-میکنه. بالاخره میکنه.
نفسزنان میرسم به کلاس. جلسهی دومیست که میروم و یک جلسه مانده که دوره تمام شود. استادم را دوست دارم. یک آرتیستِ لاتِ عارف. یعنی جمع اضدادِ مجسم. مردی که هیچگونه جذابیتِ بصری ندارد، حتی با اینکه کچل است و ریش و سبیلش آرایش خاصی دارد و از آن مدل سوئیشرتهایی میپوشد که من خیلی دوست میدارم. نگاهم میکند و انگار در هالهی دورم یا ذهنِ خودش، دنبال اسمم میگردد. با شک میپرسد: باهار؟ میگویم بله و سعی میکنم لبخند بزنم. انگشتم را به نشانهی اجازه گرفتهام بالا و همچنان دم در ایستادهام. با سر اشاره میکند که بشین. مینشینم. لپتاپ و بند و بساطم را درمیآورم و معطل بقیه را نگاه میکنم که مشغولند. لاتِ عارف میپرسد بلدی چه کنی؟ میگویم نه. مکث میکند. یک مکث که تا تمام شود من هزار بار مرده و زنده شدهام. توی چشمهام خیره نگاه میکند. صندلی میگذارد کنارم و تمام جلساتی را که نبودهام، به مفیدترین و خلاصهترین شکلش توضیح میدهد. ذهنم هنوز درگیر آن مکث است.
-سیگار داری؟
تولدِ "ح"ست. قرار است بروم پیشش و یواشکیترین هدیهی روزش بشوم. در را باز میکند، دستانم را دور گردنش حلقه کردهام و نگاهش میکنم. زمستان است. یک دی ماهِ برفی و سرد. در باز است. مکث. یک مکث طولانی. مرا به داخل نمیکشد، نگاهم را قطع نمیکند، شیرینی لحظهها را پس نمیزند. من مکثِ دمِ درِ خانه میشوم.
-دلم درد نمیکنه.
یادت بماند باهار. 4ئه آذر بیوقفه باران آمد. بیوقفه بودنش را یادت بماند. یادت بماند که تب کرده بودی و خانه شبیه تخت بیمارستان بود در راستترین کنجِ پذیراییاش. یادت بماند که تب، سم را دفع میکند، یاد را قطع میکند، یادت بماند که پیله باز شد. و تو از پیله درآمدی. خیلی راه است تا پروانه شدن، اما یادت بماند که این شفیرگی ارزشش را داشت... دارد.
[پریشانی جنده زنی بود.]
هنوز پر از پرش ذهنیام. تکه پاره، نامنسجم و پر از تصویر. من نرگسم وقتی گفت: "آخ باهار" و از در کافه بیرون رفت. من آن گودیِ بیرحم زیرِ چشمهای توام. من ریشهای بلندِ اویم. من ناخنهای کوتاه و لاکهای خورده شدهی دستهای "ن"ام. من لباسِ زردِ مریمام، وقتی دارد در بغلم گریه میکند. من نصیحتهای حسینام، وقتی دارد "میم" را سینجیم میکند... من آغوشِ مجسمهی میدانِ مادرم. من سهنقطههای اسمسِ بعدیِ آقای "الف"ام. من همین چیزهای کوچکام. همین چیزهای خیلی کوچک.
پ.ن: مکث.