حیرانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

لویی در یکی از استندآپ‌هاش تعریف می‌کنه که وقتی دو تا دخترش رو (که یکی 7ساله و دیگری 3ساله‌ست) با خودش برده به روستایی در ناکجاآبادی در ایتالیا، نزدیک صبح؛ یک گله اسب پونی وحشی بیرون کلبه می‌بینه، با ذوق می‌ره سراغ اون 7سالهه و بیدارش می‌کنه. دخترک با لباس خواب و دهان باز دم در کلبه میخکوب دیدن پونی‌ها می‌شه و لویی با خودش فکر می‌کنه "من بهترین پدر دنیام." و سرخوش ازین فکر، وقتی دخترش ازش می‌پرسه «ایرادی نداره برم جلوتر بابا؟» بهش می‌گه «نه؛ چرا که نه. حتما. برو» و دخترک می‌ره. حتما با این خیال که نوازششون کنه و بهشون خیلی پونی‌وار بفهمونه چقدر دوسشون داره. وقتی دیگه کاملا نزدیک پونی‌ها می‌شه، برمی‌گرده سمت لویی (لابد به پاس قدردانی) تا بهش بگه چقدر پونی‌ها از نظرش قشنگن و همین که می‌خواد جمله رو ادا کنه، یکی از اسب‌ها پشت پاش رو گاز می‌گیره. لویی تازه متوجه می‌شه چه خبطی مرتکب شده و دوان به سمت دخترک می‌ره. وقتی بغلش کرده تا ببردش داخل کلبه، دخترک ازش می‌پرسه "پونی‌ها همیشه گاز می‌گیرن؟" و لویی جواب می‌ده "آره" و اینجاست که دخترک سوال درخشان «پس چرا گذاشتی برم نزدیکشون؟" رو از لویی می‌پرسه.

(البته اعتراف می‌کنم من با این داستان به شدت خندیدم و اعتراف می‌کنم وقتی لویی تعریفش می‌کنه بیشتر تراژیک به نظر میاد تا جوری که من نوشتمش.)

امروز تمام مدتی که باران در حال باریدن بود، دهنم مزه‌ی جوهر می‌داد و قلبم چنان ازین هماهنگی به تپش افتاده بود که لونه کردم روی مبل و همه‌ی همت‌م رو به خرج دادم تا فریاد مستانه سر ندم.

"در دمشق،

خودم را به او می‌شناسانم،

آن جا؛

زیر چشمان بادامی

بال در بال هم پرواز می‌کنیم

و گذشتۀ مشترکمان را

                        به تاخیر می‌اندازیم."*

 

پ.ن: *محمود درویش

 

باهار الف

صبح است. یکی از صبح‌هایی که در ادامه‌ی شب آمده‌اند، بی‌نصیب از خواب. بدون واسطه. از تولید به مصرف. آستین‌هایم را زدم بالا و اولین نگاه خردِ صبحگاهی‌ام را از پنجره‌ی محبوبم انداختم بیرون. پنجره‌ی محبوبم از این جهت محبوب است که اتفاقا شمالی نیست. نورش یک حجب و حیایی دارد که لغت اصلی‌اش را نمی‌دانم. بلدم؛ اما یادم رفته است. مثل چیزهای دیگری. پرده را باید کنار بزنی که نور بیاندازد. نه از تبختر و غرور، که از خجالت و شرم حضور. پنجره‌ی محبوبم دو بال کوچک دارد در دو طرفش. یکی راست، یکی چپ و محبوب من همان راست است. جوری دوستش دارم این راست‌ترین نقطه‌ی دیوار را که همیشه فکر می‌کنم چپ‌ترین دیوار است. می‌خواهم بگویم اینطور دوستش دارم.

گربه‌ای نشسته لبه سطل زباله‌ی خالی. باغبان میدان، شلنگ آب را جوری دست گرفته که انگار افسار اسبی وحشی. دوست دارم اینطور تعبیر کنم، وگرنه فلکه‌ی اصلی فشار آب را به پت پت انداخته و باغبان ما چاره‌ای ندارد جز به کار گرفتن این گرفتاری. چون گیاهان میدان 86 تشنه‌اند و من که بالای پنجره‌ی محبوبم، اولین نگاه خرد صبحگاهی‌ام را برای مخاطبی (لابد) می‌اندازم بیرون.

به ستاره‌ی دنباله‌دار فکر می‌کنم. و این که می‌دانم، یک جایی در درونم این را مطمئن است؛ که اگر راست بود، قلبم می‌لرزید. و تو نمی‌دانی چشمانم چه راحت آن همه دروغ را قورت داد! خنده‌ام می‌گیرد. باید دلم می‌لرزید. باید می‌دانستم که قرار است کم‌کم از زیر طاق این سرپناه بیرون بیایم و صورتم با سیلی واقعیت سرخ شود. اما باور نمی‌کنم که یک بار هست در زندگی‌ام که من واقعیتی را غافلگیر کرده باشم.

Where is my Fucking Money?

همین سوال ساده.

پ.ن: لویی خاطره‌ای تعریف می‌کند از خودش و دختر هفت‌ساله‌اش. همان داستان بهترین پدر دنیا و اسب‌های پونی. حکایت لویی با دخترش در آن داستان. حکایت من است و پدرم در این داستان.

(یادم باشد این را بنویسم. این خاطره‌ی درخشان لعنتی را)

باهار الف