبش.

سه روز پیش آقای «ح» دوباره پاپی‌ام شد. کلافه بودم و مستاصل. از کنارِ غریبه‌ای برگشته بودم و خواب مرهمِ تمام تلخی‌ام بود. گفتم، به او گفتم خرابش نکن. بگذار همه‌چیز همانطور بماند که بود. همانطور کثیف و مریض و دیوانه‌وار. همانطور ع ش ق. قسمم کارگر بود یا خواهشم؛ نمی‌دانم. اما هر چه بود دیگر خبری بازنیامد. نمی‌دانم حالا باید بروم یقه‌ی کس دیگری را بگیرم که "نکن! لااقل حالا که نیستی، تکه‌های من را به خودم وابگذار." بدی‌اش این است که نمی‌شود اثبات کرد آن‌ها بخش‌هایی از تواند. لااقل من نمی‌توانم. همیشه الکن بودم. و همیشه این‌قدر حس کردم که هیچ‌چیز به کلمه درنیامد. و حالا انگار دنیا سرِ تلافی دارد با من. تلافیِ چه؟ نمی‌دانم. شاید همین چهار خطِ پیزوری و نچسبِ وبلاگم. شاید تلافیِ چشمهایم و نگاه‌هایی که رفتند به خاموشی و تنی که خورد شد کنارِ خیابان. و دلی که قامت بست به "باز پس گرفتنِ خودش" ...

چقدر بی‌اندازه خشمم. و چقدر بی‌اندازه تکه‌پاره. 

 

باهار الف

 

نباید خودم را جست‌وجو کنم. میان سطوری که ربطی به من ندارند. حتی اگر از بهترین‌های من باشند. حتی اگر از شخصی‌ترین‌های من باشند. حتی اگر از لحظه‌های «علی حاتمی»های من باشند. این چشمِ افسار گسیخته دلم را ذبح می‌کند هر بار. چرا عبرت نمی‌گیرم؟

 

باهار الف

 

می‌خواستم از لُل بنویسم. لُل و.اشتاین. می‌خواستم چیزی بگویم از ناامیدی از عشق. چیزی بگویم از ورق‌های پاره‌ی کف اتاق. چیزی بگویم از علفزارِ خاکستری. از پنجره‌ی باز. از ماندن. می‌خواستم این 40دقیقه از آذر را تصویر بسازم. چیزی بگویم از نرگس؛ نشسته بر جان. چیزی بگویم از اتاق‌های هتل. از تاریکی‌های مطلق. از دعوت به سیگار کشیدن‌ها جای دعوت به رقص‌ها. می‌خواستم چیزی بنویسم از پاریس‌ها. از بوسیدن‌ها. از آلبوم‌های نساخته، از عکس‌های ثبت نشده. می‌خواستم بنویسم از پدر بودن‌ها. از شوق برای دریا. از خیسیِ پلک‌ها. از عطرهای ریشه گرفته روی تن‌ها. می‌خواستم بنویسم از افاقه نکردن‌ها که در بغل‌ مادر جایش را داد به هق‌هق‌ها. می‌خواستم بنویسم از خانه. از بی‌خانمان بودن. می‌خواستم بنویسم از خانه به دوشی‌ها. می‌خواستم بنویسم از من. منِ خسته از سفرمان.

کتابِ شیدایی لُل و.اشتاینِ دوراس دستِ من نیست. به "ز" گفته بودم کتاب‌ها را نمی‌خواهم مگر "همان عشق". فکر می‌کردم شیدایی پیشِ خودم است ولی انگار تکه‌پاره‌تر ازین‌هام.

گفت تو آدمی می‌خواهی که... گفت من آدمی می‌خواهم که... گفت... گفت... گفت... گفت.... ولی باور نکرد من "آدمی" نمی‌خواستم که... من "او" را می‌خواستم. دیگر باورش نشد. می‌خواستم از همین‌ها بنویسم. از همین باور نکردن‌ها. از همین کافی نبودن‌های خودم. از "سمر" بودن‌های خودم. از شلخته حرف‌زدن‌های خودم. از افتادن و بلند نشدن. از چسناله کردن.

آذر قلمروِ من است. تمامِ چیزی که دارم.

مستاصل‌ام. به تاریخِ یکِ آذرِ سنه‌ی 1393. مستاصل‌ام و خانه‌ی امام حسین با همه‌ی دنیا مرا پس می‌زند. 

 

باهار الف

به او می‌گویم کمی آهسته‌تر. نگاهم می‌کند، چشم‌هایش را فراموش کرده بودم. فکر می‌کنم این چنین نگریستن را چند وقت است روی تنم احساس نکرده‌ام؟ چشمهایش حالت شکننده‌ی همه‌ی آدم‌های منتظری را دارند که به یک تپش، به یک لحظه می‌توانند از هم بپاشند. می‌گویم: هنوز زود است. و با خودم فکر میکنم هنوز جای دندان‌هایش روی تنم مانده، جای دست‌ها، انگشت‌ها، نگاه‌ها، انتظارها... روزی سه بار حمام توبه می‌کنم. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زند. فکر می‌کنم چقدر تنهاییِ از دست رفته‌ام را دوست می‌دارم. هنوز زود است. می‌خواهم کمی با تنهایی‌ام تنها باشم...

پاییز دوباره عاشق می‌شوم.

 پ.ن: دُم به تله‌های امید نمی‌دهم. امیدوار نیستم. هیچ. هیچ. کاش احسان خیالش راحت باشد.

باهار الف

پله‌های مترو را که می‌آیم بالا پاک یادم می‌رود از چه‌چیز می‌خواستم بنویسم. از آقای خوشمزه، یا صالح یا خودم. دچار به یک چند ضلعی عاطفی شدم، تمام ماجراهای حال و گذشته‌ام هجوم آورده‌اند. بایست کمی خلوت باشم. فیس بوک را پاک کردم، وقتی هم که پرسیدند چرا؟ ضمن نشان دادن میدل فینگرم به زاکربرگِ بزرگ؛ نوشتم:

I`m tired of Fake people

این فیک پیپل حتی شامل مربیِ عزیزتر از جانم در نویسندگیِ خلاق؛ یعنی بیگ اسلیپ هم می‌شود.

بوی الکل می‌دهم. این روزها مدام بوی عفن الکل می‌دهم. با این که مست نشدم، مست نکردم، فقط طعنه زدم به پیک. یک جور دهن‌کجی به خودم و همه. دلم می‌خواهد جای درستش تگری بزنم. جایی که بنشینیم به تگری زدنم بخندیم، نه اینکه یک نفر بیاید پشت در دستشویی؛ مضطر و شوریده که "خوبی؟" و تو نتوانی بگویی "خوبم دیوث. این تگری را باید می‌زدم. همیشه بایست تگری را زد." مادرم خواب است. از حالا نگرانِ مشامِ تیزش هستم. این خانه با همه‌ی امن بودن و نبودنش همیشه باید یک چیز داشته باشد برای ترساندن من. برای اینکه بنشینم تهِ باغ و بترسم از تاریکی. برای اینکه با خودم بخوانم "چرا عاقل کند کاری..." که بعدترش بزنم تو دهنم که آخر مگر تو عقل هم داری دختر؟

نشسته‌ام و گریه می‌کنم. عر می‌زنم بیشتر. اسمس می‌دهم: چرا پسری که ترک می‌کند، از دختری که ترک می‌شود جذاب‌تر است؟ چرا بایست شاهد لاسیدن دوستان خودم باشم با فلانی؟

جواب می‌دهد: چون آدم‌ها عن‌تر از آنند که تو فکر می‌کنی.

آرام نمی‌شوم، ولی دیگر گریه نمی‌کنم. می‌روم دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم: نازلی! سخن نگو.

باهار الف

برای تمام مردهای دنیا حرفی دارم. بالاخره یک روز حرف‌هایم را می‌زنم، خواه به کلمه، خواه به رنگ. برای آقای "میم"، برای آقای "سین"، برای رضا. برای صالح. برای امیر، برای عرفان. برای زرتشت، برای شایانِ احمق، برای احسان عزیزم، برای "پ"، برای "عین" برای "ح"....

آقای "میم" سه‌تار به‌دست می‌نشیند روی چهارپایه‌ی پلاستیکیِ خانه. حسین از آن‌طرف در حیاطخلوت غر می‌زند که این رخت‌ها را پهن می‌کردی مرد گنده. آقای "میم" نگاهش به در حیاطخلوت است و انگشتانش روی تارهای سه‌تار می‌رقصند. می‌زند، بی آنکه بداند. شاید من فکر می‌کنم که نمی‌داند، ولی نمی‌داند، همینطور می‌زند. من پشت سینک ایستاده‌ام و ظرف‌ها را آب می‌کشم. کارم تمام می‌شود، دست‌هام را خشک می‌کنم، سیگاری برمی‌دارم و می‌نشینم پشت میز حسین. آقای "میم" هنوز خیره است و ساز می‌زند و من خیره‌ام و دود می‌خورم. دلم قنج می‌رود.

می‌پرسم حسین نیامد؟

آقای "میم" یک جوری خیلی عادی جواب می‌دهد که نه

و همانطور خیلی عادی می‌پرسد چرا اینقدر این را می‌پرسی؟

می‌گویم می‌خواهم وسایلم را پس بیاورم.

آقای "میم" می‌خندد.

 

اضافه شده در 4ام شهریور 1393: با آقای "میم" خداحافظی کردم. حالا می‌فهمم که تواناییِ آغازِ هیچ چیز را ندارم. 

باهار الف