حیرانی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

نشستم پای نوشته‌های نانوشته‌ات. گفتم بنویس، یبوست که نیست. زور نمی‌خواهد. عاشقِ کلمه باش، سکوت خودش می‌آید. دستم ماند لای در. انگشت دست چپم. یک سرمایه از 5سرمایه‌ی زندگی‌ام. دست چپم.

دست چپش را انداخت دور شانه‌هایم، خودم را کشیدم آن‌ورتر. بوی عرق می‌داد آقای س. مست بود لاکردار. گفتم رضا! حواست باشد. خندید. پرسیدم می‌خندی چرا؟ گفت خنده نیست. گفتم می‌فهمم. فهمیده بودم. آقای س چسبیده بود در مستی روی گرده‌های من. خندیدم، گفتم رضا این خنده نیست‌ها.

دلم گرفته بود. حفره‌های زندگی‌ام روز به روز بیشتر می‌شوند. با آقای س قرارِ کافه دارم. مهمانم. خسته‌ام. چه جمله‌های عاشقانه که نرفت دستِ یار. چه حرف‌ها که ننشست به کلمه. چه رقص‌ها که گریه نکردم.

میآمدی، مینشستی همان گوشه، قر دادنم را تماشا می‌کردی، آن وقت آن مهمانی، مهمانی می‌شد. بی‌قرارم.

باهار الف

"کسانی را دوست داشتم، از دست‌شان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم.، چون عین جهنم است. اما دیوانگی‌ام بی‌شاهد ماند، سرگردانی‌ام ظاهر نمی‌شد. فقط باطن‌ام دیوانه بود. گاهی به خشم می‌آمدم. به من می‌گفتند: چرا این‌قدر آرام‌اید؟ حال آن که از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچه‌ها می‌دویدم، تعره می‌کشیدم، روز به آرامی کار می‌کردم."

 

_ جنون روز، موریس بلانشو

باهار الف

می‌خواستم یادم باشد به دکترم بگویم من فوبیای تبدیل شدن به مادربزرگم را دارم، می‌ترسم شبیه آدمی بشوم که قله‌های هوش را به مقصد دره‌های خرفتی با خوشحالی طی می‌کند، شبیه آدمی که از روی اعصاب‌ترین موجوداتی‌ست که می‌شناسم و با همه‌ی این‌ها مادربزرگ مادری من است. و این آخری بدجور احتمال شبیه شدن ما بهم را تشدید می‌کند. رو به روی آینه که می‌ایستم از دست موهای جدیدم شاکی‌ام، چون آرایشگرم انگار با بدجنسی تمام کاری کرده باشد که موهایم هم شبیه این موجود که مادربزرگ من هم هست، شده باشد. می‌ترسم. می‌ترسم من هم درست همین زنی بشوم که او هست، زندگی سراسر جنگ، سراسر خودخواهی. این خودخواهی که می‌گویم اینطور است که یعنی اگر هزار جور شکلات وجود داشته باشد که تنها یک جورش از بقیه مرغوب‌تر و خوشمزه‌تر باشد و مادربزرگ من عضو هزار نفری باشد که قرار است شکلات بهش بدهند، دست می‌گذارد روی آن یک جور و به هر نحوی هست آن را برمی‌دارد یا بهتر است بگویم؛ می‌گیردش. درست مثل یک حق. آن هم نه برای نوه‌ها یا بچه‌های خودش؛ نه. بلکه تنها برای خودش. البته این مورد را دوست دارم، چون او فداکاری نمی‌کند و من تا خرخره در فداکاری غرقم. فداکاری حتی برای راننده تاکسی. گاهی فکر می‌کنم بی‌خود می‌ترسم. من صدسال هم که بگذرد، این خصلت فداکاری کردن را به دوش می‌کشم حتی اگر روزی هزار بار ازین که شبیه مادربزرگ‌م شوم، بترسم.

تلفن یک سالن آرایشگری دیگر را روی پایم نوشته‌ام، قرار است بروم از شر این موها خلاص شوم.

آقای میم گفت "به ...یرم."

(نه این که با نوشتن یا خواندن آن "ک" مشکل داشته باشم؛ نه. فقط مراعات خودم و بلاگفا را می‌کنم.)

باهار الف