میخواستم از لُل بنویسم. لُل و.اشتاین. میخواستم چیزی بگویم از ناامیدی از عشق. چیزی بگویم از ورقهای پارهی کف اتاق. چیزی بگویم از علفزارِ خاکستری. از پنجرهی باز. از ماندن. میخواستم این 40دقیقه از آذر را تصویر بسازم. چیزی بگویم از نرگس؛ نشسته بر جان. چیزی بگویم از اتاقهای هتل. از تاریکیهای مطلق. از دعوت به سیگار کشیدنها جای دعوت به رقصها. میخواستم چیزی بنویسم از پاریسها. از بوسیدنها. از آلبومهای نساخته، از عکسهای ثبت نشده. میخواستم بنویسم از پدر بودنها. از شوق برای دریا. از خیسیِ پلکها. از عطرهای ریشه گرفته روی تنها. میخواستم بنویسم از افاقه نکردنها که در بغل مادر جایش را داد به هقهقها. میخواستم بنویسم از خانه. از بیخانمان بودن. میخواستم بنویسم از خانه به دوشیها. میخواستم بنویسم از من. منِ خسته از سفرمان.
کتابِ شیدایی لُل و.اشتاینِ دوراس دستِ من نیست. به "ز" گفته بودم کتابها را نمیخواهم مگر "همان عشق". فکر میکردم شیدایی پیشِ خودم است ولی انگار تکهپارهتر ازینهام.
گفت تو آدمی میخواهی که... گفت من آدمی میخواهم که... گفت... گفت... گفت... گفت.... ولی باور نکرد من "آدمی" نمیخواستم که... من "او" را میخواستم. دیگر باورش نشد. میخواستم از همینها بنویسم. از همین باور نکردنها. از همین کافی نبودنهای خودم. از "سمر" بودنهای خودم. از شلخته حرفزدنهای خودم. از افتادن و بلند نشدن. از چسناله کردن.
آذر قلمروِ من است. تمامِ چیزی که دارم.
مستاصلام. به تاریخِ یکِ آذرِ سنهی 1393. مستاصلام و خانهی امام حسین با همهی دنیا مرا پس میزند.