حیرانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشته» ثبت شده است

سفیدیِ مرگ، صبح چشم را می‌زد.

از پنجره نور می‌افتاد توی اتاق. هنوز آفتاب در نیامده، سفیدیِ مرگ چشم را می‌زد. نور نبود، انعکاس آن بود که چشم را می‌زد. قلب را می‌زد، تن را می‌زد. سفیدیِ مرگ افتاده بود روی اتاقم. عطرِ حادثه یقه‌ی پیراهنم را دریده بود. من فرار می‌کردم، عطر اما فرٌاری نبود. دیوانه شدم. از سقف مرگ می‌بارید... بلور، بلور، بلور... هذیان، هذیان، هذیان.

می‌نشینم روی چهارپایه‌ی اتاق. درست وسطِ اقطارِ اضلاعِ آن و زار می‌زنم زاویه‌دار. زار می‌زنم. 

مرگ آدمیزاد را پس می‌زند از بس.

 

1/19

باهار الف