حیرانی

"کسانی را دوست داشتم، از دست‌شان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم.، چون عین جهنم است. اما دیوانگی‌ام بی‌شاهد ماند، سرگردانی‌ام ظاهر نمی‌شد. فقط باطن‌ام دیوانه بود. گاهی به خشم می‌آمدم. به من می‌گفتند: چرا این‌قدر آرام‌اید؟ حال آن که از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچه‌ها می‌دویدم، تعره می‌کشیدم، روز به آرامی کار می‌کردم."

 

_ جنون روز، موریس بلانشو

باهار الف

حال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی