حیرانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چهره‌اش این روزها یادآورِ مردانِ عاشقِ پریشانی‌ست که از همراهیِ معشوق پشیمان است. 

اتومبیل یک خانه‌ی 4در است. آدمیزاد اگر در خانه نفهمد، هیچ‌کجای دیگر هم نمی‌فهمد. اسمس می‌دهد:

You`re The one

من لبخند گذاشته بودم پایش. هیچ‌چیز، هیچ‌وقت شبیهِ قبلش نمی‌شود. برای خوب بودن و ماندن باید حرکت کرد. ممنظورم از حرکت هم "تلاش" نیست. 

چقدر مستاصلم آقا. آبِ دریاها سخت تلخ است، دلِ من؛ سخت آشوب.

باهار الف

فقط وقتی می‌توانم به سقف خیره شوم که دراز کشیده باشم روی تخت مامان و بابا. هنوز در خانه‌ی پدری زندگی می‌کنم، و هنوز با آن مشکل دارم. خودم خنده‌ام می‌گیرد. نه من وا داده‌ام، نه زندگی. نه من رام می‌شوم، نه زندگی. سر تا پایم بوی سیگار می‌داد وقتی دراز کشیدم روی تخت مامان-بابا و خیره شدم به سقف. صدای اذان می‌آمد و مامان من را برای افطاری که روزه نداشت صدا می‌کرد. جواب ندادم. مثل تمام وقت‌هایی که حرف می‌زنم، جواب ندادم. دست‌هام را گذاشتم روی شکمم. شکمم که نه؛ پوستی که روی تحال و مثانه و باقی چیزها را پوشانده بود. فکر کردم باید بروم سازم را بیاورم. سازی را که نزدم، حرفی را که نزدم، درخواستی را که نکردم. باید بروم و همه‌ی نکرده‌ها را بیاورم. و بگذارم کنار تمام نشده‌ها و نکرده‌ها. برنامه‌ی زندگی‌ام را به طرفه‌العینی عوض کردم. می‌مانم.

گفت علنی نکنیم. راست می‌گوید، آدمی که به طرفه‌العینی تصمیم می‌گیرد بماند؛ قابل اعتماد نیست.

پ.ن: عادت نوشتن از سرم افتاده. مریض شده‌ام از بس کلمه آمد و رد دادم. این عادت را برمی‌گردانم. 

باهار الف

سفیدیِ مرگ، صبح چشم را می‌زد.

از پنجره نور می‌افتاد توی اتاق. هنوز آفتاب در نیامده، سفیدیِ مرگ چشم را می‌زد. نور نبود، انعکاس آن بود که چشم را می‌زد. قلب را می‌زد، تن را می‌زد. سفیدیِ مرگ افتاده بود روی اتاقم. عطرِ حادثه یقه‌ی پیراهنم را دریده بود. من فرار می‌کردم، عطر اما فرٌاری نبود. دیوانه شدم. از سقف مرگ می‌بارید... بلور، بلور، بلور... هذیان، هذیان، هذیان.

می‌نشینم روی چهارپایه‌ی اتاق. درست وسطِ اقطارِ اضلاعِ آن و زار می‌زنم زاویه‌دار. زار می‌زنم. 

مرگ آدمیزاد را پس می‌زند از بس.

 

1/19

باهار الف