حیرانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

چند شب پیش خانه‌ی آقای "ن" وقتی داشتیم باهم راجع به موراکامی حرف می‌زدیم و ارجاعاتِ موسیقیایی‌ش به وجد آورده بودمان، بی‌مقدمه، انگار که مخاطبم مولکول‌های هوا باشند و نه بچه‌ها گفتم "باید بروم و کتابِ کافکا در کرانه‌ را از قفسه دربیاورم و تجدید چشمی بکنم با ورق‌هایش." و همینطور که نقطه‌ی مکث نشست پشت این حرفم، دیگر صدایی نیامد و بحث تغییر کرد و موراکامی را موکول کردیم به بعد. برگشتم خانه. اما سراغ کتاب نرفتم، یادم رفت. حق هم داشتم. از دستِ قلیچ. از بس این روزها روی گاز است همه‌ش و بالا-پایین می‌پرد(یک جور می‌گویم انگار خودم خیلی آرام و باوقار روزگار می‌گذرانم) از دستِ دست‌های قلیچ شاید. نمی‌دانم. این‌قدر روی ابرها هستم حالا که همه‌چیز برایم نقطه شده. نقطه. و آدمیزاد مگر چقدر می‌فهمد از نقطه؟ هیچ.

اینقدر نرفتم سر وقتِ کتاب تا آقای "ح" اسمس زد: "در زندگی آدمیزاد گیر می‌کند به یک نقطه. و بعد از آن نقطه دیگر هر کار بکنی یا نکنی، ریدی." من خودم را از تک و تا نینداختم، خودم را زدم به خریت، به نفهمی، گفتم: "عه! موراکامی هم همین را می‌گوید." که او پاسخ داد: "من گیر کرده‌ام به خنده‌های تو، کاش نمی‌ریدم."

خبرها رسیده بود. خبرها باید برسند. خبرها کارهایی را بلدند که ما آدم‌ها هیچ وقت انگار نمی‌خواهیم یاد بگیریمشان. بعد از اسمسِ آقای "ح" یک فصل گریه کردم. نه از ناخوشی، نه از افسوس یا حسرت یا خشم. به قولِ رهی: به یادِ یاری، خوشا قطره اشکی : )

بعدش اما دلم گرفت. چون قلیچ دور بود تا من و من فقط توانستم برایش تایپ کنم: "می‌فهمم." چون آنچه در من جریان داشت دیدنی بود و بغل‌کردنی، نه نوشتنی. نه شنیدنی. و فاصله ای کاش امان دهد. او باید می‌بود. باید مرا بغل می‌کرد تا به او بگویم «نمی‌دانی به چه جان کندنی گذشتم. اما گذشتم.» تا به او بگویم «لااقل میانِ تمام نامردی‌هایش، مرا پیشِ هیچ‌کس خراب نکرد. خنجر نزد. بدجنسی نکرد.» تا به او بگویم «حالا برایم تبدیل شده است به زخم. یک زخم قابلِ احترام. حتی دوست‌داشتنی.» تا به او بگویم «مکرر شده‌ام»

آب و هوای این روزها (به رسمِ ما چهرازی‌ها) بستگی دارد به نقطه‌ها. به گیر و گره‌ها. بستگی دارد شما کجا گیر کرده باشید؟ به این که آن نقطه‌ی شما کجاست؟ اصلا رسیده‌اید به آن یا نه؟ بستگی دارد. تمامِ زندگی‌مان به این نقطه‌ها بستگی دارد.

 

آقای موراکامی در کتابش اینطور نوشته است:

"در زندگی هرکس یک‌جا هست که از آن بازگشتی درکار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به‌آن نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است"

بله؛ بله؛ می‌دانم. خیلی راست گفته است.

 

پ.ن: کاغذهای آدامس خرسی، زندگی‌ام را کادو گرفته‌اند، صدقه سرِ خواهرم که هنوز بعد از 16سال آشغال آدامس‌هایش را من باید از گوشه-گوشه‌ی خانه جمع کنم، لبخند می‌گذارد روی صورتم. (ببین چه دلخوشی‌های کوچکی دارم! کاغذِ آدامس خرسی حتی!)

پ.ن‌تر: دستی کشیدیم به سر و روی خانه. پدرم گلدان‌ها را آب داد و به مادرم گفت "این پسر اگر راحت بود، شام نگهش داریم."

 

 

باهار الف

الیزا: (رو به الکس) کمکم کن...

الکس: این همون کاریه که تمام مدت کرده‌م... می‌دونی از اول صبح می‌پاییدمت. همه چیز رو راجع به تو می‌دونم، ایما و اشاره‌هات، صورتت، حرکاتت، حرف زدن‌هات... دقیقا می‌دونم چطوری از اتاق بیرون خواهی رفت، چطوری درو خواهی بست و کتت رو تنت خواهی کرد... تو ماشین هیچ چی نخواهی گفت، سیگاری روشن خواهی کرد... وانمود خواهی کرد که غمگینی... و من برام مهم نیست، عین خیالم نیست... انتظار داشتم ناراحت بشم، اگه باز هم تو رو در هر شرایط دیگه می‌دیدم، مطمئنم می‌رفتم دنبال توهمات خودم... برو، گورت رو گم کن!*

پ.ن: الکس اون آدمیه که من براش نگران می‌شم، دوستش دارم و می‌تونم صدسال توی ذهنم باهاش زندگی کنم. الکس کاراکتریه که توی ذهنم جون می‌گیره، دوستم می‌شه و می‌مونه. الکس با ذهنِ انتزاعی و خشمِ همیشگی‌ش.

*گفت‌وگوهای پس از یک خاکسپاری/ یاسمینا رضا

باهار الف

از قبل نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. انگار تمام حرف‌هایم را قبلا در مترو، داخل تاکسی، وسط راه و نیم‌راه، توی چشم‌های قلیچ یا جایی همان حوالی جا گذاشته باشم. دیگر وقتی می‌نشینم پای لپ‌تاپ و پشت کیبورد، خلع سلاح‌ترین آدم روی زمینم. هوا خوب است. کشوی لباس‌هام را مرتب کرده‌ام، اینجور که تمام لباس‌هایی را که به خاطره یا حال بد آغشته بودند کنار گذاشتم. رد نمیکنم حتی برای مستحقش. این‌ها باید بروند، نمی‌توانم بسپارمشان به آب روان، اما لااقل می‌توانم بریزمشان دور، دورِ دور. جایی که حال هیچ‌کس را خراب نکنند. "آروُ پارت" گوش می‌دهم. ترکِ "فور آلینا". این ترک را «آقای میم» برایم گذاشت، البته قبلش اعتراف کرد نباید یکسری چیزها را برای من شخصی می‌کرده، اما بعدش باز این ترک را برایم شخصی کرد، حتی برایم ساز زد بعدش و من چقدر به تاریکی آن اتاق، آن خانه‌ی دخمه‌وار خو کرده بودم. دلم گاهی می‌رود آنجا. «آقای میم» خودش نمی‌داند من چقدر رفیقانه و زنانه دوستش دارم، بهتر که نمی‌داند البته. گلی نزده‌ایم به سر هم. مگر ساختن لحظه‌های کوچکی که به ناب بودنشان قسم می‌خورم، قسم می‌خورد. و همین کفایت می‌کند. خاطره‌ی خوب کسی بودن. سهمِ لبخندِ کسی بودن.

تاریکی خانه‌ی آقای "ن" را یادم هست. اینکه 40 ساعت نخوابیده بودم و هنوز هم نمی‌خواستم بخوابم. یادم هست خیرگی‌ها را. یادم هست دست قلیچ را که انداخته بود دورم و مرکزِ زمین دیگر مکزیک نبود بعد از آن؛ من بودم. نگاه می‌کنم به انگشت‌های دست چپم. به کج و معوج بودنِ انگشتِ اشاره‌ام. نگاه می‌کنم. خیلی نگاه می‌کنم. یادم هست حرمت گلاویزیِ انگشت‌هایم را. همه چیز یادم می‌ماند. فقط وقتی می‌گذرم، دیگر نمی‌دانم باید چگونه بنویسمش.

دلم گرفته. نمی‌دانم از بی‌قاعده بودن قاعدگی‌ست و باز هرمون‌ها بازی‌شان گرفته یا چیزکی هست این وسط که دلم را می‌لرزاند. شب‌ها به وقت نخوابیدن، خط خطی می‌کنم. اما هنوز جرئت رفتن به کلاس‌های استادم را ندارم. نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای گفته بود «اگر به انتظار معجزه بنشینی، هیچ وقت ایمان نمیاوری.» شاید هم از خودم درآوردم این را همین حالا. فرقی نمی‌کند. یک موج باید بیاید، هولم بدهد. یک موج باید بزنم و بروم. باید پشت این همه تنبلی و افسردگی و کار نکردن نقطه بگذارم. باید بشوم همان که هستم. گیرم که حرمتی نمانده باشد، گیرم که رفاقتی نمانده باشد، گیرم که خانه‌ای نداشته باشم، گیرم که هیچ چیز در عالم سرجایش نمانده باشد.


پ.ن: نرگسم! این امانت سه صفحه‌ای که داده‌ای دستم، آماده است برای پروراندن. هر وقت تو بگویی، من به جای تو می‌رقصم. پر شور. پر شور.

می‌دانم قرار بود عنوان چیز دیگری باشد. "آن" باشد برای بعد. : )

دلم برای "ش" تنگ شده. برای خودِ الاغش. خیلی. خیلی.

*امیر خسرو دهلوی

 

باهار الف

این اعتقاد از کی ریشه گرفت در من؟ نمی‌دانم. اما به نظرم آن زمان که خداوند اسماء آسمانی را به آدم می‌آموخت، یا آن زمان که همه‌ی ندانسته‌های ملک را به او دمید، یا هر اتفاق خارق‌العاده‌ی دیگر، به آدمیزاد یاد داد که دانه‌های برف را به نام بشناسد. یعنی بداند آن دانه‌ی ترد و تازه که از آسمان می‌بارد و تا برسد زمین هزاران بار شهادت داده است به یگانگیِ خدا و به محضِ فرود آمدن روی زمین جان می‌دهد، ارزش یک نام خاص را دارد و آدم بایست دانه‌های برف را می‌شناخت. دانه دانه، لحظه لحظه. و من از آن‌ها بودم که یادشان رفته بود. برف را می‌فهمید، شعف داشت، احترام می‌گذاشت به بارش سنگین و سبک سپیدش، اما نمی‌شناخت. حساب دانه‌ها از دستش در رفته بود.

یکی از آن ها "عابس" بود. وقتی که امروز آقای "ن" برای ما(من و آقای خوشمزه‌) کنسرتِ آناتما؛ اجرای آتن‌ش را پخش کرد. آنجا که همه با هم می‌خواندند: آی استیل فیل دِ پین... بایست آقای خوشمزه می‌بود که پشتش پناه بگیرم و اشکی که میامد، به من یادآوری می‌کرد آن نام "عابس" بود. و من می‌دانم عابس که بود، کجا بود و چطور شد. با همه‌ی وجود می‌دانستم و تیغِ خواندنِ دسته جمعی و زخمی که نو بود هنوز، یادم آورد. یادم آورد آن شبِ به خصوص، آن یگانه یار؛ "عابس" بود.

یکی از آن‌ها "تینار" بود. وقتی امروز من با همه‌ی خشمم از گذشته، از دوستان(که غریبه‌اند این روزها و دور) مافیا بازی می‌کردم و آقای خوشمزه خدایی بود که با منِ بنده روی یک مبل نشسته بود و عالم محضرش بود به نگاه. یادم آمد. "تینار" از خطه‌ی دریا می‌آید و رطوبت. از بطن عطر چوب. تینار یعنی یک نفر تنها. یک نفر؛ خیلی تنها. و آن دانه‌ی ترد و مومن؛ که حالا با من نشسته بود روی یک مبل؛ تینار نام داشت.

یکی از آن ها "مژان" بود. وقتی تمام راه بام را، من چشم پوشیده بودم از تابلوی "کهف الشهدا" و دلم می‌رفت برای آن 5قبر گمنامِ بابرکت و حرف می‌زدم سرشار، سرشار، سرشار. و بالا و پایین می‌پریدم از اشتیاقی که تازه جوانه زده بود در من و آقای "ن" و آقای "ک" و خانوم "ش" و آقای "میم" و آقای خوشمزه دامن می‌زدند به شعله‌اش. و خوشبختی باریده بود. "مژان" از قلبِ سه‌تارهای غرب می‌آمد، از پینه‌ی دست‌های مردِ مغار به دست. از محبتِ تنی به تنی. و من دیده بودم مژگانِ تافته‌ی او را به وقتِ باریدن. و آن دانه که حرمتِ اشک بود؛ مژان نام داشت.

 

و قسم خوردم، به بارشی که وعده داده و هنوز نیامده؛ دیگر هرگز از یاد نبرم این‌ها را؛ اگرچه... من این همه نیستم.


پ.ن: یک جا از فیلم "چریکه‌ی تارا"، مرد تاریخی به تحقیر از تارا می‌پرسد: در "او" چه می‌بینی؟ تارا خیره به "قلیچ" که چون کودکی عاصی به دنبال اسبِ رمیده و تنها به عشقِ تارا؛ سرگردان می‌دوید، جواب می‌دهد: "زندگی"

آقای خوشمزه را ازین پس، در نوشته‌هایم "قلیچ" می‌نامم. قلیچ... قلیچِ من.

 

 

باهار الف

وقتی رژِ لبتُ پاک می‌کنی، انگار همه‌ی خوشی‌ها تموم می‌شن.

: )

باهار الف