حیرانی

 

عود روشن می‌کنم. سه سال است در این خانه، در این اتاق عود روشن نکرده بودم. پنجره باز است، در؛ بسته. زیرِ در را شال چپانده‌ام. سیگار می‌کشم. یعنی هروقت برمی‌گردد این حال، بعدش منم که سیگار دستش است. خنده‌ام می‌گیرد، قبل‌ترها اینهایی را که برای حال خاصی و به علت چیزی سیگار می‌کشیدند مسخره می‌کردم. قبل‌ترها به گرد بودنِ زمین کمتر معتقد بودم حکما.

داشتم چیزهایی را که نوشته بودیم می‌خواندم. خیال می‌کند دایرکت‌هایمان را پاک کرده‌ام. کرده‌ام. ولی اسکرین‌شات‌ها هستند. همه چیز همانطور است که قبلا بوده. چقدر این همه وقت نرفته بودم مو به مو، کلمه به کلمه بخوانم. حالا نشسته‌ام و چنگ می‌زنم به خودم. می‌خوانم، می‌خوانم، می‌خوانم. اینقدر می‌خوانم که بعد از سه سال و حالا که دقایقی مانده به آذر، سیگار روشن می‌کنم که گریه نکنم. می‌نویسم که گریه نکنم. می‌پیچم که گریه نکنم. راه می‌روم که گریه نکنم. نفس حبس می‌کنم، رو به روی آینه قدی اتاق می‌ایستم و می‌گذارم کلمات سر بخورند روی سرم. روی گره به گره از سلول‌های خاکستری مغزم. می‌گذارم آن وسط‌ها قابی، یادی، عکسی، خطی هم بیاید از غریبه‌ای، شاید سبک شود خاطره. یادم بیاید که "ح" دولا شده است روی رودی که از غار می‌آمد و همینطور که پاهایش را می‌شست بلند بلند و خیره به من تکرار می‌کرد «پاک نمی‌شوم از تو، هر چه می‌شویم.» یادم بیاید. لا به لای گفتن و نوشتن ِ «از پشت در آغوش گرفتم.»های "ص"، یادم بیاید. گذشته‌ را بگذارم لای گذشته. نیست را بگذارم جای هست. بچینم. شاید که افاقه کند. شاید که «دردی به دردم بگوید آرام.»

 

پ.ن: اگر یادشان می‌ماند «بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم، هرچه می‌شد با هر که می‌شد امتحان کردم.» یعنی چه.

 

باهار الف

حال

گذشته