حیرانی

 

موزیک را می‌گذارم گوش کند، بعدش می‌گوید بگذار یک چیزی را برایت تعریف کنم. لبخند می‌زنم. صبر می‌کنم غمِ صورتش را جمع کند، خودش را از زیر آوار دربیاورد، تلنگر می‌زنم که "تعریف کن." یک جمله می‌گوید فقط. تعریف کرده است حالا. زلزله تمام شده، خروارها خاطره مانده است زیر آوار. جفتمان مصیبت‌زده‌ی همین زلزله‌هاییم. روی خرابه‌ها قدم می‌زنیم. دستم را گرفته است که مراقبم باشد. دستش را می‌فشارم گرم. می‌خواهم بداند که دوست دارم کسی این روزها مراقبم باشد. حتی اگر مرا به درستی نشناسد. راستش بهتر است که کمتر بشناسد حتی. خلوتم این روزها دیدن ندارد. 

می‌پرسد: ازینکه آدم بدی بودم، از من بدت نمیاید؟

می‌گویم: هنوز بد بودنت به من ثابت نشده

جایش دلم می‌خواست لبخند بزنم. اما نزده بودم. زده بودم، اما او ندیده بود و این فایده نمی‌کرد.

باهار الف

به او می‌گویم کمی آهسته‌تر. نگاهم می‌کند، چشم‌هایش را فراموش کرده بودم. فکر می‌کنم این چنین نگریستن را چند وقت است روی تنم احساس نکرده‌ام؟ چشمهایش حالت شکننده‌ی همه‌ی آدم‌های منتظری را دارند که به یک تپش، به یک لحظه می‌توانند از هم بپاشند. می‌گویم: هنوز زود است. و با خودم فکر میکنم هنوز جای دندان‌هایش روی تنم مانده، جای دست‌ها، انگشت‌ها، نگاه‌ها، انتظارها... روزی سه بار حمام توبه می‌کنم. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زند. فکر می‌کنم چقدر تنهاییِ از دست رفته‌ام را دوست می‌دارم. هنوز زود است. می‌خواهم کمی با تنهایی‌ام تنها باشم...

پاییز دوباره عاشق می‌شوم.

 پ.ن: دُم به تله‌های امید نمی‌دهم. امیدوار نیستم. هیچ. هیچ. کاش احسان خیالش راحت باشد.

باهار الف

پله‌های مترو را که می‌آیم بالا پاک یادم می‌رود از چه‌چیز می‌خواستم بنویسم. از آقای خوشمزه، یا صالح یا خودم. دچار به یک چند ضلعی عاطفی شدم، تمام ماجراهای حال و گذشته‌ام هجوم آورده‌اند. بایست کمی خلوت باشم. فیس بوک را پاک کردم، وقتی هم که پرسیدند چرا؟ ضمن نشان دادن میدل فینگرم به زاکربرگِ بزرگ؛ نوشتم:

I`m tired of Fake people

این فیک پیپل حتی شامل مربیِ عزیزتر از جانم در نویسندگیِ خلاق؛ یعنی بیگ اسلیپ هم می‌شود.

بوی الکل می‌دهم. این روزها مدام بوی عفن الکل می‌دهم. با این که مست نشدم، مست نکردم، فقط طعنه زدم به پیک. یک جور دهن‌کجی به خودم و همه. دلم می‌خواهد جای درستش تگری بزنم. جایی که بنشینیم به تگری زدنم بخندیم، نه اینکه یک نفر بیاید پشت در دستشویی؛ مضطر و شوریده که "خوبی؟" و تو نتوانی بگویی "خوبم دیوث. این تگری را باید می‌زدم. همیشه بایست تگری را زد." مادرم خواب است. از حالا نگرانِ مشامِ تیزش هستم. این خانه با همه‌ی امن بودن و نبودنش همیشه باید یک چیز داشته باشد برای ترساندن من. برای اینکه بنشینم تهِ باغ و بترسم از تاریکی. برای اینکه با خودم بخوانم "چرا عاقل کند کاری..." که بعدترش بزنم تو دهنم که آخر مگر تو عقل هم داری دختر؟

نشسته‌ام و گریه می‌کنم. عر می‌زنم بیشتر. اسمس می‌دهم: چرا پسری که ترک می‌کند، از دختری که ترک می‌شود جذاب‌تر است؟ چرا بایست شاهد لاسیدن دوستان خودم باشم با فلانی؟

جواب می‌دهد: چون آدم‌ها عن‌تر از آنند که تو فکر می‌کنی.

آرام نمی‌شوم، ولی دیگر گریه نمی‌کنم. می‌روم دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم: نازلی! سخن نگو.

باهار الف
بابت تمام ضربه‌هایی که زد, ضربه‌هایی که نکشت, اما من رو قوی و روشن کرد, سنگدل گاهی, گاهی دیوانه, گاهی شیدا.. برای تمام ضربه‌هایی که زد, ممنونم.

 

برای آقای "ح".

باهار الف

 

امشب یک حالتی با من هست که نمی‌گذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمی‌دانم این حالت از چه چیز نشات می‌گیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانه‌ای‌ ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگری‌ست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دست‌های من انتقال می‌دهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش می‌دانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر می‌دهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل می‌دهد. در تن دیگری رها می‌شود، در تنِ دیگری تمام می‌شود، یکی می‌شود، می‌رقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا می‌تواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویه‌ها را یاد می‌گیرد؟ بلد می‌شود مثل یک گونیا به زاویه‌ها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را می‌کنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...

دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره می‌میرم.

 

پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.

باهار الف

برای تمام مردهای دنیا حرفی دارم. بالاخره یک روز حرف‌هایم را می‌زنم، خواه به کلمه، خواه به رنگ. برای آقای "میم"، برای آقای "سین"، برای رضا. برای صالح. برای امیر، برای عرفان. برای زرتشت، برای شایانِ احمق، برای احسان عزیزم، برای "پ"، برای "عین" برای "ح"....

آقای "میم" سه‌تار به‌دست می‌نشیند روی چهارپایه‌ی پلاستیکیِ خانه. حسین از آن‌طرف در حیاطخلوت غر می‌زند که این رخت‌ها را پهن می‌کردی مرد گنده. آقای "میم" نگاهش به در حیاطخلوت است و انگشتانش روی تارهای سه‌تار می‌رقصند. می‌زند، بی آنکه بداند. شاید من فکر می‌کنم که نمی‌داند، ولی نمی‌داند، همینطور می‌زند. من پشت سینک ایستاده‌ام و ظرف‌ها را آب می‌کشم. کارم تمام می‌شود، دست‌هام را خشک می‌کنم، سیگاری برمی‌دارم و می‌نشینم پشت میز حسین. آقای "میم" هنوز خیره است و ساز می‌زند و من خیره‌ام و دود می‌خورم. دلم قنج می‌رود.

می‌پرسم حسین نیامد؟

آقای "میم" یک جوری خیلی عادی جواب می‌دهد که نه

و همانطور خیلی عادی می‌پرسد چرا اینقدر این را می‌پرسی؟

می‌گویم می‌خواهم وسایلم را پس بیاورم.

آقای "میم" می‌خندد.

 

اضافه شده در 4ام شهریور 1393: با آقای "میم" خداحافظی کردم. حالا می‌فهمم که تواناییِ آغازِ هیچ چیز را ندارم. 

باهار الف

نشستم پای نوشته‌های نانوشته‌ات. گفتم بنویس، یبوست که نیست. زور نمی‌خواهد. عاشقِ کلمه باش، سکوت خودش می‌آید. دستم ماند لای در. انگشت دست چپم. یک سرمایه از 5سرمایه‌ی زندگی‌ام. دست چپم.

دست چپش را انداخت دور شانه‌هایم، خودم را کشیدم آن‌ورتر. بوی عرق می‌داد آقای س. مست بود لاکردار. گفتم رضا! حواست باشد. خندید. پرسیدم می‌خندی چرا؟ گفت خنده نیست. گفتم می‌فهمم. فهمیده بودم. آقای س چسبیده بود در مستی روی گرده‌های من. خندیدم، گفتم رضا این خنده نیست‌ها.

دلم گرفته بود. حفره‌های زندگی‌ام روز به روز بیشتر می‌شوند. با آقای س قرارِ کافه دارم. مهمانم. خسته‌ام. چه جمله‌های عاشقانه که نرفت دستِ یار. چه حرف‌ها که ننشست به کلمه. چه رقص‌ها که گریه نکردم.

میآمدی، مینشستی همان گوشه، قر دادنم را تماشا می‌کردی، آن وقت آن مهمانی، مهمانی می‌شد. بی‌قرارم.

باهار الف

"کسانی را دوست داشتم، از دست‌شان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم.، چون عین جهنم است. اما دیوانگی‌ام بی‌شاهد ماند، سرگردانی‌ام ظاهر نمی‌شد. فقط باطن‌ام دیوانه بود. گاهی به خشم می‌آمدم. به من می‌گفتند: چرا این‌قدر آرام‌اید؟ حال آن که از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچه‌ها می‌دویدم، تعره می‌کشیدم، روز به آرامی کار می‌کردم."

 

_ جنون روز، موریس بلانشو

باهار الف

می‌خواستم یادم باشد به دکترم بگویم من فوبیای تبدیل شدن به مادربزرگم را دارم، می‌ترسم شبیه آدمی بشوم که قله‌های هوش را به مقصد دره‌های خرفتی با خوشحالی طی می‌کند، شبیه آدمی که از روی اعصاب‌ترین موجوداتی‌ست که می‌شناسم و با همه‌ی این‌ها مادربزرگ مادری من است. و این آخری بدجور احتمال شبیه شدن ما بهم را تشدید می‌کند. رو به روی آینه که می‌ایستم از دست موهای جدیدم شاکی‌ام، چون آرایشگرم انگار با بدجنسی تمام کاری کرده باشد که موهایم هم شبیه این موجود که مادربزرگ من هم هست، شده باشد. می‌ترسم. می‌ترسم من هم درست همین زنی بشوم که او هست، زندگی سراسر جنگ، سراسر خودخواهی. این خودخواهی که می‌گویم اینطور است که یعنی اگر هزار جور شکلات وجود داشته باشد که تنها یک جورش از بقیه مرغوب‌تر و خوشمزه‌تر باشد و مادربزرگ من عضو هزار نفری باشد که قرار است شکلات بهش بدهند، دست می‌گذارد روی آن یک جور و به هر نحوی هست آن را برمی‌دارد یا بهتر است بگویم؛ می‌گیردش. درست مثل یک حق. آن هم نه برای نوه‌ها یا بچه‌های خودش؛ نه. بلکه تنها برای خودش. البته این مورد را دوست دارم، چون او فداکاری نمی‌کند و من تا خرخره در فداکاری غرقم. فداکاری حتی برای راننده تاکسی. گاهی فکر می‌کنم بی‌خود می‌ترسم. من صدسال هم که بگذرد، این خصلت فداکاری کردن را به دوش می‌کشم حتی اگر روزی هزار بار ازین که شبیه مادربزرگ‌م شوم، بترسم.

تلفن یک سالن آرایشگری دیگر را روی پایم نوشته‌ام، قرار است بروم از شر این موها خلاص شوم.

آقای میم گفت "به ...یرم."

(نه این که با نوشتن یا خواندن آن "ک" مشکل داشته باشم؛ نه. فقط مراعات خودم و بلاگفا را می‌کنم.)

باهار الف

چهره‌اش این روزها یادآورِ مردانِ عاشقِ پریشانی‌ست که از همراهیِ معشوق پشیمان است. 

اتومبیل یک خانه‌ی 4در است. آدمیزاد اگر در خانه نفهمد، هیچ‌کجای دیگر هم نمی‌فهمد. اسمس می‌دهد:

You`re The one

من لبخند گذاشته بودم پایش. هیچ‌چیز، هیچ‌وقت شبیهِ قبلش نمی‌شود. برای خوب بودن و ماندن باید حرکت کرد. ممنظورم از حرکت هم "تلاش" نیست. 

چقدر مستاصلم آقا. آبِ دریاها سخت تلخ است، دلِ من؛ سخت آشوب.

باهار الف