گاهی فکر میکردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.» میدونی دقیقا کی این فکر به ذهنم رسید؟ وقتی سوار ماشینت بودم و اصرار کرده بودم من رو فقط برای دو ساعت ببری کنار دریا. درست ساعت 7صبح، وقتی دیگه آفتاب درومده بود و من شکمِ خالی مشروب میریختم تو حلقم. قبل از وارد شدن به یه تونل. اونجا؛ همونجا فکر کردم «کاش از دست کسی کاری برمیومد.»
همهی ما توی ماشین نشسته بودیم. من جلو، اون دوتای دیگه عقب. منتظر بودیم آقای "ص" هم بیاید. عباس پرسید، من جواب دادم "امروز یه کم ناخوشه. 5 دقیقه زمان بدین، میاد" و دلم شور افتاده بود. از همان وقت که خبر نصفه-نیمه رسیده بود. 5دقیقهی ما شد 10دقیقه، دیگه قلبم توی پیشونیم میزد، پیاده شدم، گفتم "میرم بیارمش." بوی دود میداد خیابونای اونجا. بوی فاضلاب، بوی جمعیت. بوی شاش. نمیدونم. شاید اون روز همه چی اینقدر زشت شده بود. به غایت. به غایت زشت شده بود. رنگ آسمون معلوم نبود، نمیدونستی داره شب میشه یا میخواد تازه آفتاب دربیاد. اصلا مگه مهم بود؟ مگه مهم بود کجا بودیم؟ بینِ یه عده انتلکتِ از خود راضی که به ما پزِ شرابِ سرظهرشون رو میدادن. (حالا چقد راحتتر میتونم فحش بدم.) مگه مهم بود چه وقتی بود؟ وقتی اون خبرِ کوتاه، اونقدر مبهم رسیده بود و من فقط سعی میکردم آجر به آجر خودمُ نگه دارم که اگه "ص" هوس کرد تکیه کنه، باشم. مثه دیوار سخت باشم و سفت. یادمه. لبخند زدم و همهی جملههای امیدوارکنندهم رو گره زدم به "ایشالا" و اون وروجکی که توی ذهنم هی میرفت تا تهِ خط رو میگرفتم و میکشوندم به فکرای خوب. خندهداره... ولی مدام سعی میکردم به فیلمِ Don`t Look Now فکر نکنم. جلوی خودم رو میگرفتم که ایتالیا رو اونجور که تصویر کرده به یاد نیارم. چون ما تازه شروعِ همهی خوبیها بودیم. مگه چندتا ایمیل بود؟ سر جمع شاید اندازهی انگشتای دو تا دستم... با خودم فکر میکردم نباید به آخرین ایمیل، به متنی که خوندم فکر کنم. حق ندارم. چقد سخت بود زنده بمونم. کوچهها تموم نمیشدن، رنگِ خاکستری و آبیِ جیغ گند زده بودن به چشمای من. پیداش کردم. روی زمین ولو شده بود و شونههاش تکون میخوردن. درست توی درگاه یه خونه، کمرش شکسته بود. میدیدمش که تو اشکای خودش دست و پا میزد. چندبار مُرده باشم اون لحظه باور میکنی؟ ... خیلی مُردم. خیلی مُردم. دستشو انداختم دور گردنم، سعی کردم بلندش کنم. گفتم "پاشو جانم، اینجا نه. بیا بریم تو ماشین. اینجا نه." گفت "تموم شد باهار. همهچی تموم شد."
صدای بارون میاد حالا که دارم اینا رو مینویسم. آسمون تمامِ اشکای ریخته و نریختهی ما رو پوشوند. امروز. شاید فردا. شاید روزای دیگه. خواستم بگم بعد از اون روز... دیگه هیچی مثلِ سابق نشد. نه من، نه "ص" با اینکه ما هرزهتر ازین بودیم که بخوایم به روی هم بیاریم. سفت واستادیم. اینقد سفت که کمکم خودمونم یادمون رفت چرا سفت واستادیم.
یادته گفتی شما دو تا چقد تنبلید؟ چون ما یه ماه طول داده بودیم و هنوز "دختر خداحافظی" رو ندیده بودیم. ما غرق شدیم مهتاب. کتابت رو گذاشتم کنار، دیویدیِ مامان رو هم(از ترسم که مبادا طوریش بشه، هیچوقت ندیدمش.) هر وقت وقتش باشه و بذارن که بیام، امانتیهات رو برمیگردونم.
پ.ن: بابتِ این سکوت؛ ممنونم.