حیرانی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چاه بابل» ثبت شده است

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم.


این جمله را روزی هزار بار به خودم می‌گویم. برای اینکه کمتر از نگرانی‌های مادرم دلگیر باشم، کمتر گوشه‌گیری کنم و بیشتر نقاشی بکشم.

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم و روزی هزار بار، هزار مرتبه از گذشته؛ از نو متولد می‌شوم.

باهار الف

ده دقیقه‌ای هست که برای آقای "میم" تایپ کرده‌ام "سلام، یه دقه بهم گوش می‌دی؟" و هنوز جوابی برایم ننوشته، با خودم فکر می‌کنم حتما در حال جبران کردنِ ساعاتِ بیشمارِ بی‌خوابی‌ها و مستی‌هایش است. خودم دقیقا به آنچه می‌خواهم برایش بنویسم و او گوش کند(بخواند) واقف نیستم. حالا راستش فرقی ندارد. سوالی که همه جای ذهنم را پر کرده، بارها برای خودم، به هزار شکل پاسخ داده‌ام که البته همه‌ی آن پاسخ‌های گاها سوزناک و رکیک به آغوشِ قلیچ ختم شده‌اند و در آن اندک جا، انگار که همه‌ی شمع‌هایم را با احترام فوت کرده‌اند، خاموش می‌شوم. 


این روزهای سرد، این روزهای تلخ، این روزهای گه، بهتر که من در اندک جایم برای زیستن و اندک جابم برای مُردن، خاموش باشم.


پ.ن: اگر هنوز این‌جا را می‌خوانی؛ به حرامزاده بودنت شک نکن. هستی. تماما.

باهار الف

گاهی فکر می‌کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.» میدونی دقیقا کی این فکر به ذهنم رسید؟ وقتی سوار ماشینت بودم و اصرار کرده بودم من رو فقط برای دو ساعت ببری کنار دریا. درست ساعت 7صبح، وقتی دیگه آفتاب درومده بود و من شکمِ خالی مشروب می‌ریختم تو حلقم. قبل از وارد شدن به یه تونل. اونجا؛ همونجا فکر کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.»


همه‌ی ما توی ماشین نشسته بودیم. من جلو، اون دوتای دیگه عقب. منتظر بودیم آقای "ص" هم بیاید. عباس پرسید، من جواب دادم "امروز یه کم ناخوشه. 5 دقیقه زمان بدین، میاد" و دلم شور افتاده بود. از همان وقت که خبر نصفه-نیمه رسیده بود. 5دقیقه‌ی ما شد 10دقیقه، دیگه قلبم توی پیشونی‌م می‌زد، پیاده شدم، گفتم "می‌رم بیارمش." بوی دود می‌داد خیابونای اونجا. بوی فاضلاب، بوی جمعیت. بوی شاش. نمی‌دونم. شاید اون روز همه چی اینقدر زشت شده بود. به غایت. به غایت زشت شده بود. رنگ آسمون معلوم نبود، نمی‌دونستی داره شب می‌شه یا می‌خواد تازه آفتاب دربیاد. اصلا مگه مهم بود؟ مگه مهم بود کجا بودیم؟ بینِ یه عده انتلکتِ از خود راضی که به ما پزِ شرابِ سرظهرشون رو می‌دادن. (حالا چقد راحت‌تر می‌تونم فحش بدم.) مگه مهم بود چه وقتی بود؟ وقتی اون خبرِ کوتاه، اونقدر مبهم رسیده بود و من فقط سعی می‌کردم آجر به آجر خودمُ نگه دارم که اگه "ص" هوس کرد تکیه کنه، باشم. مثه دیوار سخت باشم و سفت. یادمه. لبخند زدم و همه‌ی جمله‌های امیدوارکننده‌م رو گره زدم به "ایشالا" و اون وروجکی که توی ذهنم هی می‌رفت تا تهِ خط رو می‌گرفتم و می‌کشوندم به فکرای خوب. خنده‌داره... ولی مدام سعی می‌کردم به فیلمِ Don`t Look Now فکر نکنم. جلوی خودم رو می‌گرفتم که ایتالیا رو اونجور که تصویر کرده به یاد نیارم. چون ما تازه شروعِ همه‌ی خوبی‌ها بودیم. مگه چندتا ایمیل بود؟ سر جمع شاید اندازه‌ی انگشتای دو تا دستم... با خودم فکر می‌کردم نباید به آخرین ایمیل، به متنی که خوندم فکر کنم. حق ندارم. چقد سخت بود زنده بمونم. کوچه‌ها تموم نمی‌شدن، رنگِ خاکستری و آبیِ جیغ گند زده بودن به چشمای من. پیداش کردم. روی زمین ولو شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خوردن. درست توی درگاه یه خونه، کمرش شکسته بود. می‌دیدمش که تو اشکای خودش دست و پا می‌زد. چندبار مُرده باشم اون لحظه باور می‌کنی؟ ... خیلی مُردم. خیلی مُردم. دستشو انداختم دور گردنم، سعی کردم بلندش کنم. گفتم "پاشو جانم، اینجا نه. بیا بریم تو ماشین. اینجا نه." گفت "تموم شد باهار. همه‌چی تموم شد." 

صدای بارون میاد حالا که دارم اینا رو می‌نویسم. آسمون تمامِ اشکای ریخته و نریخته‌ی ما رو پوشوند. امروز. شاید فردا. شاید روزای دیگه. خواستم بگم بعد از اون روز... دیگه هیچی مثلِ سابق نشد. نه من، نه "ص" با اینکه ما هرزه‌تر ازین بودیم که بخوایم به روی هم بیاریم. سفت واستادیم. این‌قد سفت که کم‌کم خودمونم یادمون رفت چرا سفت واستادیم. 

یادته گفتی شما دو تا چقد تنبلید؟ چون ما یه ماه طول داده بودیم و هنوز "دختر خداحافظی" رو ندیده بودیم. ما غرق شدیم مهتاب. کتابت رو گذاشتم کنار، دی‌وی‌دیِ مامان رو هم(از ترسم که مبادا طوری‌ش بشه، هیچ‌وقت ندیدمش.) هر وقت وقتش باشه و بذارن که بیام، امانتی‌هات رو برمی‌گردونم. 


پ.ن: بابتِ این سکوت؛ ممنونم.

باهار الف


[حذف شد.]

 

باهار الف

الیزا: (رو به الکس) کمکم کن...

الکس: این همون کاریه که تمام مدت کرده‌م... می‌دونی از اول صبح می‌پاییدمت. همه چیز رو راجع به تو می‌دونم، ایما و اشاره‌هات، صورتت، حرکاتت، حرف زدن‌هات... دقیقا می‌دونم چطوری از اتاق بیرون خواهی رفت، چطوری درو خواهی بست و کتت رو تنت خواهی کرد... تو ماشین هیچ چی نخواهی گفت، سیگاری روشن خواهی کرد... وانمود خواهی کرد که غمگینی... و من برام مهم نیست، عین خیالم نیست... انتظار داشتم ناراحت بشم، اگه باز هم تو رو در هر شرایط دیگه می‌دیدم، مطمئنم می‌رفتم دنبال توهمات خودم... برو، گورت رو گم کن!*

پ.ن: الکس اون آدمیه که من براش نگران می‌شم، دوستش دارم و می‌تونم صدسال توی ذهنم باهاش زندگی کنم. الکس کاراکتریه که توی ذهنم جون می‌گیره، دوستم می‌شه و می‌مونه. الکس با ذهنِ انتزاعی و خشمِ همیشگی‌ش.

*گفت‌وگوهای پس از یک خاکسپاری/ یاسمینا رضا

باهار الف

 

نباید خودم را جست‌وجو کنم. میان سطوری که ربطی به من ندارند. حتی اگر از بهترین‌های من باشند. حتی اگر از شخصی‌ترین‌های من باشند. حتی اگر از لحظه‌های «علی حاتمی»های من باشند. این چشمِ افسار گسیخته دلم را ذبح می‌کند هر بار. چرا عبرت نمی‌گیرم؟

 

باهار الف

 

می‌خواستم از لُل بنویسم. لُل و.اشتاین. می‌خواستم چیزی بگویم از ناامیدی از عشق. چیزی بگویم از ورق‌های پاره‌ی کف اتاق. چیزی بگویم از علفزارِ خاکستری. از پنجره‌ی باز. از ماندن. می‌خواستم این 40دقیقه از آذر را تصویر بسازم. چیزی بگویم از نرگس؛ نشسته بر جان. چیزی بگویم از اتاق‌های هتل. از تاریکی‌های مطلق. از دعوت به سیگار کشیدن‌ها جای دعوت به رقص‌ها. می‌خواستم چیزی بنویسم از پاریس‌ها. از بوسیدن‌ها. از آلبوم‌های نساخته، از عکس‌های ثبت نشده. می‌خواستم بنویسم از پدر بودن‌ها. از شوق برای دریا. از خیسیِ پلک‌ها. از عطرهای ریشه گرفته روی تن‌ها. می‌خواستم بنویسم از افاقه نکردن‌ها که در بغل‌ مادر جایش را داد به هق‌هق‌ها. می‌خواستم بنویسم از خانه. از بی‌خانمان بودن. می‌خواستم بنویسم از خانه به دوشی‌ها. می‌خواستم بنویسم از من. منِ خسته از سفرمان.

کتابِ شیدایی لُل و.اشتاینِ دوراس دستِ من نیست. به "ز" گفته بودم کتاب‌ها را نمی‌خواهم مگر "همان عشق". فکر می‌کردم شیدایی پیشِ خودم است ولی انگار تکه‌پاره‌تر ازین‌هام.

گفت تو آدمی می‌خواهی که... گفت من آدمی می‌خواهم که... گفت... گفت... گفت... گفت.... ولی باور نکرد من "آدمی" نمی‌خواستم که... من "او" را می‌خواستم. دیگر باورش نشد. می‌خواستم از همین‌ها بنویسم. از همین باور نکردن‌ها. از همین کافی نبودن‌های خودم. از "سمر" بودن‌های خودم. از شلخته حرف‌زدن‌های خودم. از افتادن و بلند نشدن. از چسناله کردن.

آذر قلمروِ من است. تمامِ چیزی که دارم.

مستاصل‌ام. به تاریخِ یکِ آذرِ سنه‌ی 1393. مستاصل‌ام و خانه‌ی امام حسین با همه‌ی دنیا مرا پس می‌زند. 

 

باهار الف

 

صبح از پی صبح که می آید فکر می‌کنم قرار است روز تازه‌ای باشد. فکر می‌کنم مثلا چون شب آنطور سخت گذشته، پس حتما امروز دیگر به سنگینی دیروز نخواهم بود. صبح به صبح نور که می‌افتد روی صورتم، خیال می‌کنم «دیگر تمام شد.» اما همین که سعی می‌کنم تنم را تکان بدهم، می‌بینم گرده‌هایم خسته‌تر و قلبم فشره‌تر است. صبح به صبح می‌روم تمام چیزهایی که به من مربوط نیست، که دیگر به من مربوط نیست را چک می‌کنم. و این چک کردن در سراسر روز کش می‌آید. و حالا (درست 8 و 12 دقیقه‌ی امشب) می‌رسم به آن تصویر کوچک. که حدقه‌ی چشمِ راست نورانی‌ست. و بال‌ها دیده نمی‌شوند. و خاکستریِ بیرون چه خوب آن نقطه‌ی نورانی را بزرگ می‌کند. عکسی که من نگرفتمش. عکاسی که من نمی‌شناسمش. و پرتره‌ای که به من خیره نیست. هیچ اثری از من آنجا نیست. و فکر می‌کنم چقدر نمی‌شناسم آدم ِ عکس را و با اینحال می‌شناسمش. شاید فقط چشمهایش را. گاهی فکر می‌کنم حتی آن انحنای فک، آن خطوط خشن و تیز را با دست‌های خودم روی صورتش گذاشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم اگر من نبودم، او هرگز این صورت را نمی‌گرفت. آن خطوط را برنمی‌داشت و آن انحنای لطیفِ بین لب‌ها را (که حالا و آنجا افتاده‌اند رو به پایین) نمی‌دید.

شده است که مغرور باشید به خلقتان؟ او همانگونه زیباست که یک مرد می‌تواند. چهره‌ای دو نیم شده. بخشی تاریک و بخشی تاریک‌تر. یک نورِ بی رحم. می‌توانم سال ها به این عکس خیره باشم و قلبم خودش را به دیوارها بکوبد و حدقه‌ی چشمهام تمام خطوط ش را حفظ کنند و صدایی در مغزم بگوید: کدام مادر به خطایی عشق را از تمنای مالکیت جدا کرده است؟ مگر همین نیست عشق؟ که قلبت چنان فشرده شود که سر بیفتد به دوار و بروی ببینی عکس‌ها چقدر بی‌رحم‌اند و عکس پر از واقعیت است و صدا بلندتر بشود هی و بگوید:

هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی  ندانم آیتِ رحمت به طالعِ که برآید*

ندانم آیتِ رحمت...

قیافه‌ام حالا شبیهِ بی خانمان‌هایی ست که غریبه‌ها میلی ناخودآگاه دارند به دستمالی کردنشان. مزه کردنشان. تف کردنشان. چقدر دامن کشیده‌ام بیرون از دست‌هایشان و این تنها مقاومتی‌ست که می‌کنم این روزها. مقاومت در برابر نیالودن.

آغوش باز کرده‌ام برای سقوط. آذر اگر بگذرد.

*سعدی

باهار الف

 

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

تمامِ زندگی را خواب دیده‌ام.

 

نازلی سخن نگفت.

تمام شد. باهار (در) گذشت.

باهار الف

 

در باغ سه خانه داشتم. دو تا تهِ باغ و دیگری در مرکز. و سالیان دراز بود که از در باغ، جلوتر نرفته بودم. هنوز به آن خانه‌ی سوم مطمئن نبودم.

آقای "سین" یکباره سراغ خانه را از مهیار گرفته بود. حکما فکرش پی پیدا کردنش بود.

آن دو خانه‌ی ته باغ همیشه در مه بودند و من همیشه چشم داشتم به آن کوچک‌تره، آن که پنجره‌هاش نور چندانی نداشت و گلدان‌هایش می‌رفتند که پلاسیده شوند. پایم را این بار گذاشته بودم روی زمین. روحم سه قسمت شده بود. فاصله‌ی بین آن دو خانه‌ی ته باغ، پر بود از گلدان شکسته و وسایلی که هیچ وقت واضح ندیدمشان. راهِ خاک گرفته می‌رفت تا آن یکی خانه که نمایش آجری بود و پنجره‌هایش دلبازتر. نور خودش را از خانه‌ی نقلی، می‌کشید روی خانه‌ی آجری ته باغ. آن خانه محور تمام باغ بود که در راست‌ترین کنج ساخته بودمش با دست‌هایم. سالیان بود که من از در جلوتر نیامده بودم، اما همیشه به آن خانه‌ی آجری سر می‌زدم، درش را هل میدادم و تنم را یک وری از چارچوب به داخل میکشیدم. بوی نم و نا دیوارها را به طبله کشانده بود، روی دیوار تابلوهایی را دیدم که هرگز نکشیده بودمشان. همه از دم غبارآلود بودند و نفسم در آن خانه تنگ می‌آمد. یک کوزه گذاشته بودم پشت پنجره، منی که هرگز از در جلوتر نیامده بودم. هوای داخل خانه سرد بود و می‌دانستم با همه‌ی وجودم آن جا زندگی نکرده بودم. تکه‌های غریبی از من روی زمین پخش بودند، تکه‌های خون آلود. انگار تمام تنم را آن جا تکه‌تکه کرده باشند.

آقای "سین" دستش را انداخته بود پشت گردنم، خودم را کشیده بودم تا شانه‌هایش و سرم را تکیه داده بودم به لب‌هایش. تنش داغ بود و با این که چشم‌هام نمیدش، میدانستم لبخند میزند. موهایم را بو کشیده بود حتما که من در آن خانه‌ی سوم دنیا آمدم.

خانه‌ی سوم بزرگ‌تر بود و دلبازتر و آرامتر. بزرگ‌تر نبود، اما خانه‌تر؛ چرا. روشن بود، و آب کتری آنجا قل می‌زد. گلدان‌ها را به ردیف چیده بودم لبه‌های پنجره. بیرونش دلم را می‌برد و داخلش دستم را وا میداشت به نقاشی. به یکی از دیوارها یک پرتره آویزان کرده بودم از آقای "سین":

نور صورتش را دو نیم کرده بود، ‌یک‌ور تاریک و یک سمت تاریک‌تر. آقای "سین" خندیده بود توی تابلو، اما خیره که نگاه می‌کردی میدیدی تابلوست که ایستاده به تماشایت.  نوشته‌هایم روی زمین پخش و پلا بودند و جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرده بودم. روی زمین هیچ چیز نبود، مگر همان تشک مزین به ملحفه‌های سپید که همیشه دیده بودمش. دیوارها پر بودند از عکس آدم‌های مهم. آدم‌هایی که در زندگی من یا او مهم شده بودند. و علیزاده آنجا با سه‌تار تکیه زده به دیوار "سلانه" می‌زد. مارگریت دوراسِ روی دیوار ایستاده بود و من لُل‌وار خسته بودم. شیدایی به دیوارها رسوب کرده بود. همه‌چیز وامدار نفس کشیدنِ ما بود.

در دلم به آقای "سین" گفتم: هر بار می‌گویم ما، تنم می‌لرزد.

باغ بوی تن میداد. بوی تن آدم‌هایی که میشناختم و نمی‌شناختم. بوی خاطره میامد از درخت‌ها. و از آن کوزه پشت پنجره‌ی خانه آجری بگیر تا گلدان‌های پلاسیده‌ی خانه‌ی نقلی تا همین جعبه‌ی فلزی در خانه‌ی سوم که همیشه روی زمین بود،همه‌چیز من را به خوابیدن مشتاق می‌کرد. دلم می‌خواست تا ابد همانجا، زیر طاقچه‌های روی دیوار خانه‌ی سوم بخوابم. بمانم. دلم می‌خواست دیگر برسم، منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم.

من در اینجا زندگی کرده بودم. منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم، اینجا در این خانه‌ی سوم در مرکز باغ زندگی کرده بودم.

آقای "سین" گفت: نترس. نمی‌گذارم عجله کنی. و من لبخند زده بودم.

جرئت کرده بودم نگاه کنم به آن خانه‌ی سوم. که مطمئن نبودم از وجودش، اما همیشه می‌دانستم که هست و هستی‌اش را انکار کرده بودم. چون چشمم همیشه به آن خانه‌ی نقلی بود که سایه‌اش کوتاه نیامده بود از سرم، از خانه‌ی آجری، از آن خانه‌ی سوم.

خداحافظی می‌کنم با نرگس و دوباره می‌روم تا تهِ خودم، این بار شیرجه میزنم تا ته خودم. آشفته‌ام و آرامش خاطری دارم که برازنده‌ی این تن نیست و در من نمی‌گنجد. و من سالیان دراز از در باغ جلوتر نیامده بودم. چقدر نرسیده بودم من. 

باهار الف