حیرانی

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم.


این جمله را روزی هزار بار به خودم می‌گویم. برای اینکه کمتر از نگرانی‌های مادرم دلگیر باشم، کمتر گوشه‌گیری کنم و بیشتر نقاشی بکشم.

من زاده‌ی عواقبِ تصمیم‌های خودم هستم و روزی هزار بار، هزار مرتبه از گذشته؛ از نو متولد می‌شوم.

باهار الف

صبح است. خیلی وقت از صدای جاروی رفتگر گذشته، من جایم امن است و یک جورهایی ته دلم خوشحالم. علت ندارد. شاید علتش غم و عصبانیت فراوانی‌ست که با خودم حمل می‌کنم، آدم‌های از بیخ غمگین هم گاهی به مرخصی می‌روند. اصلا چه اهمیتی دارد. چه اهمیتی دارد که گمان می‌کنم درست جایی هستم که راحت نوشتنم می‌آید. خیلی فکر کردم. قبل‌تر ازین حال. فکر می‌کردم یک نامه‌ی بلند بالا بنویسم برای تمام آدم‌هایی که دوستشان داشتم و عمیقا دوستشان داشتم و چقدر دوست می‌دانستمشان. مثلا برای یک نفر که تا همین 1 سال پیش روزی حداقل دو بار به من زنگ می‌زد برای اینکه از جانب خودش و از جانب باقی حلقه‌(!) اطمینان بدهد که «دوست»م می‌ماند... برای آقای بزرگواری که بخشی از خودم را به بهانه‌ی تولد پیشش یادگار گذاشتم و امسال حتی تولدش را (رغبت نداشتم) تبریک نگفتم. برای رفیقی که گمان می‌کردم 4-5سال از زندگی‌ام را رفیقانه رصد می‌کرده. برای او. برای او که برای من از راه خیلی دور می‌نویسد «از او؛ بیش از با او حرف می‌زنم.» برای تمام آدم‌هایی که بخشی از من را حمل می‌کنند. حتما می‌کنند. مگر می‌شود آدم یادش برود؟ مگر می‌شود زهیر را انکار کرد؟

اما جایش «شوکران» دیدیم. من و او که حالا خوابیده. آرام، راحت؟ و با دلتنگی. با دلتنگی آنچنان سنگین که داوطلبانه نیمی از آن را از روی گرده‌هایش روی گرده‌های خودم می‌گذارم. بی‌هیچ ترس. بی‌هیچ هراس.

عمیق چشمهایت یادم می‌آید. حالا که آفتاب درآمده. حالا که جای من امن است؛ همه‌چیز را به یاد می‌آورم. تا به حال شده درست در مرکز جایی قرار بگیری که نیمی از هر چیز که در اطراف است برای تو باشد؟ و تو حتی شهامت دیدن آن حجم از طردشدگی را نداشته باشی، چه رسد به لمسش. تا به حال شده درست لحظه‌ای که مرز خواب و بیداری را گم کرده‌ای و هنوز آگاهی، کسی تو را به نام صدا کند؟ کسی که صدای نفسش قبل از ادای هجاها رعشه به بند بند وجودت بیاندازد. تا به حال شده مرور کنی؟ شکستن دلی که بلوری‌ترین حالتش را فقط تو دیده‌ای. تا به حال حسرت خورده‌ای؟ حسرت لحظه‌ای که به جای «جانم» گفته‌ای «بله». نگاه می‌کنی اصلا؟ به پشت سرت. به زخم‌های عمیقی که نه با حرف (که سلیطه‌ای چون من هزار بار بهتر از هرکس می‌تواند) که با عمل انداخته‌ای. به جوی باریک خون زنده؛ که حالا مبداء‌ش پیدا نیست. مقصدش هم.

اگر بگویم مهم نیست، دروغ است. نه به بقیه؛ به خودم. به خود دلتنگم. مهم است. تنها ماندن و تنها ماندن و تنها ماندن مهم است. هنوز بعد از این همه وقت با خودم و بابادوکم کنار نیامده‌ام. فقط هربار یک خاطره را خوراک‌ش می‌کنم که روحم را عاصی‌تر ازین نکند. مهم است. من یادم نمی‌رود. نمی‌بخشم. حتی اگر روال روزهای تو، روال روزهای همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داشتم؛ من را از حضیض حافظه‌‌یتان پاک کرده باشد. من با درصد تقصیر و مسبب بودن‌های خودم یک لنگه پا ایستاده‌ام و محو شدن احساساتی را شاهدم که روزی من را، ما را، تو را؛ تعریف می‌کردند. من این فراموشی سطحی و خوشی‌های موضعی را فراموش نمی‌کنم.

 

پ.ن: نور تنها از جسم شفاف عبور می‌کند. نه خست جسم نیم‌شفاف در شان آن است نه خباثت جسم کدر.

باهار الف

من عصبانی‌ام و هنوز عصبانیتم بعضی وقت‌ها از گوشه‌هایم بیرون می‌زند، هنوز با بهانه‌های مختلف به مادرم که می‌نشیند روی موکت دم در اتاق می‌پرم. هنوز انتقام حرف‌های نزده را از بازوهای تو می‌گیرم. هنوز به پدرم می‌گویم "مسخره" و از دست احساسی که اثباتی بر آن نیست می‌رنجم. من عصبانی‌ام ولی هرگز به این افتخار نمی‌کنم، هنوز وقتی تو می‌گویی ممکن است این عصبانیت من را له کند، من خیره می‌شوم و حرفی نمی‌زنم. چون می‌دانم حق داری. هنوز دلم می‌خواهد تنها باشم. هنوز زیاد دلم می‌خواهد تنها باشم، چون آن منی که با دیگران می‌گوید و می‌خندد و به امور یومیه رسیدگی می‌کند، کالبد خالی من است که روی اتوپایلوت تنظیم شده است. من هنوز از آقای ص عصبانی‌ام. دلیلش اینقدر پیچیده و نگفتنی‌ست که گفتنش بیشتر شبیه این است که سکست را گزارش کنی. عصبانی‌ام از شایان و زرتشت. از احسان، از "ن" و اینقدر این عصبانیت را مثل یک نوزاد با خودم حمل کرده‌ام که به محض زمین گذاشتنش صدای جیغش تنم را می‌خاراند.

آقای ح اسمس می‌زند که من دیگر دارم می‌روم. کم مانده بگوید بیا فرودگاه امام خمینی بدرقه‌ام. عصبانی‌ام، اما چیزی نمی‌گویم. یادم می‌افتد آقای ح بدترین وقت‌ها را انتخاب می‌کند برای انگولک کردن گذشته. برای همین ساکت می‌شوم و به ردیف کتاب‌های رو به رو خیره می‌مانم.

تازگی‌ها به محض پریود شدن به خودم حق می‌دهم که اعصابم اسبی باشد، پاچه‌ی مردم را بگیرم، سر گوسفندی که یکهو می‌پیچد جلوی ماشین داد بزنم، به رنگ‌های غلیظ فحش‌های رکیک بدهم و با تو کمتر حرف بزنم و ایراد بگیرم که «دقت کردی صد سال است مرا دو بار هم صدا نکرده‌ای؟»

اما این‌ها نیست. این‌ها هیچ‌کدام این خشم لعنتی را سبب نمی‌شوند. چیزی در من روشن شده که همیشگی‌ست و تنها راهم کنار آمدن با آن است. من کتاب بابادوکم را باز کرده‌ام و می‌دانم از بابادوک خلاصی ندارم. هیچ‌کس از بابادوک خلاصی ندارد.

 

پ.ن: خواب می‌بینم شات‌گان را به سمتم نشانه رفته‌ای. این دومین باری‌ست که این خواب را می‌بینم. از من می‌خواهی کنار بروم تا به آن زن (که می‌شناسی‌اش) پشت من شلیک کنی. من کنار نمی‌روم، تو با شات‌گانت من را می‌کشی. من از خواب می‌پرم و تو اطمینان می‌دهی که کنارم هستی. پیشانی به عرق نشسته‌ام را می‌بوسی. من این رویا را دوست می‌دارم.


“I don’t want your love unless you know I am repulsive, and love me even as you know it.”

 


باهار الف

آقای میم برایم می‌نویسد که تا 10ام تیر درگیر است، پس اگر قرار است بروم اصفهان تا او هم همراه تنهایی‌هایم قدم بزند، بهتر است کمی دیرتر بروم. برایش می‌نویسم «باشه» و جفتمان دیگر حرفی نمی‌زنیم. حرفی نداریم که بزنیم؛ البته درست‌ترش این است که حرفی ندارم که بزنم. مثلا می‌توانستم از او بپرسم هوای اصفهان چجور است؟ یا مثلا می‌شود در مسجد شاه ماند؟ یا چرا هر بار که نیت کرده‌ام بیایم اصفهان این فقط تو هستی که جدی گرفته‌ای مرا؟ و خیلی سوال‌های دیگر که من این روزها حال پرسیدنشان را از خودم هم ندارم، وای به حال بقیه.

آقای ح گفت فردای شبِ عقد من آمده است جلوی خانه. بی هیچ دلیل خاصی. لابد کمی توی پارک چرخیده، تاب‌بازی کرده و دنبال پنجره‌ی اتاقِ من که اصلا طرف شمالی نیست هم گشته و رفته. البته ذهن من چیز دیگری می‌گوید؛ اینکه او اصلا نیامده. راستش نمی‌دانم چه اهمیتی دارد برایم. شاید هنوز از اینکه چیزی، کسی هست که من را به گذشته پرت کند، خوشم میاید. این روزها بیشتر از همیشه احساس می‌کنم در کما هستم. یا بیشتر شبیهِ آدمی که غذا می‌خورد، ولی هیچ طعمی را نمی‌فهمد. نمی‌داند این چیزی که دارد از گلویش می‌رود پایین، یک تیغ دارد که گلویش را می‌خراشد و ممکن است این آسیب جانش را بگیرد. شایدم هم می‌فهمم و برایم مهم نیست.

یک جا در انیمیشن "باد می‌وزد" طراح خلاق ایتالیایی رو به پسرک محبوب من می‌گوید: "خلاقیت هنرمند فقط 10 سال دوام می‌‌آورد، از این 10 سال حداکثر استفاده‌ات را بکن" هربار که یادش می‌افتم تن و بدنم می‌لرزد. نمی‌دانم برای کار کردن معطل چی هستم. انگار هنوز شجاعت لازم و کافی را پیدا نکرده‌ام، مدام بهانه می‌آورم و زمین و زمان را مقصر می‌دانم. در صورتی که ته دلم می‌دانم زر می‌زنم. که کافی‌ست قلم وامانده را بردارم.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نسبت به کسی این احساس را داشته باشم. تجربه کردنش عجیب است و داشتنش هیجان‌انگیز. با اینکه کثافت دورم را گرفته و حظی که می‌خواهم نمی‌برم. اما چیزی قوی‌تر ازین کثافت محض وجود دارد که من را بند کرده است. گفته بود دلم می‌خواهد حلقه داشته باشم، تا حلقه‌هایمان آماده شوند. من مسخره‌بازی درآورده بودم که «زبون، زبون، زبون» امشب اما رفتیم و یک نقره‌اش را خریدیم برایش. ذوقش را قایم کرد یا نگفت به من؛ نمی‌دانم. اما می‌دیدم حالا که دستش را می‌گذارد روی فرمان، نیم نگاهی می‌کند به آن حلقه و خدا می‌داند چه فکرهایی که از سرش نمی‌گذرند و تبدیل به لبخند می‌شوند.


*مولانا


باهار الف


"گریستن به خاطر شفای انسان نیست، به خاطر وفای انسان است."



پ.ن: دیر یا زود می‌دانم که این مغز، که این دست، که این قلب لبریز خواهد شد، و چه بهتر که؛ به کلمه.

*از مقالات شمس

باهار الف

با هم به این توافق رسیده بودیم که وقتی چیزی نمی‌نویسیم، طرحی نمی‌زنیم یا در کل خلقی نداریم به این خاطر است که در واقعیت چیزی نیست که به آن نگاه کنیم. یا هست، ولی ما حوصله‌ی نگاه کردن به آن را نداریم. 

امسال می‌توانست با اختلافِ فاحشی، بهترین عیدِ زندگی‌ام باشد. اما نشد و از همه‌ی ذهنیتِ من مانده است کورسوی امیدی که به آن دخیل بسته‌ام.


پ.ن: باهار نمی‌آید (نمی‌رود) مگر ناگهانی.

باهار الف

لابد اگر بود، می‌گفت این را یک آقا بایست بگوید به یک خانم. 



پ.ن: خوش‌حالم. هر چه سبک‌تر می‌شوم؛ خوش‌حال‌تر.

باهار الف

-خیلی خودخواهی. : ) بیش‌تر از من. اما دیگه این آزارم نمی‌ده؛ خودخواهی‌ت.

+به خودخواهیم افتخار می‌کنم. خواستن تو بود همه‌ش. آزارت نمی‌ده، چون دیگه اهمیتی برات ندارم. آدمای جدی‌تری برات وجود دارند.

-خواستنِ من بود. آزارم نمی‌ده، چون دیگه نیست. اینجا تبت نیست! زن‌ها به ندرت یک آدمِ جدی هم پیدا می‌کنن، جه برسه به آدم‌ها!

+من خیلی نفهمم. خوشحالم که اینقدر نفهمم. وقتی کسی رو که می‌خوام نیست، ترجیح می‌دم نباشم. به سادگی حدِ فهمِ من.

-موضوع این‌جاست که وقتی هم اون کسی که می‌خواستی بود؛ بازم ترجیح دادی نباشی. فقط در لحظه قابل اعتمادی. : ) اعتبارِ یک جمله‌ از سمتِ تو، هرقدر هم عاشقانه، با نقطه‌ی ته‌ش تموم می‌شه. این باشکوهه؟ بله. اما از تحمل من خارجه. شایدم نیست، اما من می‌خوام که باشه.


پ.ن: فکر می‌کردم این سوال حتما بایست برای پروست باشد. اما رولان بارت، پروست‌وار آن را پرسیده. «آیا این که بدون کسی که دوستش داشته‌ای قادر به زندگی باشی، به معنای این است که او را کمتر از آن چه فکر می‌کردی دوست داشته‌ای؟»

«برشی از یک مکالمه» قرار است ادامه‌دار باشد. این مکان اینقدر برایم مقدس است که شخصی‌ترین‌هایم را بنویسم گوشه‌هایش. راستش اشاره کردن را بیشتر دوست دارم. اما گاهی آنچه ما مکالمه می‌پنداریم، فراتر از خودمان است. فراتر از حال و روزگار و یا شرایطی که در آن هستیم. و من دلم می‌خواهد این لحظه‌ها را ثبت کنم. نمی‌دانم ته‌ش ممکن است چه چیز پیش بیاید، فکر کردن هم ندارد البته. دوست دارم این لحظه‌های به‌خصوص، این تیر کشیدن‌ها، جایی میانِ حافظه‌ی مجازی و زندگیِ واقعیِ خودم بمانند. گرچه هیچ بعید نیست در آن‌ها دخل و تصرفی نیز صورت بدهم. این یکی ولی ناب است. نابِ ناب. 

باهار الف

ده دقیقه‌ای هست که برای آقای "میم" تایپ کرده‌ام "سلام، یه دقه بهم گوش می‌دی؟" و هنوز جوابی برایم ننوشته، با خودم فکر می‌کنم حتما در حال جبران کردنِ ساعاتِ بیشمارِ بی‌خوابی‌ها و مستی‌هایش است. خودم دقیقا به آنچه می‌خواهم برایش بنویسم و او گوش کند(بخواند) واقف نیستم. حالا راستش فرقی ندارد. سوالی که همه جای ذهنم را پر کرده، بارها برای خودم، به هزار شکل پاسخ داده‌ام که البته همه‌ی آن پاسخ‌های گاها سوزناک و رکیک به آغوشِ قلیچ ختم شده‌اند و در آن اندک جا، انگار که همه‌ی شمع‌هایم را با احترام فوت کرده‌اند، خاموش می‌شوم. 


این روزهای سرد، این روزهای تلخ، این روزهای گه، بهتر که من در اندک جایم برای زیستن و اندک جابم برای مُردن، خاموش باشم.


پ.ن: اگر هنوز این‌جا را می‌خوانی؛ به حرامزاده بودنت شک نکن. هستی. تماما.

باهار الف

چیزی که حالا گوش می‌کنم من را می‌برد اصفهان. تکنوازیِ سه‌تار و تمبک. هوا روشن بود آخرین باری که مسجد شیخ‌لطف‌الله را پیاده گز کردم. یادم هست که قدم نمی‌زدم، هر لحظه را لفت می‌دادم به خیالم. می‌لاسیدم بیشتر تا قدم زدن. روز آخری بود که اصفهان بودیم، حالم خوش نبود، مثلِ اغلب روزهای زندگی‌ام. دزدکی آمده بودیم. من و خواهرم و طاهره. تا کسی حواسش به ما نبود، از خانه زدیم بیرون. یادداشت گذاشتیم که «می‌رویم، اما خیلی زود برمی‌گردیم.» یادداشت را طاهره نوشته بود، یادداشت را من گرفتم که بگذارم یک جا جلوی دید همه، یک چیزی توی آن یادداشت اذیتم می‌کرد، قبل از رفتن، برگشتم و روی کلمه‌ی «خیلی» را خط زدم. جمله حالا واقعی‌تر بود. حالا می‌دانستم که با خط زدنِ «خیلی»، قدم‌های بیشتری خریده‌ام برای خودم. این علاقه‌ی عجیبِ من به مسجدِ شیخ‌لطف‌الله از کجا می‌آید؟ نمیدانم. بعد از مرگِ پدربزرگِ پدری، انگار اصفهان خلاصه شد در میدان نقش جهان. سبک می‌شدم هربار که قدم می‌زدم آنجا. از آن سفر آخر، مانده است چند عکس که با دوربینِ آنالوگ گرفته‌ام. هر شب نگاهشان می‌کنم و هربار یک چیز توی دلم می‌ریزد. همیشه آنجا انگار یک نفر، یک نفر خیلی بزرگ‌تر از تمامِ شهر، در انتظارِ من است...

.

از کنارت بلند می‌شوم. من تازه سیگارم را تمام کرده‌ام و تو در همان فاصله‌ی کم بینِ روشن کردن سیگار تا خاکستر شدنش، خوابت برده است. بلند می‌شوم که چیزکی بنویسم. چیزی پیدا نمی‌کنم برای نوشتن، گوشی را برمی‌دارم و همانطور که دنباله‌ی حرف‌هایم را توی ذهنم پی می‌گیرم، تایپ می‌کنم: یک نفر باید باشد که ریزه‌کاری‌های آدم را بداند و هم بداند این ریزه‌کاری‌های آدم، فصل به فصل، ماه به ماه و روز به روز تغییر می‌کند. باید بداند معتادِ بوی کفِ دستم هستم، باید بداند چرا معتادِ بوی کفِ دستم هستم. باید بداند وقتی خودم را دیر می‌اندازم وسطِ حرف‌های یک جمع، یعنی قبلش یک مرگی‌م شده است. باید کسی باشد که بداند کی و چرا گردِ تنهایی را باید از روی گرده‌هایم بتکاند و کی و چرا باید به حالم بگذارد و برود. یک نفر که رسمِ الخطِ آدم را خواندن بلد باشد. یک نفر که چشمش به تاریکی‌های آدم عادت کرده باشد.

 

پ.ن: گفتی ما خیلی شانس آوردیم. پرسیدم چرا؟ آن جوابی را که دادی، من در 4سطر به زبانِ خودم ترجمه کردم.

 

باهار الف