حیرانی

نشستم پای نوشته‌های نانوشته‌ات. گفتم بنویس، یبوست که نیست. زور نمی‌خواهد. عاشقِ کلمه باش، سکوت خودش می‌آید. دستم ماند لای در. انگشت دست چپم. یک سرمایه از 5سرمایه‌ی زندگی‌ام. دست چپم.

دست چپش را انداخت دور شانه‌هایم، خودم را کشیدم آن‌ورتر. بوی عرق می‌داد آقای س. مست بود لاکردار. گفتم رضا! حواست باشد. خندید. پرسیدم می‌خندی چرا؟ گفت خنده نیست. گفتم می‌فهمم. فهمیده بودم. آقای س چسبیده بود در مستی روی گرده‌های من. خندیدم، گفتم رضا این خنده نیست‌ها.

دلم گرفته بود. حفره‌های زندگی‌ام روز به روز بیشتر می‌شوند. با آقای س قرارِ کافه دارم. مهمانم. خسته‌ام. چه جمله‌های عاشقانه که نرفت دستِ یار. چه حرف‌ها که ننشست به کلمه. چه رقص‌ها که گریه نکردم.

میآمدی، مینشستی همان گوشه، قر دادنم را تماشا می‌کردی، آن وقت آن مهمانی، مهمانی می‌شد. بی‌قرارم.

نظرات  (۱)

هذیان گفتن هم هنر می خواهد که داستان شود
تبریک برای نوشتارتون


درپناه خدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی