حیرانی

سفیدیِ مرگ، صبح چشم را می‌زد.

از پنجره نور می‌افتاد توی اتاق. هنوز آفتاب در نیامده، سفیدیِ مرگ چشم را می‌زد. نور نبود، انعکاس آن بود که چشم را می‌زد. قلب را می‌زد، تن را می‌زد. سفیدیِ مرگ افتاده بود روی اتاقم. عطرِ حادثه یقه‌ی پیراهنم را دریده بود. من فرار می‌کردم، عطر اما فرٌاری نبود. دیوانه شدم. از سقف مرگ می‌بارید... بلور، بلور، بلور... هذیان، هذیان، هذیان.

می‌نشینم روی چهارپایه‌ی اتاق. درست وسطِ اقطارِ اضلاعِ آن و زار می‌زنم زاویه‌دار. زار می‌زنم. 

مرگ آدمیزاد را پس می‌زند از بس.

 

1/19

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی