حیرانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال» ثبت شده است

 

می‌خواستم آنجا کامنت بگذارم. دیدم به گفتنش نمی‌ارزد، قد بلند کردن میان جمعی که تو طردشده‌شانی، چیزی‌ست شبیهِ همان تفی که سربالاست و آخر هم پس از چرخ زدن‌های بسیار، می‌خورد صاف توی صورتِ خودت. می‌خواستم بنویسم آن شخصی‌ها "هرجایی" نیستند، اگرچه دیگر میانِ من و او شخصی نیستند. (بله؛ نمی‌نویسم "ما") می‌خواستم بنویسم طاهر برای من است و لیلای به دیده نابینا و به دل بینا؛ خودِ من. می‌خواستم بنویسم آن مخاطبِ نامعلوم اما محسوس، منم. که انگار چهارزانو نشسته باشد روبه‌روی نویسنده‌اش و خیره شده باشد به چشمهای عسلیِ یاغی‌اش و با تمامِ نبودنش، بشود "بود" و کلمه بنشاند برای صاحبش.

سه روز پیش آقای «ح» دوباره پاپی‌ام شد. کلافه بودم و مستاصل. از کنارِ غریبه‌ای برگشته بودم و خواب مرهمِ تمام تلخی‌ام بود. گفتم، به او گفتم خرابش نکن. بگذار همه‌چیز همانطور بماند که بود. همانطور کثیف و مریض و دیوانه‌وار. همانطور ع ش ق. قسمم کارگر بود یا خواهشم؛ نمی‌دانم. اما هر چه بود دیگر خبری بازنیامد. نمی‌دانم حالا باید بروم یقه‌ی کس دیگری را بگیرم که "نکن! لااقل حالا که نیستی، تکه‌های من را به خودم وابگذار." بدی‌اش این است که نمی‌شود اثبات کرد آن‌ها بخش‌هایی از تواند. لااقل من نمی‌توانم. همیشه الکن بودم. و همیشه این‌قدر حس کردم که هیچ‌چیز به کلمه درنیامد. و حالا انگار دنیا سرِ تلافی دارد با من. تلافیِ چه؟ نمی‌دانم. شاید همین چهار خطِ پیزوری و نچسبِ وبلاگم. شاید تلافیِ چشمهایم و نگاه‌هایی که رفتند به خاموشی و تنی که خورد شد کنارِ خیابان. و دلی که قامت بست به "باز پس گرفتنِ خودش" ...

چقدر بی‌اندازه خشمم. و چقدر بی‌اندازه تکه‌پاره. 

 

باهار الف

تکرار و تکرار و تکرار و تکرار و ....

 

پ.ن: بی‌حرفم. بی‌هیچی.

باهار الف

 

 

«غیاب تنها به‌منزله‌ی پی‌آمد حضورِ دیگری می‌تواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک می‌کند؛ این من‌ام که به‌جا می‌مانم. دیگری در یک وضعیّت عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری برحسب وظیفه‌اش مهاجر و گریزپا است؛ من ـــ من که وظیفه‌ای به‌عکس دارم ـــ عاشق‌ام، ساکن و بی‌جنبش، مهیّا، منتظر، میخ‌کوب، معلّق ـــ همچون بسته‌ای در گوشه‌ی پرت ایستگاهی جا مانده.»*

 

*رولان بارت - سخن عاشق

باهار الف

 

عود روشن می‌کنم. سه سال است در این خانه، در این اتاق عود روشن نکرده بودم. پنجره باز است، در؛ بسته. زیرِ در را شال چپانده‌ام. سیگار می‌کشم. یعنی هروقت برمی‌گردد این حال، بعدش منم که سیگار دستش است. خنده‌ام می‌گیرد، قبل‌ترها اینهایی را که برای حال خاصی و به علت چیزی سیگار می‌کشیدند مسخره می‌کردم. قبل‌ترها به گرد بودنِ زمین کمتر معتقد بودم حکما.

داشتم چیزهایی را که نوشته بودیم می‌خواندم. خیال می‌کند دایرکت‌هایمان را پاک کرده‌ام. کرده‌ام. ولی اسکرین‌شات‌ها هستند. همه چیز همانطور است که قبلا بوده. چقدر این همه وقت نرفته بودم مو به مو، کلمه به کلمه بخوانم. حالا نشسته‌ام و چنگ می‌زنم به خودم. می‌خوانم، می‌خوانم، می‌خوانم. اینقدر می‌خوانم که بعد از سه سال و حالا که دقایقی مانده به آذر، سیگار روشن می‌کنم که گریه نکنم. می‌نویسم که گریه نکنم. می‌پیچم که گریه نکنم. راه می‌روم که گریه نکنم. نفس حبس می‌کنم، رو به روی آینه قدی اتاق می‌ایستم و می‌گذارم کلمات سر بخورند روی سرم. روی گره به گره از سلول‌های خاکستری مغزم. می‌گذارم آن وسط‌ها قابی، یادی، عکسی، خطی هم بیاید از غریبه‌ای، شاید سبک شود خاطره. یادم بیاید که "ح" دولا شده است روی رودی که از غار می‌آمد و همینطور که پاهایش را می‌شست بلند بلند و خیره به من تکرار می‌کرد «پاک نمی‌شوم از تو، هر چه می‌شویم.» یادم بیاید. لا به لای گفتن و نوشتن ِ «از پشت در آغوش گرفتم.»های "ص"، یادم بیاید. گذشته‌ را بگذارم لای گذشته. نیست را بگذارم جای هست. بچینم. شاید که افاقه کند. شاید که «دردی به دردم بگوید آرام.»

 

پ.ن: اگر یادشان می‌ماند «بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم، هرچه می‌شد با هر که می‌شد امتحان کردم.» یعنی چه.

 

باهار الف

 

-ماچ می‌دی؟

بعد ازین که جدا می‌شوم از او و ماشین می‌گیرم برای خانه، اتفاقی می‌بینم که ماشین را زده است کنار، درست نمی‌بینمش. می‌افتم به هول که نکند زده باشد زیر گریه؟ اسمس می‌دهم که چرا زدی کنار؟ او پرت‌ترین جوابِ ممکن را می‌دهد و می‌دانم که حالا چشمهایش ترند. ازین فکر خودم هم می‌افتم به گریه. هیچ‌کس قدرِ من این حال را نمی‌داند. که تو خواهانِ عشقِ دگری باشی و کسی آن‌طرف‌تر، تمام‌قد درگیر تو باشد. من هر دوی این آدمانم. هم آن که دل‌ش پیشِ دیگری‌ست و همان که آن را پس می‌زند.

-نمی‌دونم.

جلوی آینه، تصویر تف و لعنتم می‌کند. با اینکه ابروهایم را برداشته‌ام، صورتم را تمیز و مرتب کرده‌ام و آن ته‌زیبایی و شیطنت باز دوباره هویداست، ولی چیزی تهِ نی‌نیِ چشم‌هایم هست که دست از ناسزا گفتن برنمی‌دارد. می‌دانم "آن" تب‌آلودِ وحشی منم. می‌دانم این جنازه‌ی منفعل هم منم. می‌دانم آن زن که هر روز رنگِ ناخن‌هایش را عوض می‌کرد و مغرور و گُل‌درشت به شایان پس‌گردنی می‌زد؛ منم. می‌دانم این زن که حالا لاک‌هایش شبیهِ آجرهای باران‌خوره‌ی ساختمان‌های قدیمی‌ست و برای رفیق‌ش میل می‌زند که نپرس و نباش هم منم.

-این‌قدر خری نمی‌فهمی. گوساله.

پدرم می‌پرسد: "خانه کجاست؟" سر بلند می‌کنم و ریش‌های سپیدش را می‌بینم که مرتعش‌اند. نبضِ شقیقه‌هایش را می‌بینم. پرزهای کنارِ چشم‌ش را. چروک‌های افتاده به پیشانی‌اش را. همه را می‌بینم. صبر می‌کنم تا خوب تماشا کردنش به جانم اثر کند. و بعد، آرام و شمرده، جوری که خوب به دروغ بودنِ حرفِ راستی که می‌زنم پی ببرد، می‌گویم: "خانه همینجاست." صدای زوزه قطع نمی‌شود.

-بیا بغلم.

پیام کوتاه بود: "هیچی هیچوقت دور نمی‌ریزم." نه چیزی از من را؛ هیچ‌چیز را. 

-ماچ نمی‌دی؟

 

پ.ن: بیرون کشیده‌ام ازین ورطه رخت خویش. این تن مرا کفایت کند، شاکرم.

پ.ن 2: یک کادو می‌خرم برای خودم. 5روزِ دیگر. کتابِ «هنر پوسترهای سینمایی»ئه احسان خوشبخت. درخورست. نه؟

باهار الف

این روزها کسی را ندارم که بتوانم با او بی‌احتیاط و فکر حرف بزنم.

و احساس می‌کنم سالیان درازی‌ست که این فرد را ندارم. 

 

باهار الف

ثابت مانده‌ام تا مرا طراحی کنند. این کار ساکن و ثابت برایم هیجان‌انگیز و معرکه است. اینکه حالت بدنم را تغییر بدهم و دیگران این حالت را، این تغییر را بکشند، نقاشی کنند، روی کاغذ بیاورند. همیشه دوست داشتم دیده شوم. شاید برای همین است این کار ساکن و ثابت و به زعم خیلی‌ها کسل‌کننده، مرا شاد و مست می‌کند. بیست دقیقه دوام میاورم با کمترین تکان، تا هر چه را که لازم است خوب ببینند، خوب حسش کنند و خوب پیاده کنند. همین‌طور که ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم، حواسم به کاغذهای روبه‌روشان و صدای خش‌خش مدادهاشان هست. نگاه می‌کنم که کدامشان صورتم را می‌کشد و کدامشان؛ تنم را. کدامشان وقتی تماشا می‌کنمش هول می‌شود و کدامشان نه. و کیف دارد دیدن و تماشا کردن تمام این‌ها.

آقای خوشمزه چهارشنبه‌ی پیش را آمد محل کار من؛ گالری. وقتی رسید که من وسط یک بیست دقیقه خشک شده بودم و پشتم به در ورودی بود، چهارزانو نشسته بودم در آن میانه و دست گذاشته بودم زیر چانه‌ام، کمی قوز کرده، کمی در فکر. دل توی دلم نبود بیست دقیقه تمام شود و حواسم برود پیشش.

آقای خوشمزه گفته بود "می‌خواهم بیایم تماشایت کنم." گفته بودم "بیا." و آمده بود که بی‌حرکت بودنم را، دقتم به استاد و شاگردان و نوای موسیقی ِ آن‌جا را ببیند. تماشا کند. و تماشا هم کرده بود.... من را که بی‌حرکت و بی‌جنب و جوش بالاخره لحظه‌ای را پیش چشمش ثابت مانده بودم و او توانسته بود تمام مرا حفظ کند، ببیند، بخواند و من کیف کرده بودم تهِ دل.

این اولین باری‌ست در زندگی‌ام که از "از دست دادن" خوشحالم. خیلی خوشحالم.

پ.ن: حسین جوانی عزیز! چند وقتی‌ست نمی‌خوانمت. نمی‌توانم که بخوانمت. اگر باز هم آمدی، یک راه‌حل به من بگو. دوستانه.

باهار الف

به او می‌گویم کمی آهسته‌تر. نگاهم می‌کند، چشم‌هایش را فراموش کرده بودم. فکر می‌کنم این چنین نگریستن را چند وقت است روی تنم احساس نکرده‌ام؟ چشمهایش حالت شکننده‌ی همه‌ی آدم‌های منتظری را دارند که به یک تپش، به یک لحظه می‌توانند از هم بپاشند. می‌گویم: هنوز زود است. و با خودم فکر میکنم هنوز جای دندان‌هایش روی تنم مانده، جای دست‌ها، انگشت‌ها، نگاه‌ها، انتظارها... روزی سه بار حمام توبه می‌کنم. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زند. فکر می‌کنم چقدر تنهاییِ از دست رفته‌ام را دوست می‌دارم. هنوز زود است. می‌خواهم کمی با تنهایی‌ام تنها باشم...

پاییز دوباره عاشق می‌شوم.

 پ.ن: دُم به تله‌های امید نمی‌دهم. امیدوار نیستم. هیچ. هیچ. کاش احسان خیالش راحت باشد.

باهار الف

پله‌های مترو را که می‌آیم بالا پاک یادم می‌رود از چه‌چیز می‌خواستم بنویسم. از آقای خوشمزه، یا صالح یا خودم. دچار به یک چند ضلعی عاطفی شدم، تمام ماجراهای حال و گذشته‌ام هجوم آورده‌اند. بایست کمی خلوت باشم. فیس بوک را پاک کردم، وقتی هم که پرسیدند چرا؟ ضمن نشان دادن میدل فینگرم به زاکربرگِ بزرگ؛ نوشتم:

I`m tired of Fake people

این فیک پیپل حتی شامل مربیِ عزیزتر از جانم در نویسندگیِ خلاق؛ یعنی بیگ اسلیپ هم می‌شود.

بوی الکل می‌دهم. این روزها مدام بوی عفن الکل می‌دهم. با این که مست نشدم، مست نکردم، فقط طعنه زدم به پیک. یک جور دهن‌کجی به خودم و همه. دلم می‌خواهد جای درستش تگری بزنم. جایی که بنشینیم به تگری زدنم بخندیم، نه اینکه یک نفر بیاید پشت در دستشویی؛ مضطر و شوریده که "خوبی؟" و تو نتوانی بگویی "خوبم دیوث. این تگری را باید می‌زدم. همیشه بایست تگری را زد." مادرم خواب است. از حالا نگرانِ مشامِ تیزش هستم. این خانه با همه‌ی امن بودن و نبودنش همیشه باید یک چیز داشته باشد برای ترساندن من. برای اینکه بنشینم تهِ باغ و بترسم از تاریکی. برای اینکه با خودم بخوانم "چرا عاقل کند کاری..." که بعدترش بزنم تو دهنم که آخر مگر تو عقل هم داری دختر؟

نشسته‌ام و گریه می‌کنم. عر می‌زنم بیشتر. اسمس می‌دهم: چرا پسری که ترک می‌کند، از دختری که ترک می‌شود جذاب‌تر است؟ چرا بایست شاهد لاسیدن دوستان خودم باشم با فلانی؟

جواب می‌دهد: چون آدم‌ها عن‌تر از آنند که تو فکر می‌کنی.

آرام نمی‌شوم، ولی دیگر گریه نمی‌کنم. می‌روم دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم: نازلی! سخن نگو.

باهار الف

 

امشب یک حالتی با من هست که نمی‌گذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمی‌دانم این حالت از چه چیز نشات می‌گیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانه‌ای‌ ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگری‌ست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دست‌های من انتقال می‌دهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش می‌دانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر می‌دهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل می‌دهد. در تن دیگری رها می‌شود، در تنِ دیگری تمام می‌شود، یکی می‌شود، می‌رقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا می‌تواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویه‌ها را یاد می‌گیرد؟ بلد می‌شود مثل یک گونیا به زاویه‌ها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را می‌کنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...

دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره می‌میرم.

 

پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.

باهار الف