حیرانی

فقط وقتی می‌توانم به سقف خیره شوم که دراز کشیده باشم روی تخت مامان و بابا. هنوز در خانه‌ی پدری زندگی می‌کنم، و هنوز با آن مشکل دارم. خودم خنده‌ام می‌گیرد. نه من وا داده‌ام، نه زندگی. نه من رام می‌شوم، نه زندگی. سر تا پایم بوی سیگار می‌داد وقتی دراز کشیدم روی تخت مامان-بابا و خیره شدم به سقف. صدای اذان می‌آمد و مامان من را برای افطاری که روزه نداشت صدا می‌کرد. جواب ندادم. مثل تمام وقت‌هایی که حرف می‌زنم، جواب ندادم. دست‌هام را گذاشتم روی شکمم. شکمم که نه؛ پوستی که روی تحال و مثانه و باقی چیزها را پوشانده بود. فکر کردم باید بروم سازم را بیاورم. سازی را که نزدم، حرفی را که نزدم، درخواستی را که نکردم. باید بروم و همه‌ی نکرده‌ها را بیاورم. و بگذارم کنار تمام نشده‌ها و نکرده‌ها. برنامه‌ی زندگی‌ام را به طرفه‌العینی عوض کردم. می‌مانم.

گفت علنی نکنیم. راست می‌گوید، آدمی که به طرفه‌العینی تصمیم می‌گیرد بماند؛ قابل اعتماد نیست.

پ.ن: عادت نوشتن از سرم افتاده. مریض شده‌ام از بس کلمه آمد و رد دادم. این عادت را برمی‌گردانم. 

نظرات  (۱)

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۵۳ حسین جوانی
آفرین

پاسخ:
پاسخ:
: )

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی