حیرانی

مشت میکنم توی قندانِ روی میز مامان، اسمارتیزهای ریز را توی مشتم می‌گیرم و می‌ریزمشان توی دهانم. مزه می‌کنمشان. راهم را می‌گیرم تا توی اتاق. خواهرم نشسته است پای نود. و مدام کیروش کیروش می‌کند. انگار دارد با یک مخاطب خیالی درباره‌ی مربی‌گری (سرمربی‌گری) کیروش دعوا می‌کند. نمی‌فهمم. یعنی راستش از اولم هم چیزی از فوتبال سرم نمی‌شده. تنها چیزی که برایم فوتبال دیدن را لذتبخش می‌کرد (می‌کرد.) جمع‌های دوستانه‌ای بود که جام‌جهانی را بهانه می‌کردند برای دورهمی. البته... بازی ایتالیا و یک جای دیگر (که حتی یادم نمیاید کجا) در جام‌جهانی 2010 را هرگز فراموش نمی‌کنم. همزمان با اولین گلی که ایتالیا خورد، من هم گل خوردم. خون آمدم. و کسی غیر از خودم و او معنیِ این دو جمله را نمی‌داند. می‌نشینم پشت میزم، کمتر می‌شود که بنشینم پشت میزم. میزم هست فقط برای اینکه انگار وسایلم بنشینند پشتش. من به وسایلم بیشتر از خودم احترام می‌گذارم. من هربار که از ماشینِ تو پیاده می‌شوم، بی‌آنکه بخواهم، به دری فکر می‌کنم که می‌بندمش. نخند. دوست ندارم دردش بیاید. اما امشب می‌نشینم پشت میزم. چون زنی در من هست که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم. همان زنی که از روی پل می‌دود که به تو برسد و نزدیک است یک بار بیفتد روی پله و یک بار هم بخورد به یک غریبه. همان زنی که خیره می‌شود به شیشه‌های ماشینِ او، ماشینِ خانواده‌ی او و روزی را تعریف می‌کند که شنیدنش برای او بی‌معنا و خالی از هیجان است، چون کار دیگری از دستش برنمیاید. چون هیچ کس روی زمین شهامت گفتن ندارد. کار از شهامتِ خواستن گذشته است. تو خودت را نبین! تو خودت هم نمی‌فهمی چقدر شجاعی. من هم نمی‌دانم. مهم هم نیست راستش را بخواهی. کجا بودم؟ ها؛ پشتِ میزم. دفتر یادداشتم را از کیف درمیاورم و به هیولاهای زیادی که روی جلدش نقاشی شده نگاه می‌کنم، همه‌شان انگار به من می‌گویند «برو بمیر یوسلس.» من اما گوش نمی‌کنم، صدای آن‌ها را در تای صفحه‌ها خفه می‌کنم. عکسِ پدرت را درمیاورم، انگار امشب، او تنها کسی‌ست که می‌تواند به من گوش کند. دستِ خودم نیست. برایش حرف می‌زنم. گونه‌هایم خیس می‌شوند. تمامِ اشکی که در کافه نریختم را پس می‌دهم. می‌بینم که هنوز من را نگاه می‌کند. با لبخندی که تو از او ارث برده‌ای و با خودم فکر می‌کنم «نکند صدای خنده‌های تو را داشته است؟» یا درست‌تر اینکه «نکند صدای خنده‌هایت را هم از او ارث برده‌ای؟» نمی‌دانم. آشوبم. برایش تعریف می‌کنم. از امروز. از پل‌های عابر پیاده. از اسمارتیزهای ماسیده روی زبانم. از مزه‌ی تلخِ سیگار بعد از فیلم. از بارانی که اذیت کرد. از خیابانی که بوی شاشم را گرفته بود. از گوشه‌ی امنِ ماشینِ تو. چرا هر شب پرت می‌شوم به دورترین نقطه؟ چرا هر شب نمی‌توانم بمانم یک جا؟ چرا هر شب باید برگردم به همین نقطه؟ بس نیست این همه چرخیدن؟


پ.ن: (اینجا را نمی‌خوانی. خوشحالم.) به خودم یاد داده‌ام به کلمات اعتماد نکنم, به نور تند خورشید که می‌نشیند روی فرش, می‌ریزد روی غبارهای هوا. یاد داده‌ام به خودم هر جایی, گریه نکنم. یاد گرفته‌ام هرجایی گریه نکنم. یاد داده‌ام تلخ بمانم. تلخ ماندن رسم این روزهای من است. من تو را دیدم, داشتم می‌دویدم روی پل, از روی شانه‌ی تابلوی روی پل, تو را دیدم. خسته‌ام. 6سال است مثل 60ساله‌ها روز می‌شوم, می‌درخشم, شب ها شمع‌هایم را فوت می‌کنم. آرزو می‌کنم و فوت می‌کنم. من به خودم یاد داده‌ام آرزوها فقط کردنی‌اند, شدنی اما; نه.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی