حیرانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال» ثبت شده است

برای تمام مردهای دنیا حرفی دارم. بالاخره یک روز حرف‌هایم را می‌زنم، خواه به کلمه، خواه به رنگ. برای آقای "میم"، برای آقای "سین"، برای رضا. برای صالح. برای امیر، برای عرفان. برای زرتشت، برای شایانِ احمق، برای احسان عزیزم، برای "پ"، برای "عین" برای "ح"....

آقای "میم" سه‌تار به‌دست می‌نشیند روی چهارپایه‌ی پلاستیکیِ خانه. حسین از آن‌طرف در حیاطخلوت غر می‌زند که این رخت‌ها را پهن می‌کردی مرد گنده. آقای "میم" نگاهش به در حیاطخلوت است و انگشتانش روی تارهای سه‌تار می‌رقصند. می‌زند، بی آنکه بداند. شاید من فکر می‌کنم که نمی‌داند، ولی نمی‌داند، همینطور می‌زند. من پشت سینک ایستاده‌ام و ظرف‌ها را آب می‌کشم. کارم تمام می‌شود، دست‌هام را خشک می‌کنم، سیگاری برمی‌دارم و می‌نشینم پشت میز حسین. آقای "میم" هنوز خیره است و ساز می‌زند و من خیره‌ام و دود می‌خورم. دلم قنج می‌رود.

می‌پرسم حسین نیامد؟

آقای "میم" یک جوری خیلی عادی جواب می‌دهد که نه

و همانطور خیلی عادی می‌پرسد چرا اینقدر این را می‌پرسی؟

می‌گویم می‌خواهم وسایلم را پس بیاورم.

آقای "میم" می‌خندد.

 

اضافه شده در 4ام شهریور 1393: با آقای "میم" خداحافظی کردم. حالا می‌فهمم که تواناییِ آغازِ هیچ چیز را ندارم. 

باهار الف

"کسانی را دوست داشتم، از دست‌شان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم.، چون عین جهنم است. اما دیوانگی‌ام بی‌شاهد ماند، سرگردانی‌ام ظاهر نمی‌شد. فقط باطن‌ام دیوانه بود. گاهی به خشم می‌آمدم. به من می‌گفتند: چرا این‌قدر آرام‌اید؟ حال آن که از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچه‌ها می‌دویدم، تعره می‌کشیدم، روز به آرامی کار می‌کردم."

 

_ جنون روز، موریس بلانشو

باهار الف

می‌خواستم یادم باشد به دکترم بگویم من فوبیای تبدیل شدن به مادربزرگم را دارم، می‌ترسم شبیه آدمی بشوم که قله‌های هوش را به مقصد دره‌های خرفتی با خوشحالی طی می‌کند، شبیه آدمی که از روی اعصاب‌ترین موجوداتی‌ست که می‌شناسم و با همه‌ی این‌ها مادربزرگ مادری من است. و این آخری بدجور احتمال شبیه شدن ما بهم را تشدید می‌کند. رو به روی آینه که می‌ایستم از دست موهای جدیدم شاکی‌ام، چون آرایشگرم انگار با بدجنسی تمام کاری کرده باشد که موهایم هم شبیه این موجود که مادربزرگ من هم هست، شده باشد. می‌ترسم. می‌ترسم من هم درست همین زنی بشوم که او هست، زندگی سراسر جنگ، سراسر خودخواهی. این خودخواهی که می‌گویم اینطور است که یعنی اگر هزار جور شکلات وجود داشته باشد که تنها یک جورش از بقیه مرغوب‌تر و خوشمزه‌تر باشد و مادربزرگ من عضو هزار نفری باشد که قرار است شکلات بهش بدهند، دست می‌گذارد روی آن یک جور و به هر نحوی هست آن را برمی‌دارد یا بهتر است بگویم؛ می‌گیردش. درست مثل یک حق. آن هم نه برای نوه‌ها یا بچه‌های خودش؛ نه. بلکه تنها برای خودش. البته این مورد را دوست دارم، چون او فداکاری نمی‌کند و من تا خرخره در فداکاری غرقم. فداکاری حتی برای راننده تاکسی. گاهی فکر می‌کنم بی‌خود می‌ترسم. من صدسال هم که بگذرد، این خصلت فداکاری کردن را به دوش می‌کشم حتی اگر روزی هزار بار ازین که شبیه مادربزرگ‌م شوم، بترسم.

تلفن یک سالن آرایشگری دیگر را روی پایم نوشته‌ام، قرار است بروم از شر این موها خلاص شوم.

آقای میم گفت "به ...یرم."

(نه این که با نوشتن یا خواندن آن "ک" مشکل داشته باشم؛ نه. فقط مراعات خودم و بلاگفا را می‌کنم.)

باهار الف

چهره‌اش این روزها یادآورِ مردانِ عاشقِ پریشانی‌ست که از همراهیِ معشوق پشیمان است. 

اتومبیل یک خانه‌ی 4در است. آدمیزاد اگر در خانه نفهمد، هیچ‌کجای دیگر هم نمی‌فهمد. اسمس می‌دهد:

You`re The one

من لبخند گذاشته بودم پایش. هیچ‌چیز، هیچ‌وقت شبیهِ قبلش نمی‌شود. برای خوب بودن و ماندن باید حرکت کرد. ممنظورم از حرکت هم "تلاش" نیست. 

چقدر مستاصلم آقا. آبِ دریاها سخت تلخ است، دلِ من؛ سخت آشوب.

باهار الف

فقط وقتی می‌توانم به سقف خیره شوم که دراز کشیده باشم روی تخت مامان و بابا. هنوز در خانه‌ی پدری زندگی می‌کنم، و هنوز با آن مشکل دارم. خودم خنده‌ام می‌گیرد. نه من وا داده‌ام، نه زندگی. نه من رام می‌شوم، نه زندگی. سر تا پایم بوی سیگار می‌داد وقتی دراز کشیدم روی تخت مامان-بابا و خیره شدم به سقف. صدای اذان می‌آمد و مامان من را برای افطاری که روزه نداشت صدا می‌کرد. جواب ندادم. مثل تمام وقت‌هایی که حرف می‌زنم، جواب ندادم. دست‌هام را گذاشتم روی شکمم. شکمم که نه؛ پوستی که روی تحال و مثانه و باقی چیزها را پوشانده بود. فکر کردم باید بروم سازم را بیاورم. سازی را که نزدم، حرفی را که نزدم، درخواستی را که نکردم. باید بروم و همه‌ی نکرده‌ها را بیاورم. و بگذارم کنار تمام نشده‌ها و نکرده‌ها. برنامه‌ی زندگی‌ام را به طرفه‌العینی عوض کردم. می‌مانم.

گفت علنی نکنیم. راست می‌گوید، آدمی که به طرفه‌العینی تصمیم می‌گیرد بماند؛ قابل اعتماد نیست.

پ.ن: عادت نوشتن از سرم افتاده. مریض شده‌ام از بس کلمه آمد و رد دادم. این عادت را برمی‌گردانم. 

باهار الف