حیرانی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

قصه‌ی آذر به سر رسید. پرونده‌اش را با یک گپ مختصر و نگاه‌های مضطرب و مضطر خودم و چشم‌هایی که به احترامِ من نگاهی نکردند، در خیابان صادقی، بستم. پرونده‌اش را با پیاده‌روی کنار خیابان آزادی (خیابان؟ اتوبان؟ چرا این شهر را نمی‌شناسم هیچ وقت؟) با نفس‌های عمیق و فحش‌های رکیک و آه‌های جانگذار، بستم. پرونده‌اش را با دیدن خودم در آینه، با موهایی که حالا کم‌کم بلند می‌شوند و با هر سانتی که بلندتر می‌شوند شباهت بیشتری پیدا می‌کنند با فنر، با دیدن انگشتانم به وقتِ نلرزیدن، با شنیدنِ حرف‌های بی ربط، بستم. آذر درست روی نیمکت‌های بتنیِ کنارِ خیابانِ ولیعصر تمام شد، در بارش مکرر باران، درست زمانی که به نرگس گفتم "درد داره نخواستنش."

و تو پیشتر تبدیل به همان خاطره‌ای شدی که در کافه رومنس تعریف کرده بودم برایت. «گاهی باید سر انداخت پایین و لبخند زد و رفت آن دورها.» همین‌ها بود که گفتم؟ همیشه، همیشه نمی‌ماند و این عبارت اگرچه دردناک، اما به غایت امیدوارکننده است. زندگی به نوبه‌ی خودش در جریان است و من هیچ وقت قدر امروز به دست‌هایم اطمینان نداشتم. آذر تمام شد، درست همان وقت که دیگر هیچ حرفی نزدم. و "بهترین آدم‌ها کسانی هستند که سکوت می‌کنند." و تو این را می‌دانستی. آذر تمام شد و زمین؛ همچنان گرد است.

 

پ.ن:

1. به خانوم "الف" گفتم: "می‌دونی؛ اوهوم، تقصیر من بود. آخه من خیلی حشری‌ام." و چقدر در دلم می‌دانستم کسشر می‌گویم. و چقدر در دلم می‌دانستم داستان جورِ دیگری‌ست. اما حالا فرقی نمی‌کند. آذر تمام شد. 

2. پارسال درست همین موقع، یعنی شبِ یلدا، خانوم "میم" از حالم پرسید و من برای او گفتم در فراقِ یار، می‌گذرد. و او گفته بود "لب" بگیرم. و ارجاعم داده بود به بوسه‌های دیوانه‌وار جین فوندا در فیلم "پابرهنه در پارک" ... می‌دانی؛ گاهی فکر می‌کنم بعد از "میم" من هم تمام شدم. انگار مرا هم قاب گرفته باشند، یا خاک کرده باشند. نمی‌دانم. بهتر. هر چه باشد؛ ناراضی نیستم. من خاطراتی داشتم که به جرئت هیچ‌کس نداشته است و زندگی همین لحظه‌های کوچک است.

باهار الف


با زخم باید ساخت. طول می‌کشه، ولی خوب میشه.


*سگ‌کشی - بهرام بیضایی

باهار الف

سلام؛

نوشتن برای من همیشه راحت‌تر بوده تا حرف زدن. این را تو بهتر از همه می‌دانی. خیلی سخت بود جمع کردن حرف‌هایم و نوشتن‌شان. و اینکه بتوانم بنویسم، اینکه با تمام وجود و احساسم به تو بنویسم.

عکست را می‌بینم. همان پرتره‌هایی را که در چتی از صورتت گرفته‌ام. حالت را دوست دارم. تک‌تک قاب‌ها برایم به قدرِ آدمِ درونش که تو باشی، عزیزند. دوستت دارم و در این عبارت شکی نیست. تو درست به موقع، درست آنجا که فکر کردم روی زمین چیزی به نام رفاقت وجود ندارد، روبه‌رویم سبز شدی، هنوز یادم هست... آن روز دبیرستان را که من تکیه زده بودم به نرده‌های راه‌پله و خیره بودم، به چه؟ نمی‌دانم. از پشت دست گذاشتی روی شانه‌هایم و گفتی برویم. و من مثل یک برده، فرمانبردارت شدم. چون چشم‌های تو همیشه برق می‌زدند و مغناطیس تو، همیشه مرا جذب می‌کرد. نه من را که قول می‌دهم تمام آدم‌های آنجا را... شاهدش هم؛ همان مردِ نحیفِ ریاضی‌دان.

مهر، ماهِ بدی برای من بود. ماه خیلی بدی. خیلی بد. تولدت نقطه‌ی روشنی بود و من دلخوش کرده بودم به اینکه بیایم و باشم و رفاقت کنم با تمام وجود. نشد. دلایلش زیاد است و حالا اینقدر دوریم که گفتنش چیزی جز یک توجیه و بهانه به نظر نمی‌رسد. و دلم می‌سوزد برای خودم. برای تمام لحظه‌هایی که فراموش نشده‌اند و فراموش کردنشان(از نظر من) گستاخیِ بی‌رحمانه‌ایست به تاریخ.

حالا بهترم. حالا خیلی خیلی بهترم. آدم‌ها را می‌بینم. نه آن‌جور که قدیم‌ها. آدم‌هایی را می‌بینم که انتخابشان کرده‌ام. انگار دارم آدمها را می‌چینم. من هیچ‌وقت اینکار را نکرده‌ام و تو باز می‌دانی. تو می‌دانی که صمیمت من مرز نمی‌شناخت. تو می‌دانی که بودن، رفیق شدن، رفیق بودن و رفیق ماندن برایم چقدر علی‌السویه و آسان بود. روزگار تغییرم داد یا خودم؟ مهم نیست. حالا دیگر آدم‌ها اجازه‌ی نزدیکی ندارند. اجازه ندارند بیایند و بعد با جراحتی روی قلبم، مرا بگذارند و بروند. تکه‌هایم را حالا به نیش می‌کشم. هر روز صبح که بلند می‌شوم تکه‌هایم را سرشماری می‌کنم. مبادا چیزی، حسی، به اشتباه جایی جامانده باشد. این عکس‌ها آذین؛ عزیزِ من، دلم را ریش میکند. تمام خاطره‌هامان توی سرم تاب میخورند. ذرت مکزیکی‌های سیدخندان. پیاده روی‌های دیوانه‌وارِ شریعتی و ولیعصر و سعدآبادهایی که با تو رنگین بودند؛ همیشه. برگه‌ی یادداشت ایده‌هامان برای کافه "چوبین". آشوبم. و چشمهام پیِ سخاوتِ دوستیِ توست. می‌دانم؛ دوری‌مان زیاد است؛ خیلی زیاد. خیلی زیاد. و زمان خاطراتمان را شاید فرسوده کرده باشد... اما من ایستاده‌ام حالا؛ راست قامت. می‌خواهم بگویم "از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن است" حالم. این‌ها را باید می‌نوشتم، باید به تو می‌گفتم که قدردان مهربانی‌ات هستم. که "دوستان منتظر می‌مانند و طاقتشان به این راحتی‌ها طاق نمی‌شود."


قربانت؛ باهار

باهار الف

پله‌های مترو را دو تا یکی بالا می‌روم، سوار می‌شوم، دل توی دلم نیست که برسم و باز پله‌های مترو را دو تا یکی، بروم بالا یا پایین. برای زانوهایم، منی که تازه 26سالش تمام شده، از پله بالا و پایین رفتن سم است. درد می‌گیرند، اما به باز شدن مغزم می‌ارزد. به دویدن‌های میان مردم، به نفس کشیدن میان عطرهای مردم (حتی اگر بوی گندِ عرق باشد) به چشم‌چرانی کردن‌ها لبه‌ی ایستگاه‌ها. می‌ارزد. چندین وقت بود که ندویده بودم میان ایستگاه‌های مترو، لا‌به‌لای مردم. دلم تنگ می‌شود برای همین چیزهای کوچک. 

باهار الف

اگه انگیزه‌ی آدما از ترک کردن، رفتن سراغِ چیزی بهتر نیست، پس چیه؟


باهار الف

دوستانم مثل برگ‌های پاییزی

یکی‌یکی

و به آرامی

می‌ریزند

و مرا ترک می‌کنند.

زمستان در پیش است

و تنِ من از درخت‌های کنار خیابان؛ عریان‌تر.

سرما می آید یگانه یار

این باد پاییزی،

حاصلِ قهرهای توست.

 

باهار الف

ساندرای من روی تختی حوالی سلول‌های خالی مغزم دراز کشیده است و به شوهرش می‌گوید: "می‌خواهم سوپ بخورم."

و من می‌دانم ساندرای من حالا با همین یک بشقاب سوپ در نقطه‌ی عطف‌ زندگی‌اش تقلا می‌کند. در آن تب و بالا آوردن‌هایش، در آن نگاه مصمم به آینه که مدام می‌گفت "میخواهم بمیرم"، حالا چیزی هست که نیمه جان، تصمیم می‌گیرد سوپ بخورد. و معصومانه و شجاعانه می‌خواهد در حین سوپ خوردن مبارزه‌اش را مرور کند، جان تازه بگیرد و لابد با خودش فکر کند که دنیا به آخر نمی‌رسد. دنیا به این سادگی‌ها به آخر نمی‌رسد. که همین سوپ نارنجی رنگ هوس انگیز که ما (مخاطبان فیلم) فقط کمی از آن را، آنهم اگر دقت کنیم می‌توانیم در حاشیه‌ی کاسه ببینیم، بشارت می‌دهد به گذر کردن از این وضعیت صفر. از این وضعیتِ زیرِ صفر.

فرانسیس 27 ساله‌ی من چشمش را باز می‌کند و می‌بیند روی یک تخت، توی خوابگاهِ دانشگاه اسبقش، میان آدمهایی که زمانی همسن و سال او بوده‌اند، خوابیده. سوفی صبح زود به اتکای آن یادداشتِ کوتاه او را و همه ی آینده‌ی مشترکشان را گذاشته و رفته و فرانسیس که اصرار دارد به رقاص شدنش، با دستی خالی‌تر از همیشه انگار به پوچی چسبیده باشد. این لحظه نه برای فرانسیس و فرانسیس‌های دیگر که برای هر آدمی به غایت دردناک است. یعنی یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی آدم‌هایی که دوست داشته‌ای، دیگر تو را آنطور دوست ندارند. تو نقطه‌ی پررنگ در دفتر هیچکدامشان نیستی و حتی خودت هم آن نقطه‌ی پررنگ روی دفترچه‌ات نیستی. تو فقط هستی. و خیره می‌شوی به دیوار. سر میز از چیزهایی حرف می‌زنی که دیگران را هرچه بیشتر به سکوت دعوت می‌کند، چون غریبه‌ای. خیلی غریبه‌ای. و یک روز فرانسیسِ من تن می‌دهد به آن کار پشتِ میزی تا بفهمد آنچه خیلی دوستش دارد، آنچه خیلی در آن وارد است؛ طراحی رقص است. یعنی می‌خواهم بگویم یک روز هست، یک روز بخصوص که باید آن را روی هوا قاپ زد. باید تابلوی تغییر مسیر را به موقع دید و به موقع پیچید. به موقع مسیر را عوض کرد. باید آن روز را، آن لحظه را قاپید. این می‌شود که ساندرای من بعد از آخرین تقلا به شوهرش آن سرِ خط می‌گوید "مبارزه‌ی خوبی بود." و لبخندی می‌زند آنچنان درخشان که می‌توان یک عمر به اتکای بودنش زیست. این می‌شود که فرانسیسِ من اسمش را می‌نویسد روی کاغذ و می‌گذاردش پشت صندوق پست‌ش. چه باک اگر نام فامیلی‌اش نیمه شود و از آن بماند یک "ها" ... فرانسیس، فرانسیس است. و این از هر چیزِ دیگری مهم‌تر.

کنار اتوبان قدم می‌زدم، سرد بود و قبل از آن مکالمه‌ای داشتم که آشفته‌ام کرده بود. نه چون در حرف‌هامان اتفاق خاصی افتاده بود؛ نه. چون من خواب دیده بودم و تمام روز را در سرخوشی آن خانه‌ی توی خواب قهقهه زده بودم و آن حرفهای معمولیِ پشتِ خط، واقعیت را کوبیده بود توی صورتم. و تنها مرهم این بود که  زیر لب بخوانم رب اشرح لی صدری.... رب اشرح لی صدری....


پ.ن: ساندرا همان ماریون کوتیار است در فیلم "Two Days One Night" و فرانسیس همان گرتا گرویگ است در فیلم "Frances Ha"

باهار الف

شاید که قطره‌ای چکد از خورشید

فانوس راه پرت شبی گردد

مهتاب خیس روی زمین ماسد

شعری شکفته روی لبی گردد

 

شاید که باد عطر تن او را

از لای در به بستر من ریزد

از روی برگ‌های گل زنبق

آوازهای گمشده برخیزد

 

شاید شبی کنار درخت کاج

آوای گام او شکند شب را

ریزد بروی دامن شب بوسه

ساید چو روی سنگ لبم، لب را

 

تف بر من و سکوت من و شعرم

تف بر تو باد و زندگی و شاید

تف بر کسی که چشم به ره ماند

تف بر کسی که سوی کسی آید

 

شاید که عشق هدیه‌ی ابلیس است

اندوه اگر سزای وفا باشد

شادی اگر شکوفه‌ی نومیدی‌ست

شاید که مرگ هستی ما باشد

 

امشب صدای باد نمی‌آید

شاید که مرگ پیش زمان خفته‌ست

راز گناهکاری آنان را

شیطان به بندگان خدا گفته‌ست

 

نفرین به سربلندی و پستی باد

نفرین به عشق باد و به هستی باد

نفرین به هوشیاری و مستی باد

نفرین به مرگ باد و به هستی باد

 

-شک/ ن.رحمانی

باهار الف

 

می‌خواستم آنجا کامنت بگذارم. دیدم به گفتنش نمی‌ارزد، قد بلند کردن میان جمعی که تو طردشده‌شانی، چیزی‌ست شبیهِ همان تفی که سربالاست و آخر هم پس از چرخ زدن‌های بسیار، می‌خورد صاف توی صورتِ خودت. می‌خواستم بنویسم آن شخصی‌ها "هرجایی" نیستند، اگرچه دیگر میانِ من و او شخصی نیستند. (بله؛ نمی‌نویسم "ما") می‌خواستم بنویسم طاهر برای من است و لیلای به دیده نابینا و به دل بینا؛ خودِ من. می‌خواستم بنویسم آن مخاطبِ نامعلوم اما محسوس، منم. که انگار چهارزانو نشسته باشد روبه‌روی نویسنده‌اش و خیره شده باشد به چشمهای عسلیِ یاغی‌اش و با تمامِ نبودنش، بشود "بود" و کلمه بنشاند برای صاحبش.

سه روز پیش آقای «ح» دوباره پاپی‌ام شد. کلافه بودم و مستاصل. از کنارِ غریبه‌ای برگشته بودم و خواب مرهمِ تمام تلخی‌ام بود. گفتم، به او گفتم خرابش نکن. بگذار همه‌چیز همانطور بماند که بود. همانطور کثیف و مریض و دیوانه‌وار. همانطور ع ش ق. قسمم کارگر بود یا خواهشم؛ نمی‌دانم. اما هر چه بود دیگر خبری بازنیامد. نمی‌دانم حالا باید بروم یقه‌ی کس دیگری را بگیرم که "نکن! لااقل حالا که نیستی، تکه‌های من را به خودم وابگذار." بدی‌اش این است که نمی‌شود اثبات کرد آن‌ها بخش‌هایی از تواند. لااقل من نمی‌توانم. همیشه الکن بودم. و همیشه این‌قدر حس کردم که هیچ‌چیز به کلمه درنیامد. و حالا انگار دنیا سرِ تلافی دارد با من. تلافیِ چه؟ نمی‌دانم. شاید همین چهار خطِ پیزوری و نچسبِ وبلاگم. شاید تلافیِ چشمهایم و نگاه‌هایی که رفتند به خاموشی و تنی که خورد شد کنارِ خیابان. و دلی که قامت بست به "باز پس گرفتنِ خودش" ...

چقدر بی‌اندازه خشمم. و چقدر بی‌اندازه تکه‌پاره. 

 

باهار الف

 

نباید خودم را جست‌وجو کنم. میان سطوری که ربطی به من ندارند. حتی اگر از بهترین‌های من باشند. حتی اگر از شخصی‌ترین‌های من باشند. حتی اگر از لحظه‌های «علی حاتمی»های من باشند. این چشمِ افسار گسیخته دلم را ذبح می‌کند هر بار. چرا عبرت نمی‌گیرم؟

 

باهار الف