حیرانی

چند شب پیش خانه‌ی آقای "ن" وقتی داشتیم باهم راجع به موراکامی حرف می‌زدیم و ارجاعاتِ موسیقیایی‌ش به وجد آورده بودمان، بی‌مقدمه، انگار که مخاطبم مولکول‌های هوا باشند و نه بچه‌ها گفتم "باید بروم و کتابِ کافکا در کرانه‌ را از قفسه دربیاورم و تجدید چشمی بکنم با ورق‌هایش." و همینطور که نقطه‌ی مکث نشست پشت این حرفم، دیگر صدایی نیامد و بحث تغییر کرد و موراکامی را موکول کردیم به بعد. برگشتم خانه. اما سراغ کتاب نرفتم، یادم رفت. حق هم داشتم. از دستِ قلیچ. از بس این روزها روی گاز است همه‌ش و بالا-پایین می‌پرد(یک جور می‌گویم انگار خودم خیلی آرام و باوقار روزگار می‌گذرانم) از دستِ دست‌های قلیچ شاید. نمی‌دانم. این‌قدر روی ابرها هستم حالا که همه‌چیز برایم نقطه شده. نقطه. و آدمیزاد مگر چقدر می‌فهمد از نقطه؟ هیچ.

اینقدر نرفتم سر وقتِ کتاب تا آقای "ح" اسمس زد: "در زندگی آدمیزاد گیر می‌کند به یک نقطه. و بعد از آن نقطه دیگر هر کار بکنی یا نکنی، ریدی." من خودم را از تک و تا نینداختم، خودم را زدم به خریت، به نفهمی، گفتم: "عه! موراکامی هم همین را می‌گوید." که او پاسخ داد: "من گیر کرده‌ام به خنده‌های تو، کاش نمی‌ریدم."

خبرها رسیده بود. خبرها باید برسند. خبرها کارهایی را بلدند که ما آدم‌ها هیچ وقت انگار نمی‌خواهیم یاد بگیریمشان. بعد از اسمسِ آقای "ح" یک فصل گریه کردم. نه از ناخوشی، نه از افسوس یا حسرت یا خشم. به قولِ رهی: به یادِ یاری، خوشا قطره اشکی : )

بعدش اما دلم گرفت. چون قلیچ دور بود تا من و من فقط توانستم برایش تایپ کنم: "می‌فهمم." چون آنچه در من جریان داشت دیدنی بود و بغل‌کردنی، نه نوشتنی. نه شنیدنی. و فاصله ای کاش امان دهد. او باید می‌بود. باید مرا بغل می‌کرد تا به او بگویم «نمی‌دانی به چه جان کندنی گذشتم. اما گذشتم.» تا به او بگویم «لااقل میانِ تمام نامردی‌هایش، مرا پیشِ هیچ‌کس خراب نکرد. خنجر نزد. بدجنسی نکرد.» تا به او بگویم «حالا برایم تبدیل شده است به زخم. یک زخم قابلِ احترام. حتی دوست‌داشتنی.» تا به او بگویم «مکرر شده‌ام»

آب و هوای این روزها (به رسمِ ما چهرازی‌ها) بستگی دارد به نقطه‌ها. به گیر و گره‌ها. بستگی دارد شما کجا گیر کرده باشید؟ به این که آن نقطه‌ی شما کجاست؟ اصلا رسیده‌اید به آن یا نه؟ بستگی دارد. تمامِ زندگی‌مان به این نقطه‌ها بستگی دارد.

 

آقای موراکامی در کتابش اینطور نوشته است:

"در زندگی هرکس یک‌جا هست که از آن بازگشتی درکار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به‌آن نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است"

بله؛ بله؛ می‌دانم. خیلی راست گفته است.

 

پ.ن: کاغذهای آدامس خرسی، زندگی‌ام را کادو گرفته‌اند، صدقه سرِ خواهرم که هنوز بعد از 16سال آشغال آدامس‌هایش را من باید از گوشه-گوشه‌ی خانه جمع کنم، لبخند می‌گذارد روی صورتم. (ببین چه دلخوشی‌های کوچکی دارم! کاغذِ آدامس خرسی حتی!)

پ.ن‌تر: دستی کشیدیم به سر و روی خانه. پدرم گلدان‌ها را آب داد و به مادرم گفت "این پسر اگر راحت بود، شام نگهش داریم."

 

 

باهار الف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی