حیرانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

چیزی که حالا گوش می‌کنم من را می‌برد اصفهان. تکنوازیِ سه‌تار و تمبک. هوا روشن بود آخرین باری که مسجد شیخ‌لطف‌الله را پیاده گز کردم. یادم هست که قدم نمی‌زدم، هر لحظه را لفت می‌دادم به خیالم. می‌لاسیدم بیشتر تا قدم زدن. روز آخری بود که اصفهان بودیم، حالم خوش نبود، مثلِ اغلب روزهای زندگی‌ام. دزدکی آمده بودیم. من و خواهرم و طاهره. تا کسی حواسش به ما نبود، از خانه زدیم بیرون. یادداشت گذاشتیم که «می‌رویم، اما خیلی زود برمی‌گردیم.» یادداشت را طاهره نوشته بود، یادداشت را من گرفتم که بگذارم یک جا جلوی دید همه، یک چیزی توی آن یادداشت اذیتم می‌کرد، قبل از رفتن، برگشتم و روی کلمه‌ی «خیلی» را خط زدم. جمله حالا واقعی‌تر بود. حالا می‌دانستم که با خط زدنِ «خیلی»، قدم‌های بیشتری خریده‌ام برای خودم. این علاقه‌ی عجیبِ من به مسجدِ شیخ‌لطف‌الله از کجا می‌آید؟ نمیدانم. بعد از مرگِ پدربزرگِ پدری، انگار اصفهان خلاصه شد در میدان نقش جهان. سبک می‌شدم هربار که قدم می‌زدم آنجا. از آن سفر آخر، مانده است چند عکس که با دوربینِ آنالوگ گرفته‌ام. هر شب نگاهشان می‌کنم و هربار یک چیز توی دلم می‌ریزد. همیشه آنجا انگار یک نفر، یک نفر خیلی بزرگ‌تر از تمامِ شهر، در انتظارِ من است...

.

از کنارت بلند می‌شوم. من تازه سیگارم را تمام کرده‌ام و تو در همان فاصله‌ی کم بینِ روشن کردن سیگار تا خاکستر شدنش، خوابت برده است. بلند می‌شوم که چیزکی بنویسم. چیزی پیدا نمی‌کنم برای نوشتن، گوشی را برمی‌دارم و همانطور که دنباله‌ی حرف‌هایم را توی ذهنم پی می‌گیرم، تایپ می‌کنم: یک نفر باید باشد که ریزه‌کاری‌های آدم را بداند و هم بداند این ریزه‌کاری‌های آدم، فصل به فصل، ماه به ماه و روز به روز تغییر می‌کند. باید بداند معتادِ بوی کفِ دستم هستم، باید بداند چرا معتادِ بوی کفِ دستم هستم. باید بداند وقتی خودم را دیر می‌اندازم وسطِ حرف‌های یک جمع، یعنی قبلش یک مرگی‌م شده است. باید کسی باشد که بداند کی و چرا گردِ تنهایی را باید از روی گرده‌هایم بتکاند و کی و چرا باید به حالم بگذارد و برود. یک نفر که رسمِ الخطِ آدم را خواندن بلد باشد. یک نفر که چشمش به تاریکی‌های آدم عادت کرده باشد.

 

پ.ن: گفتی ما خیلی شانس آوردیم. پرسیدم چرا؟ آن جوابی را که دادی، من در 4سطر به زبانِ خودم ترجمه کردم.

 

باهار الف

برای آقای میم تایپ می‌کنم که "تو تنها چیزی هستی که بهش گند نزدم، شایدم تو نذاشتی که گند بزنم."

بعد آقای میم یک لبخند برایم می‌فرستد و پشتش می‌پرسد: "گند نزدی؟ واقعا؟"

بعد می‌دانم جفتمان خیلی می‌خندیم به این موقعیت. و من لپ تاپ را خاموش می‌کنم و آسوده می‌خوابم.

 

پ.ن: مردِ تاریخی ِ من حتی شهامتِ محو شدن در دریا را هم ندارد! مانده است ازین جا رانده، از آنجا مانده. دلم برایش می‌سوزد، اینقدر که یادم می‌رود روزی زیاده عاشقش بودم. 

باهار الف

احساسات می‌روند، رنج می‌ماند.


*خاطرات سوگواری - رولان بارت
باهار الف

کمرم درد می‌کند. البته شروع کردن یک متن کاملا جدی، با این جمله خیلی بامزه ‌است. اما کمرم خیلی درد می‌کند. روی صندلی‌های ناراحتِ مترو نشسته‌ام و به نی‌نیِ چشم‌های زنی که بالای سرم ایستاده و بیرون را نگاه می‌کند خیره‌ام و می‌شمارم تا دقیقا بفهمم کی قطار وارد تونل می‌شود. (نمی‌گم. خودت بشمار.) روز نسبتا کسل‌کننده‌ای را گذراندم. به دو دوست گفته‌ام که از "بودن"شان خوشحالم و یک نفر هم جواب تلفنم را نداده است. کتاب کوچکِ "خاطرات سوگواری" توی کیفم سنگینی می‌کند و مفهومِ فقدان روی مغزم قل‌قل می‌زند و مراحلِ پختن را با طمانینه طی می‌کند. زمان نمی‌ایستد. قطار نمی‌ایستد. آدم‌ها بدونِ من متوقف نمی‌شوند. خوش به حالِ "ن". چون "ن" معتقد است آدمی که او را از زندگی‌ش حذف کند، با دنیا تنها خواهد ماند و تنها ماندن با دنیا حتما سخت است. این را خودش باور دارد، من هم باور می‌کنم، همین طور است.

]صدای ترکیدنِ سرِ لاشه‌ی گربه زیر لاستیک‌های تاکسی[

 

ایستگاه دروازه دولت. از کجا سوار شدم؟ یادم نمیاید. کفِ پاهایم درد می‌کنند. خیلی پیاده آمدم لابد. یادم نمیاید. دختر روبه‌رویی خیلی غمگین است. توی پیشانی‌اش اما مردی را می‌بینم که دستش را زده است زیرِ چانه و لبخند می‌زند. به نظرم توی سرِ هر زنی، یک مرد نشسته است. یا روزنامه می‌خواند. یا چای می‌ریزد. فرقی نمی‌کند. اما در پیشانیِ تمامِ زنانِ غمگینِ مترو؛ یک مرد نشسته است.

]صدای نفست روی بازوی من[

 

پله‌های مترو را آمدم بالا تا خروجی ایستگاه. ریه‌ام درد می‌کند. بالای پله‌ها می‌ایستم نه برای اینکه برگردم و پله‌های طی شده را نگاه کنم، می‌ایستم تا نفس‌م دربیاید. یک چیزی به پیشانی‌ام ضربه می‌زند. درد ذره ذره راحت می‌شود. تا دکه‌ی کنار مترو می‌دوم، دارد تعطیل می‌کند. می‌دانم بداخلاق‌تر ازین هستم که مرد به خاطرم مجله را بیاورد، اما تیر را در تاریکی رها می‌کنم. همینطور که سرش پایین است می‌گوید: «فردا» دور می‌شوم، اما زیر لب غرغر می‌کنم. حتی پایم را به زمین می‌کوبم.

]صدای بوق‌های ممتدِ ماشینِ ظرفشویی[

 

پ.ن: چرا همیشه با مردهای داستان همذات‌پنداری می‌کنم؟ گاهی حسرت می‌خورم که نمی‌توانم عاشق زنی باشم. عاشقِ خودم مثلا.

تصویرسازی کار Felicita Sala

*سعدی‌آ

باهار الف

دلت به حال من نسوزد
من یک آدم لایق راضىام
دلت به حال دیگرانى بسوزد 
که جوش و نق مى‌زنند
همان‌ها
که 
یک بند 
زندگى‌شان را
مثل
مبلمان خانه از نو مى‌چینند
و مثل تردست‌ها 
هى رفقا و 
عقایدشان را دست به دست مى‌کنند 
همیشه سردرگمند
و با هر که طرف مى‌شوند 
طرف را هم سردرگم مى‌کنند
مواظب آنها باش 
تکیه کلام‌شان
"
عشق" است
و مواظب آنها
که توصیه‌هاشان را 
تنها از بالا مى‌گیرند
چون جنم زندگى کردن نداشته‌اند
دلت به حال من نسوزد
چون من تنهایم
چون حتى 
در هولناک‌ترین لحظات 
یار غار من 
شوخى است



چارلز بوکفسکی


باهار الف

مشت میکنم توی قندانِ روی میز مامان، اسمارتیزهای ریز را توی مشتم می‌گیرم و می‌ریزمشان توی دهانم. مزه می‌کنمشان. راهم را می‌گیرم تا توی اتاق. خواهرم نشسته است پای نود. و مدام کیروش کیروش می‌کند. انگار دارد با یک مخاطب خیالی درباره‌ی مربی‌گری (سرمربی‌گری) کیروش دعوا می‌کند. نمی‌فهمم. یعنی راستش از اولم هم چیزی از فوتبال سرم نمی‌شده. تنها چیزی که برایم فوتبال دیدن را لذتبخش می‌کرد (می‌کرد.) جمع‌های دوستانه‌ای بود که جام‌جهانی را بهانه می‌کردند برای دورهمی. البته... بازی ایتالیا و یک جای دیگر (که حتی یادم نمیاید کجا) در جام‌جهانی 2010 را هرگز فراموش نمی‌کنم. همزمان با اولین گلی که ایتالیا خورد، من هم گل خوردم. خون آمدم. و کسی غیر از خودم و او معنیِ این دو جمله را نمی‌داند. می‌نشینم پشت میزم، کمتر می‌شود که بنشینم پشت میزم. میزم هست فقط برای اینکه انگار وسایلم بنشینند پشتش. من به وسایلم بیشتر از خودم احترام می‌گذارم. من هربار که از ماشینِ تو پیاده می‌شوم، بی‌آنکه بخواهم، به دری فکر می‌کنم که می‌بندمش. نخند. دوست ندارم دردش بیاید. اما امشب می‌نشینم پشت میزم. چون زنی در من هست که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم. همان زنی که از روی پل می‌دود که به تو برسد و نزدیک است یک بار بیفتد روی پله و یک بار هم بخورد به یک غریبه. همان زنی که خیره می‌شود به شیشه‌های ماشینِ او، ماشینِ خانواده‌ی او و روزی را تعریف می‌کند که شنیدنش برای او بی‌معنا و خالی از هیجان است، چون کار دیگری از دستش برنمیاید. چون هیچ کس روی زمین شهامت گفتن ندارد. کار از شهامتِ خواستن گذشته است. تو خودت را نبین! تو خودت هم نمی‌فهمی چقدر شجاعی. من هم نمی‌دانم. مهم هم نیست راستش را بخواهی. کجا بودم؟ ها؛ پشتِ میزم. دفتر یادداشتم را از کیف درمیاورم و به هیولاهای زیادی که روی جلدش نقاشی شده نگاه می‌کنم، همه‌شان انگار به من می‌گویند «برو بمیر یوسلس.» من اما گوش نمی‌کنم، صدای آن‌ها را در تای صفحه‌ها خفه می‌کنم. عکسِ پدرت را درمیاورم، انگار امشب، او تنها کسی‌ست که می‌تواند به من گوش کند. دستِ خودم نیست. برایش حرف می‌زنم. گونه‌هایم خیس می‌شوند. تمامِ اشکی که در کافه نریختم را پس می‌دهم. می‌بینم که هنوز من را نگاه می‌کند. با لبخندی که تو از او ارث برده‌ای و با خودم فکر می‌کنم «نکند صدای خنده‌های تو را داشته است؟» یا درست‌تر اینکه «نکند صدای خنده‌هایت را هم از او ارث برده‌ای؟» نمی‌دانم. آشوبم. برایش تعریف می‌کنم. از امروز. از پل‌های عابر پیاده. از اسمارتیزهای ماسیده روی زبانم. از مزه‌ی تلخِ سیگار بعد از فیلم. از بارانی که اذیت کرد. از خیابانی که بوی شاشم را گرفته بود. از گوشه‌ی امنِ ماشینِ تو. چرا هر شب پرت می‌شوم به دورترین نقطه؟ چرا هر شب نمی‌توانم بمانم یک جا؟ چرا هر شب باید برگردم به همین نقطه؟ بس نیست این همه چرخیدن؟


پ.ن: (اینجا را نمی‌خوانی. خوشحالم.) به خودم یاد داده‌ام به کلمات اعتماد نکنم, به نور تند خورشید که می‌نشیند روی فرش, می‌ریزد روی غبارهای هوا. یاد داده‌ام به خودم هر جایی, گریه نکنم. یاد گرفته‌ام هرجایی گریه نکنم. یاد داده‌ام تلخ بمانم. تلخ ماندن رسم این روزهای من است. من تو را دیدم, داشتم می‌دویدم روی پل, از روی شانه‌ی تابلوی روی پل, تو را دیدم. خسته‌ام. 6سال است مثل 60ساله‌ها روز می‌شوم, می‌درخشم, شب ها شمع‌هایم را فوت می‌کنم. آرزو می‌کنم و فوت می‌کنم. من به خودم یاد داده‌ام آرزوها فقط کردنی‌اند, شدنی اما; نه.

 

باهار الف

گاهی فکر می‌کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.» میدونی دقیقا کی این فکر به ذهنم رسید؟ وقتی سوار ماشینت بودم و اصرار کرده بودم من رو فقط برای دو ساعت ببری کنار دریا. درست ساعت 7صبح، وقتی دیگه آفتاب درومده بود و من شکمِ خالی مشروب می‌ریختم تو حلقم. قبل از وارد شدن به یه تونل. اونجا؛ همونجا فکر کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.»


همه‌ی ما توی ماشین نشسته بودیم. من جلو، اون دوتای دیگه عقب. منتظر بودیم آقای "ص" هم بیاید. عباس پرسید، من جواب دادم "امروز یه کم ناخوشه. 5 دقیقه زمان بدین، میاد" و دلم شور افتاده بود. از همان وقت که خبر نصفه-نیمه رسیده بود. 5دقیقه‌ی ما شد 10دقیقه، دیگه قلبم توی پیشونی‌م می‌زد، پیاده شدم، گفتم "می‌رم بیارمش." بوی دود می‌داد خیابونای اونجا. بوی فاضلاب، بوی جمعیت. بوی شاش. نمی‌دونم. شاید اون روز همه چی اینقدر زشت شده بود. به غایت. به غایت زشت شده بود. رنگ آسمون معلوم نبود، نمی‌دونستی داره شب می‌شه یا می‌خواد تازه آفتاب دربیاد. اصلا مگه مهم بود؟ مگه مهم بود کجا بودیم؟ بینِ یه عده انتلکتِ از خود راضی که به ما پزِ شرابِ سرظهرشون رو می‌دادن. (حالا چقد راحت‌تر می‌تونم فحش بدم.) مگه مهم بود چه وقتی بود؟ وقتی اون خبرِ کوتاه، اونقدر مبهم رسیده بود و من فقط سعی می‌کردم آجر به آجر خودمُ نگه دارم که اگه "ص" هوس کرد تکیه کنه، باشم. مثه دیوار سخت باشم و سفت. یادمه. لبخند زدم و همه‌ی جمله‌های امیدوارکننده‌م رو گره زدم به "ایشالا" و اون وروجکی که توی ذهنم هی می‌رفت تا تهِ خط رو می‌گرفتم و می‌کشوندم به فکرای خوب. خنده‌داره... ولی مدام سعی می‌کردم به فیلمِ Don`t Look Now فکر نکنم. جلوی خودم رو می‌گرفتم که ایتالیا رو اونجور که تصویر کرده به یاد نیارم. چون ما تازه شروعِ همه‌ی خوبی‌ها بودیم. مگه چندتا ایمیل بود؟ سر جمع شاید اندازه‌ی انگشتای دو تا دستم... با خودم فکر می‌کردم نباید به آخرین ایمیل، به متنی که خوندم فکر کنم. حق ندارم. چقد سخت بود زنده بمونم. کوچه‌ها تموم نمی‌شدن، رنگِ خاکستری و آبیِ جیغ گند زده بودن به چشمای من. پیداش کردم. روی زمین ولو شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خوردن. درست توی درگاه یه خونه، کمرش شکسته بود. می‌دیدمش که تو اشکای خودش دست و پا می‌زد. چندبار مُرده باشم اون لحظه باور می‌کنی؟ ... خیلی مُردم. خیلی مُردم. دستشو انداختم دور گردنم، سعی کردم بلندش کنم. گفتم "پاشو جانم، اینجا نه. بیا بریم تو ماشین. اینجا نه." گفت "تموم شد باهار. همه‌چی تموم شد." 

صدای بارون میاد حالا که دارم اینا رو می‌نویسم. آسمون تمامِ اشکای ریخته و نریخته‌ی ما رو پوشوند. امروز. شاید فردا. شاید روزای دیگه. خواستم بگم بعد از اون روز... دیگه هیچی مثلِ سابق نشد. نه من، نه "ص" با اینکه ما هرزه‌تر ازین بودیم که بخوایم به روی هم بیاریم. سفت واستادیم. این‌قد سفت که کم‌کم خودمونم یادمون رفت چرا سفت واستادیم. 

یادته گفتی شما دو تا چقد تنبلید؟ چون ما یه ماه طول داده بودیم و هنوز "دختر خداحافظی" رو ندیده بودیم. ما غرق شدیم مهتاب. کتابت رو گذاشتم کنار، دی‌وی‌دیِ مامان رو هم(از ترسم که مبادا طوری‌ش بشه، هیچ‌وقت ندیدمش.) هر وقت وقتش باشه و بذارن که بیام، امانتی‌هات رو برمی‌گردونم. 


پ.ن: بابتِ این سکوت؛ ممنونم.

باهار الف

وقتی عاشق نباشیم همه چیز راحت‌تر است

چون فقط وقتی عاشق هستیم

خواب می‌بینیم در معرض خیانتیم،

یا دست‌هایش دیگر اقامتگاه خصوصی ما نیست

و چشم‌هایش پیِ پاهای ما نمی‌چرخند

عاشق نبودن زندگی را ساده‌تر و عاقلانه‌تر می‌کند

عاشق بودن یعنی مدام در معرض بودن،

رنج کشیدن،

مدام در  زمانِ حال عارض شدن،

یعنی گونه‌های استخوانی من،

یعنی میل به نازک شدن

یعنی همه چیز، حتی لبخندهای خودت هم

 در مدار او چرخیدن،

یعنی بدونِ او  طعمه‌ی درماندگی شدن

چرا نمیتوانم مثل گذشته عاشقت نباشم؟

 

پ.ن: توی تاکسی نشسته‌ام. غمگین‌م. و چند خط بالا را با گوشی‌ام شریک می‌شوم.

باهار الف


[حذف شد.]

 

باهار الف