حیرانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال» ثبت شده است

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم.


این جمله را روزی هزار بار به خودم می‌گویم. برای اینکه کمتر از نگرانی‌های مادرم دلگیر باشم، کمتر گوشه‌گیری کنم و بیشتر نقاشی بکشم.

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم و روزی هزار بار، هزار مرتبه از گذشته؛ از نو متولد می‌شوم.

باهار الف

لابد اگر بود، می‌گفت این را یک آقا بایست بگوید به یک خانم. 



پ.ن: خوش‌حالم. هر چه سبک‌تر می‌شوم؛ خوش‌حال‌تر.

باهار الف

چیزی که حالا گوش می‌کنم من را می‌برد اصفهان. تکنوازیِ سه‌تار و تمبک. هوا روشن بود آخرین باری که مسجد شیخ‌لطف‌الله را پیاده گز کردم. یادم هست که قدم نمی‌زدم، هر لحظه را لفت می‌دادم به خیالم. می‌لاسیدم بیشتر تا قدم زدن. روز آخری بود که اصفهان بودیم، حالم خوش نبود، مثلِ اغلب روزهای زندگی‌ام. دزدکی آمده بودیم. من و خواهرم و طاهره. تا کسی حواسش به ما نبود، از خانه زدیم بیرون. یادداشت گذاشتیم که «می‌رویم، اما خیلی زود برمی‌گردیم.» یادداشت را طاهره نوشته بود، یادداشت را من گرفتم که بگذارم یک جا جلوی دید همه، یک چیزی توی آن یادداشت اذیتم می‌کرد، قبل از رفتن، برگشتم و روی کلمه‌ی «خیلی» را خط زدم. جمله حالا واقعی‌تر بود. حالا می‌دانستم که با خط زدنِ «خیلی»، قدم‌های بیشتری خریده‌ام برای خودم. این علاقه‌ی عجیبِ من به مسجدِ شیخ‌لطف‌الله از کجا می‌آید؟ نمیدانم. بعد از مرگِ پدربزرگِ پدری، انگار اصفهان خلاصه شد در میدان نقش جهان. سبک می‌شدم هربار که قدم می‌زدم آنجا. از آن سفر آخر، مانده است چند عکس که با دوربینِ آنالوگ گرفته‌ام. هر شب نگاهشان می‌کنم و هربار یک چیز توی دلم می‌ریزد. همیشه آنجا انگار یک نفر، یک نفر خیلی بزرگ‌تر از تمامِ شهر، در انتظارِ من است...

.

از کنارت بلند می‌شوم. من تازه سیگارم را تمام کرده‌ام و تو در همان فاصله‌ی کم بینِ روشن کردن سیگار تا خاکستر شدنش، خوابت برده است. بلند می‌شوم که چیزکی بنویسم. چیزی پیدا نمی‌کنم برای نوشتن، گوشی را برمی‌دارم و همانطور که دنباله‌ی حرف‌هایم را توی ذهنم پی می‌گیرم، تایپ می‌کنم: یک نفر باید باشد که ریزه‌کاری‌های آدم را بداند و هم بداند این ریزه‌کاری‌های آدم، فصل به فصل، ماه به ماه و روز به روز تغییر می‌کند. باید بداند معتادِ بوی کفِ دستم هستم، باید بداند چرا معتادِ بوی کفِ دستم هستم. باید بداند وقتی خودم را دیر می‌اندازم وسطِ حرف‌های یک جمع، یعنی قبلش یک مرگی‌م شده است. باید کسی باشد که بداند کی و چرا گردِ تنهایی را باید از روی گرده‌هایم بتکاند و کی و چرا باید به حالم بگذارد و برود. یک نفر که رسمِ الخطِ آدم را خواندن بلد باشد. یک نفر که چشمش به تاریکی‌های آدم عادت کرده باشد.

 

پ.ن: گفتی ما خیلی شانس آوردیم. پرسیدم چرا؟ آن جوابی را که دادی، من در 4سطر به زبانِ خودم ترجمه کردم.

 

باهار الف

مشت میکنم توی قندانِ روی میز مامان، اسمارتیزهای ریز را توی مشتم می‌گیرم و می‌ریزمشان توی دهانم. مزه می‌کنمشان. راهم را می‌گیرم تا توی اتاق. خواهرم نشسته است پای نود. و مدام کیروش کیروش می‌کند. انگار دارد با یک مخاطب خیالی درباره‌ی مربی‌گری (سرمربی‌گری) کیروش دعوا می‌کند. نمی‌فهمم. یعنی راستش از اولم هم چیزی از فوتبال سرم نمی‌شده. تنها چیزی که برایم فوتبال دیدن را لذتبخش می‌کرد (می‌کرد.) جمع‌های دوستانه‌ای بود که جام‌جهانی را بهانه می‌کردند برای دورهمی. البته... بازی ایتالیا و یک جای دیگر (که حتی یادم نمیاید کجا) در جام‌جهانی 2010 را هرگز فراموش نمی‌کنم. همزمان با اولین گلی که ایتالیا خورد، من هم گل خوردم. خون آمدم. و کسی غیر از خودم و او معنیِ این دو جمله را نمی‌داند. می‌نشینم پشت میزم، کمتر می‌شود که بنشینم پشت میزم. میزم هست فقط برای اینکه انگار وسایلم بنشینند پشتش. من به وسایلم بیشتر از خودم احترام می‌گذارم. من هربار که از ماشینِ تو پیاده می‌شوم، بی‌آنکه بخواهم، به دری فکر می‌کنم که می‌بندمش. نخند. دوست ندارم دردش بیاید. اما امشب می‌نشینم پشت میزم. چون زنی در من هست که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم. همان زنی که از روی پل می‌دود که به تو برسد و نزدیک است یک بار بیفتد روی پله و یک بار هم بخورد به یک غریبه. همان زنی که خیره می‌شود به شیشه‌های ماشینِ او، ماشینِ خانواده‌ی او و روزی را تعریف می‌کند که شنیدنش برای او بی‌معنا و خالی از هیجان است، چون کار دیگری از دستش برنمیاید. چون هیچ کس روی زمین شهامت گفتن ندارد. کار از شهامتِ خواستن گذشته است. تو خودت را نبین! تو خودت هم نمی‌فهمی چقدر شجاعی. من هم نمی‌دانم. مهم هم نیست راستش را بخواهی. کجا بودم؟ ها؛ پشتِ میزم. دفتر یادداشتم را از کیف درمیاورم و به هیولاهای زیادی که روی جلدش نقاشی شده نگاه می‌کنم، همه‌شان انگار به من می‌گویند «برو بمیر یوسلس.» من اما گوش نمی‌کنم، صدای آن‌ها را در تای صفحه‌ها خفه می‌کنم. عکسِ پدرت را درمیاورم، انگار امشب، او تنها کسی‌ست که می‌تواند به من گوش کند. دستِ خودم نیست. برایش حرف می‌زنم. گونه‌هایم خیس می‌شوند. تمامِ اشکی که در کافه نریختم را پس می‌دهم. می‌بینم که هنوز من را نگاه می‌کند. با لبخندی که تو از او ارث برده‌ای و با خودم فکر می‌کنم «نکند صدای خنده‌های تو را داشته است؟» یا درست‌تر اینکه «نکند صدای خنده‌هایت را هم از او ارث برده‌ای؟» نمی‌دانم. آشوبم. برایش تعریف می‌کنم. از امروز. از پل‌های عابر پیاده. از اسمارتیزهای ماسیده روی زبانم. از مزه‌ی تلخِ سیگار بعد از فیلم. از بارانی که اذیت کرد. از خیابانی که بوی شاشم را گرفته بود. از گوشه‌ی امنِ ماشینِ تو. چرا هر شب پرت می‌شوم به دورترین نقطه؟ چرا هر شب نمی‌توانم بمانم یک جا؟ چرا هر شب باید برگردم به همین نقطه؟ بس نیست این همه چرخیدن؟


پ.ن: (اینجا را نمی‌خوانی. خوشحالم.) به خودم یاد داده‌ام به کلمات اعتماد نکنم, به نور تند خورشید که می‌نشیند روی فرش, می‌ریزد روی غبارهای هوا. یاد داده‌ام به خودم هر جایی, گریه نکنم. یاد گرفته‌ام هرجایی گریه نکنم. یاد داده‌ام تلخ بمانم. تلخ ماندن رسم این روزهای من است. من تو را دیدم, داشتم می‌دویدم روی پل, از روی شانه‌ی تابلوی روی پل, تو را دیدم. خسته‌ام. 6سال است مثل 60ساله‌ها روز می‌شوم, می‌درخشم, شب ها شمع‌هایم را فوت می‌کنم. آرزو می‌کنم و فوت می‌کنم. من به خودم یاد داده‌ام آرزوها فقط کردنی‌اند, شدنی اما; نه.

 

باهار الف

وقتی عاشق نباشیم همه چیز راحت‌تر است

چون فقط وقتی عاشق هستیم

خواب می‌بینیم در معرض خیانتیم،

یا دست‌هایش دیگر اقامتگاه خصوصی ما نیست

و چشم‌هایش پیِ پاهای ما نمی‌چرخند

عاشق نبودن زندگی را ساده‌تر و عاقلانه‌تر می‌کند

عاشق بودن یعنی مدام در معرض بودن،

رنج کشیدن،

مدام در  زمانِ حال عارض شدن،

یعنی گونه‌های استخوانی من،

یعنی میل به نازک شدن

یعنی همه چیز، حتی لبخندهای خودت هم

 در مدار او چرخیدن،

یعنی بدونِ او  طعمه‌ی درماندگی شدن

چرا نمیتوانم مثل گذشته عاشقت نباشم؟

 

پ.ن: توی تاکسی نشسته‌ام. غمگین‌م. و چند خط بالا را با گوشی‌ام شریک می‌شوم.

باهار الف


[حذف شد.]

 

باهار الف

از قبل نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. انگار تمام حرف‌هایم را قبلا در مترو، داخل تاکسی، وسط راه و نیم‌راه، توی چشم‌های قلیچ یا جایی همان حوالی جا گذاشته باشم. دیگر وقتی می‌نشینم پای لپ‌تاپ و پشت کیبورد، خلع سلاح‌ترین آدم روی زمینم. هوا خوب است. کشوی لباس‌هام را مرتب کرده‌ام، اینجور که تمام لباس‌هایی را که به خاطره یا حال بد آغشته بودند کنار گذاشتم. رد نمیکنم حتی برای مستحقش. این‌ها باید بروند، نمی‌توانم بسپارمشان به آب روان، اما لااقل می‌توانم بریزمشان دور، دورِ دور. جایی که حال هیچ‌کس را خراب نکنند. "آروُ پارت" گوش می‌دهم. ترکِ "فور آلینا". این ترک را «آقای میم» برایم گذاشت، البته قبلش اعتراف کرد نباید یکسری چیزها را برای من شخصی می‌کرده، اما بعدش باز این ترک را برایم شخصی کرد، حتی برایم ساز زد بعدش و من چقدر به تاریکی آن اتاق، آن خانه‌ی دخمه‌وار خو کرده بودم. دلم گاهی می‌رود آنجا. «آقای میم» خودش نمی‌داند من چقدر رفیقانه و زنانه دوستش دارم، بهتر که نمی‌داند البته. گلی نزده‌ایم به سر هم. مگر ساختن لحظه‌های کوچکی که به ناب بودنشان قسم می‌خورم، قسم می‌خورد. و همین کفایت می‌کند. خاطره‌ی خوب کسی بودن. سهمِ لبخندِ کسی بودن.

تاریکی خانه‌ی آقای "ن" را یادم هست. اینکه 40 ساعت نخوابیده بودم و هنوز هم نمی‌خواستم بخوابم. یادم هست خیرگی‌ها را. یادم هست دست قلیچ را که انداخته بود دورم و مرکزِ زمین دیگر مکزیک نبود بعد از آن؛ من بودم. نگاه می‌کنم به انگشت‌های دست چپم. به کج و معوج بودنِ انگشتِ اشاره‌ام. نگاه می‌کنم. خیلی نگاه می‌کنم. یادم هست حرمت گلاویزیِ انگشت‌هایم را. همه چیز یادم می‌ماند. فقط وقتی می‌گذرم، دیگر نمی‌دانم باید چگونه بنویسمش.

دلم گرفته. نمی‌دانم از بی‌قاعده بودن قاعدگی‌ست و باز هرمون‌ها بازی‌شان گرفته یا چیزکی هست این وسط که دلم را می‌لرزاند. شب‌ها به وقت نخوابیدن، خط خطی می‌کنم. اما هنوز جرئت رفتن به کلاس‌های استادم را ندارم. نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای گفته بود «اگر به انتظار معجزه بنشینی، هیچ وقت ایمان نمیاوری.» شاید هم از خودم درآوردم این را همین حالا. فرقی نمی‌کند. یک موج باید بیاید، هولم بدهد. یک موج باید بزنم و بروم. باید پشت این همه تنبلی و افسردگی و کار نکردن نقطه بگذارم. باید بشوم همان که هستم. گیرم که حرمتی نمانده باشد، گیرم که رفاقتی نمانده باشد، گیرم که خانه‌ای نداشته باشم، گیرم که هیچ چیز در عالم سرجایش نمانده باشد.


پ.ن: نرگسم! این امانت سه صفحه‌ای که داده‌ای دستم، آماده است برای پروراندن. هر وقت تو بگویی، من به جای تو می‌رقصم. پر شور. پر شور.

می‌دانم قرار بود عنوان چیز دیگری باشد. "آن" باشد برای بعد. : )

دلم برای "ش" تنگ شده. برای خودِ الاغش. خیلی. خیلی.

*امیر خسرو دهلوی

 

باهار الف

قصه‌ی آذر به سر رسید. پرونده‌اش را با یک گپ مختصر و نگاه‌های مضطرب و مضطر خودم و چشم‌هایی که به احترامِ من نگاهی نکردند، در خیابان صادقی، بستم. پرونده‌اش را با پیاده‌روی کنار خیابان آزادی (خیابان؟ اتوبان؟ چرا این شهر را نمی‌شناسم هیچ وقت؟) با نفس‌های عمیق و فحش‌های رکیک و آه‌های جانگذار، بستم. پرونده‌اش را با دیدن خودم در آینه، با موهایی که حالا کم‌کم بلند می‌شوند و با هر سانتی که بلندتر می‌شوند شباهت بیشتری پیدا می‌کنند با فنر، با دیدن انگشتانم به وقتِ نلرزیدن، با شنیدنِ حرف‌های بی ربط، بستم. آذر درست روی نیمکت‌های بتنیِ کنارِ خیابانِ ولیعصر تمام شد، در بارش مکرر باران، درست زمانی که به نرگس گفتم "درد داره نخواستنش."

و تو پیشتر تبدیل به همان خاطره‌ای شدی که در کافه رومنس تعریف کرده بودم برایت. «گاهی باید سر انداخت پایین و لبخند زد و رفت آن دورها.» همین‌ها بود که گفتم؟ همیشه، همیشه نمی‌ماند و این عبارت اگرچه دردناک، اما به غایت امیدوارکننده است. زندگی به نوبه‌ی خودش در جریان است و من هیچ وقت قدر امروز به دست‌هایم اطمینان نداشتم. آذر تمام شد، درست همان وقت که دیگر هیچ حرفی نزدم. و "بهترین آدم‌ها کسانی هستند که سکوت می‌کنند." و تو این را می‌دانستی. آذر تمام شد و زمین؛ همچنان گرد است.

 

پ.ن:

1. به خانوم "الف" گفتم: "می‌دونی؛ اوهوم، تقصیر من بود. آخه من خیلی حشری‌ام." و چقدر در دلم می‌دانستم کسشر می‌گویم. و چقدر در دلم می‌دانستم داستان جورِ دیگری‌ست. اما حالا فرقی نمی‌کند. آذر تمام شد. 

2. پارسال درست همین موقع، یعنی شبِ یلدا، خانوم "میم" از حالم پرسید و من برای او گفتم در فراقِ یار، می‌گذرد. و او گفته بود "لب" بگیرم. و ارجاعم داده بود به بوسه‌های دیوانه‌وار جین فوندا در فیلم "پابرهنه در پارک" ... می‌دانی؛ گاهی فکر می‌کنم بعد از "میم" من هم تمام شدم. انگار مرا هم قاب گرفته باشند، یا خاک کرده باشند. نمی‌دانم. بهتر. هر چه باشد؛ ناراضی نیستم. من خاطراتی داشتم که به جرئت هیچ‌کس نداشته است و زندگی همین لحظه‌های کوچک است.

باهار الف

سلام؛

نوشتن برای من همیشه راحت‌تر بوده تا حرف زدن. این را تو بهتر از همه می‌دانی. خیلی سخت بود جمع کردن حرف‌هایم و نوشتن‌شان. و اینکه بتوانم بنویسم، اینکه با تمام وجود و احساسم به تو بنویسم.

عکست را می‌بینم. همان پرتره‌هایی را که در چتی از صورتت گرفته‌ام. حالت را دوست دارم. تک‌تک قاب‌ها برایم به قدرِ آدمِ درونش که تو باشی، عزیزند. دوستت دارم و در این عبارت شکی نیست. تو درست به موقع، درست آنجا که فکر کردم روی زمین چیزی به نام رفاقت وجود ندارد، روبه‌رویم سبز شدی، هنوز یادم هست... آن روز دبیرستان را که من تکیه زده بودم به نرده‌های راه‌پله و خیره بودم، به چه؟ نمی‌دانم. از پشت دست گذاشتی روی شانه‌هایم و گفتی برویم. و من مثل یک برده، فرمانبردارت شدم. چون چشم‌های تو همیشه برق می‌زدند و مغناطیس تو، همیشه مرا جذب می‌کرد. نه من را که قول می‌دهم تمام آدم‌های آنجا را... شاهدش هم؛ همان مردِ نحیفِ ریاضی‌دان.

مهر، ماهِ بدی برای من بود. ماه خیلی بدی. خیلی بد. تولدت نقطه‌ی روشنی بود و من دلخوش کرده بودم به اینکه بیایم و باشم و رفاقت کنم با تمام وجود. نشد. دلایلش زیاد است و حالا اینقدر دوریم که گفتنش چیزی جز یک توجیه و بهانه به نظر نمی‌رسد. و دلم می‌سوزد برای خودم. برای تمام لحظه‌هایی که فراموش نشده‌اند و فراموش کردنشان(از نظر من) گستاخیِ بی‌رحمانه‌ایست به تاریخ.

حالا بهترم. حالا خیلی خیلی بهترم. آدم‌ها را می‌بینم. نه آن‌جور که قدیم‌ها. آدم‌هایی را می‌بینم که انتخابشان کرده‌ام. انگار دارم آدمها را می‌چینم. من هیچ‌وقت اینکار را نکرده‌ام و تو باز می‌دانی. تو می‌دانی که صمیمت من مرز نمی‌شناخت. تو می‌دانی که بودن، رفیق شدن، رفیق بودن و رفیق ماندن برایم چقدر علی‌السویه و آسان بود. روزگار تغییرم داد یا خودم؟ مهم نیست. حالا دیگر آدم‌ها اجازه‌ی نزدیکی ندارند. اجازه ندارند بیایند و بعد با جراحتی روی قلبم، مرا بگذارند و بروند. تکه‌هایم را حالا به نیش می‌کشم. هر روز صبح که بلند می‌شوم تکه‌هایم را سرشماری می‌کنم. مبادا چیزی، حسی، به اشتباه جایی جامانده باشد. این عکس‌ها آذین؛ عزیزِ من، دلم را ریش میکند. تمام خاطره‌هامان توی سرم تاب میخورند. ذرت مکزیکی‌های سیدخندان. پیاده روی‌های دیوانه‌وارِ شریعتی و ولیعصر و سعدآبادهایی که با تو رنگین بودند؛ همیشه. برگه‌ی یادداشت ایده‌هامان برای کافه "چوبین". آشوبم. و چشمهام پیِ سخاوتِ دوستیِ توست. می‌دانم؛ دوری‌مان زیاد است؛ خیلی زیاد. خیلی زیاد. و زمان خاطراتمان را شاید فرسوده کرده باشد... اما من ایستاده‌ام حالا؛ راست قامت. می‌خواهم بگویم "از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن است" حالم. این‌ها را باید می‌نوشتم، باید به تو می‌گفتم که قدردان مهربانی‌ات هستم. که "دوستان منتظر می‌مانند و طاقتشان به این راحتی‌ها طاق نمی‌شود."


قربانت؛ باهار

باهار الف

ساندرای من روی تختی حوالی سلول‌های خالی مغزم دراز کشیده است و به شوهرش می‌گوید: "می‌خواهم سوپ بخورم."

و من می‌دانم ساندرای من حالا با همین یک بشقاب سوپ در نقطه‌ی عطف‌ زندگی‌اش تقلا می‌کند. در آن تب و بالا آوردن‌هایش، در آن نگاه مصمم به آینه که مدام می‌گفت "میخواهم بمیرم"، حالا چیزی هست که نیمه جان، تصمیم می‌گیرد سوپ بخورد. و معصومانه و شجاعانه می‌خواهد در حین سوپ خوردن مبارزه‌اش را مرور کند، جان تازه بگیرد و لابد با خودش فکر کند که دنیا به آخر نمی‌رسد. دنیا به این سادگی‌ها به آخر نمی‌رسد. که همین سوپ نارنجی رنگ هوس انگیز که ما (مخاطبان فیلم) فقط کمی از آن را، آنهم اگر دقت کنیم می‌توانیم در حاشیه‌ی کاسه ببینیم، بشارت می‌دهد به گذر کردن از این وضعیت صفر. از این وضعیتِ زیرِ صفر.

فرانسیس 27 ساله‌ی من چشمش را باز می‌کند و می‌بیند روی یک تخت، توی خوابگاهِ دانشگاه اسبقش، میان آدمهایی که زمانی همسن و سال او بوده‌اند، خوابیده. سوفی صبح زود به اتکای آن یادداشتِ کوتاه او را و همه ی آینده‌ی مشترکشان را گذاشته و رفته و فرانسیس که اصرار دارد به رقاص شدنش، با دستی خالی‌تر از همیشه انگار به پوچی چسبیده باشد. این لحظه نه برای فرانسیس و فرانسیس‌های دیگر که برای هر آدمی به غایت دردناک است. یعنی یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی آدم‌هایی که دوست داشته‌ای، دیگر تو را آنطور دوست ندارند. تو نقطه‌ی پررنگ در دفتر هیچکدامشان نیستی و حتی خودت هم آن نقطه‌ی پررنگ روی دفترچه‌ات نیستی. تو فقط هستی. و خیره می‌شوی به دیوار. سر میز از چیزهایی حرف می‌زنی که دیگران را هرچه بیشتر به سکوت دعوت می‌کند، چون غریبه‌ای. خیلی غریبه‌ای. و یک روز فرانسیسِ من تن می‌دهد به آن کار پشتِ میزی تا بفهمد آنچه خیلی دوستش دارد، آنچه خیلی در آن وارد است؛ طراحی رقص است. یعنی می‌خواهم بگویم یک روز هست، یک روز بخصوص که باید آن را روی هوا قاپ زد. باید تابلوی تغییر مسیر را به موقع دید و به موقع پیچید. به موقع مسیر را عوض کرد. باید آن روز را، آن لحظه را قاپید. این می‌شود که ساندرای من بعد از آخرین تقلا به شوهرش آن سرِ خط می‌گوید "مبارزه‌ی خوبی بود." و لبخندی می‌زند آنچنان درخشان که می‌توان یک عمر به اتکای بودنش زیست. این می‌شود که فرانسیسِ من اسمش را می‌نویسد روی کاغذ و می‌گذاردش پشت صندوق پست‌ش. چه باک اگر نام فامیلی‌اش نیمه شود و از آن بماند یک "ها" ... فرانسیس، فرانسیس است. و این از هر چیزِ دیگری مهم‌تر.

کنار اتوبان قدم می‌زدم، سرد بود و قبل از آن مکالمه‌ای داشتم که آشفته‌ام کرده بود. نه چون در حرف‌هامان اتفاق خاصی افتاده بود؛ نه. چون من خواب دیده بودم و تمام روز را در سرخوشی آن خانه‌ی توی خواب قهقهه زده بودم و آن حرفهای معمولیِ پشتِ خط، واقعیت را کوبیده بود توی صورتم. و تنها مرهم این بود که  زیر لب بخوانم رب اشرح لی صدری.... رب اشرح لی صدری....


پ.ن: ساندرا همان ماریون کوتیار است در فیلم "Two Days One Night" و فرانسیس همان گرتا گرویگ است در فیلم "Frances Ha"

باهار الف