حیرانی

الیزا: (رو به الکس) کمکم کن...

الکس: این همون کاریه که تمام مدت کرده‌م... می‌دونی از اول صبح می‌پاییدمت. همه چیز رو راجع به تو می‌دونم، ایما و اشاره‌هات، صورتت، حرکاتت، حرف زدن‌هات... دقیقا می‌دونم چطوری از اتاق بیرون خواهی رفت، چطوری درو خواهی بست و کتت رو تنت خواهی کرد... تو ماشین هیچ چی نخواهی گفت، سیگاری روشن خواهی کرد... وانمود خواهی کرد که غمگینی... و من برام مهم نیست، عین خیالم نیست... انتظار داشتم ناراحت بشم، اگه باز هم تو رو در هر شرایط دیگه می‌دیدم، مطمئنم می‌رفتم دنبال توهمات خودم... برو، گورت رو گم کن!*

پ.ن: الکس اون آدمیه که من براش نگران می‌شم، دوستش دارم و می‌تونم صدسال توی ذهنم باهاش زندگی کنم. الکس کاراکتریه که توی ذهنم جون می‌گیره، دوستم می‌شه و می‌مونه. الکس با ذهنِ انتزاعی و خشمِ همیشگی‌ش.

*گفت‌وگوهای پس از یک خاکسپاری/ یاسمینا رضا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی