حیرانی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوای دیلمان» ثبت شده است

پله‌های مترو را دو تا یکی بالا می‌روم، سوار می‌شوم، دل توی دلم نیست که برسم و باز پله‌های مترو را دو تا یکی، بروم بالا یا پایین. برای زانوهایم، منی که تازه 26سالش تمام شده، از پله بالا و پایین رفتن سم است. درد می‌گیرند، اما به باز شدن مغزم می‌ارزد. به دویدن‌های میان مردم، به نفس کشیدن میان عطرهای مردم (حتی اگر بوی گندِ عرق باشد) به چشم‌چرانی کردن‌ها لبه‌ی ایستگاه‌ها. می‌ارزد. چندین وقت بود که ندویده بودم میان ایستگاه‌های مترو، لا‌به‌لای مردم. دلم تنگ می‌شود برای همین چیزهای کوچک. 

باهار الف

دوستانم مثل برگ‌های پاییزی

یکی‌یکی

و به آرامی

می‌ریزند

و مرا ترک می‌کنند.

زمستان در پیش است

و تنِ من از درخت‌های کنار خیابان؛ عریان‌تر.

سرما می آید یگانه یار

این باد پاییزی،

حاصلِ قهرهای توست.

 

باهار الف

ساندرای من روی تختی حوالی سلول‌های خالی مغزم دراز کشیده است و به شوهرش می‌گوید: "می‌خواهم سوپ بخورم."

و من می‌دانم ساندرای من حالا با همین یک بشقاب سوپ در نقطه‌ی عطف‌ زندگی‌اش تقلا می‌کند. در آن تب و بالا آوردن‌هایش، در آن نگاه مصمم به آینه که مدام می‌گفت "میخواهم بمیرم"، حالا چیزی هست که نیمه جان، تصمیم می‌گیرد سوپ بخورد. و معصومانه و شجاعانه می‌خواهد در حین سوپ خوردن مبارزه‌اش را مرور کند، جان تازه بگیرد و لابد با خودش فکر کند که دنیا به آخر نمی‌رسد. دنیا به این سادگی‌ها به آخر نمی‌رسد. که همین سوپ نارنجی رنگ هوس انگیز که ما (مخاطبان فیلم) فقط کمی از آن را، آنهم اگر دقت کنیم می‌توانیم در حاشیه‌ی کاسه ببینیم، بشارت می‌دهد به گذر کردن از این وضعیت صفر. از این وضعیتِ زیرِ صفر.

فرانسیس 27 ساله‌ی من چشمش را باز می‌کند و می‌بیند روی یک تخت، توی خوابگاهِ دانشگاه اسبقش، میان آدمهایی که زمانی همسن و سال او بوده‌اند، خوابیده. سوفی صبح زود به اتکای آن یادداشتِ کوتاه او را و همه ی آینده‌ی مشترکشان را گذاشته و رفته و فرانسیس که اصرار دارد به رقاص شدنش، با دستی خالی‌تر از همیشه انگار به پوچی چسبیده باشد. این لحظه نه برای فرانسیس و فرانسیس‌های دیگر که برای هر آدمی به غایت دردناک است. یعنی یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی آدم‌هایی که دوست داشته‌ای، دیگر تو را آنطور دوست ندارند. تو نقطه‌ی پررنگ در دفتر هیچکدامشان نیستی و حتی خودت هم آن نقطه‌ی پررنگ روی دفترچه‌ات نیستی. تو فقط هستی. و خیره می‌شوی به دیوار. سر میز از چیزهایی حرف می‌زنی که دیگران را هرچه بیشتر به سکوت دعوت می‌کند، چون غریبه‌ای. خیلی غریبه‌ای. و یک روز فرانسیسِ من تن می‌دهد به آن کار پشتِ میزی تا بفهمد آنچه خیلی دوستش دارد، آنچه خیلی در آن وارد است؛ طراحی رقص است. یعنی می‌خواهم بگویم یک روز هست، یک روز بخصوص که باید آن را روی هوا قاپ زد. باید تابلوی تغییر مسیر را به موقع دید و به موقع پیچید. به موقع مسیر را عوض کرد. باید آن روز را، آن لحظه را قاپید. این می‌شود که ساندرای من بعد از آخرین تقلا به شوهرش آن سرِ خط می‌گوید "مبارزه‌ی خوبی بود." و لبخندی می‌زند آنچنان درخشان که می‌توان یک عمر به اتکای بودنش زیست. این می‌شود که فرانسیسِ من اسمش را می‌نویسد روی کاغذ و می‌گذاردش پشت صندوق پست‌ش. چه باک اگر نام فامیلی‌اش نیمه شود و از آن بماند یک "ها" ... فرانسیس، فرانسیس است. و این از هر چیزِ دیگری مهم‌تر.

کنار اتوبان قدم می‌زدم، سرد بود و قبل از آن مکالمه‌ای داشتم که آشفته‌ام کرده بود. نه چون در حرف‌هامان اتفاق خاصی افتاده بود؛ نه. چون من خواب دیده بودم و تمام روز را در سرخوشی آن خانه‌ی توی خواب قهقهه زده بودم و آن حرفهای معمولیِ پشتِ خط، واقعیت را کوبیده بود توی صورتم. و تنها مرهم این بود که  زیر لب بخوانم رب اشرح لی صدری.... رب اشرح لی صدری....


پ.ن: ساندرا همان ماریون کوتیار است در فیلم "Two Days One Night" و فرانسیس همان گرتا گرویگ است در فیلم "Frances Ha"

باهار الف

 

-ماچ می‌دی؟

بعد ازین که جدا می‌شوم از او و ماشین می‌گیرم برای خانه، اتفاقی می‌بینم که ماشین را زده است کنار، درست نمی‌بینمش. می‌افتم به هول که نکند زده باشد زیر گریه؟ اسمس می‌دهم که چرا زدی کنار؟ او پرت‌ترین جوابِ ممکن را می‌دهد و می‌دانم که حالا چشمهایش ترند. ازین فکر خودم هم می‌افتم به گریه. هیچ‌کس قدرِ من این حال را نمی‌داند. که تو خواهانِ عشقِ دگری باشی و کسی آن‌طرف‌تر، تمام‌قد درگیر تو باشد. من هر دوی این آدمانم. هم آن که دل‌ش پیشِ دیگری‌ست و همان که آن را پس می‌زند.

-نمی‌دونم.

جلوی آینه، تصویر تف و لعنتم می‌کند. با اینکه ابروهایم را برداشته‌ام، صورتم را تمیز و مرتب کرده‌ام و آن ته‌زیبایی و شیطنت باز دوباره هویداست، ولی چیزی تهِ نی‌نیِ چشم‌هایم هست که دست از ناسزا گفتن برنمی‌دارد. می‌دانم "آن" تب‌آلودِ وحشی منم. می‌دانم این جنازه‌ی منفعل هم منم. می‌دانم آن زن که هر روز رنگِ ناخن‌هایش را عوض می‌کرد و مغرور و گُل‌درشت به شایان پس‌گردنی می‌زد؛ منم. می‌دانم این زن که حالا لاک‌هایش شبیهِ آجرهای باران‌خوره‌ی ساختمان‌های قدیمی‌ست و برای رفیق‌ش میل می‌زند که نپرس و نباش هم منم.

-این‌قدر خری نمی‌فهمی. گوساله.

پدرم می‌پرسد: "خانه کجاست؟" سر بلند می‌کنم و ریش‌های سپیدش را می‌بینم که مرتعش‌اند. نبضِ شقیقه‌هایش را می‌بینم. پرزهای کنارِ چشم‌ش را. چروک‌های افتاده به پیشانی‌اش را. همه را می‌بینم. صبر می‌کنم تا خوب تماشا کردنش به جانم اثر کند. و بعد، آرام و شمرده، جوری که خوب به دروغ بودنِ حرفِ راستی که می‌زنم پی ببرد، می‌گویم: "خانه همینجاست." صدای زوزه قطع نمی‌شود.

-بیا بغلم.

پیام کوتاه بود: "هیچی هیچوقت دور نمی‌ریزم." نه چیزی از من را؛ هیچ‌چیز را. 

-ماچ نمی‌دی؟

 

پ.ن: بیرون کشیده‌ام ازین ورطه رخت خویش. این تن مرا کفایت کند، شاکرم.

پ.ن 2: یک کادو می‌خرم برای خودم. 5روزِ دیگر. کتابِ «هنر پوسترهای سینمایی»ئه احسان خوشبخت. درخورست. نه؟

باهار الف

 

در باغ سه خانه داشتم. دو تا تهِ باغ و دیگری در مرکز. و سالیان دراز بود که از در باغ، جلوتر نرفته بودم. هنوز به آن خانه‌ی سوم مطمئن نبودم.

آقای "سین" یکباره سراغ خانه را از مهیار گرفته بود. حکما فکرش پی پیدا کردنش بود.

آن دو خانه‌ی ته باغ همیشه در مه بودند و من همیشه چشم داشتم به آن کوچک‌تره، آن که پنجره‌هاش نور چندانی نداشت و گلدان‌هایش می‌رفتند که پلاسیده شوند. پایم را این بار گذاشته بودم روی زمین. روحم سه قسمت شده بود. فاصله‌ی بین آن دو خانه‌ی ته باغ، پر بود از گلدان شکسته و وسایلی که هیچ وقت واضح ندیدمشان. راهِ خاک گرفته می‌رفت تا آن یکی خانه که نمایش آجری بود و پنجره‌هایش دلبازتر. نور خودش را از خانه‌ی نقلی، می‌کشید روی خانه‌ی آجری ته باغ. آن خانه محور تمام باغ بود که در راست‌ترین کنج ساخته بودمش با دست‌هایم. سالیان بود که من از در جلوتر نیامده بودم، اما همیشه به آن خانه‌ی آجری سر می‌زدم، درش را هل میدادم و تنم را یک وری از چارچوب به داخل میکشیدم. بوی نم و نا دیوارها را به طبله کشانده بود، روی دیوار تابلوهایی را دیدم که هرگز نکشیده بودمشان. همه از دم غبارآلود بودند و نفسم در آن خانه تنگ می‌آمد. یک کوزه گذاشته بودم پشت پنجره، منی که هرگز از در جلوتر نیامده بودم. هوای داخل خانه سرد بود و می‌دانستم با همه‌ی وجودم آن جا زندگی نکرده بودم. تکه‌های غریبی از من روی زمین پخش بودند، تکه‌های خون آلود. انگار تمام تنم را آن جا تکه‌تکه کرده باشند.

آقای "سین" دستش را انداخته بود پشت گردنم، خودم را کشیده بودم تا شانه‌هایش و سرم را تکیه داده بودم به لب‌هایش. تنش داغ بود و با این که چشم‌هام نمیدش، میدانستم لبخند میزند. موهایم را بو کشیده بود حتما که من در آن خانه‌ی سوم دنیا آمدم.

خانه‌ی سوم بزرگ‌تر بود و دلبازتر و آرامتر. بزرگ‌تر نبود، اما خانه‌تر؛ چرا. روشن بود، و آب کتری آنجا قل می‌زد. گلدان‌ها را به ردیف چیده بودم لبه‌های پنجره. بیرونش دلم را می‌برد و داخلش دستم را وا میداشت به نقاشی. به یکی از دیوارها یک پرتره آویزان کرده بودم از آقای "سین":

نور صورتش را دو نیم کرده بود، ‌یک‌ور تاریک و یک سمت تاریک‌تر. آقای "سین" خندیده بود توی تابلو، اما خیره که نگاه می‌کردی میدیدی تابلوست که ایستاده به تماشایت.  نوشته‌هایم روی زمین پخش و پلا بودند و جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرده بودم. روی زمین هیچ چیز نبود، مگر همان تشک مزین به ملحفه‌های سپید که همیشه دیده بودمش. دیوارها پر بودند از عکس آدم‌های مهم. آدم‌هایی که در زندگی من یا او مهم شده بودند. و علیزاده آنجا با سه‌تار تکیه زده به دیوار "سلانه" می‌زد. مارگریت دوراسِ روی دیوار ایستاده بود و من لُل‌وار خسته بودم. شیدایی به دیوارها رسوب کرده بود. همه‌چیز وامدار نفس کشیدنِ ما بود.

در دلم به آقای "سین" گفتم: هر بار می‌گویم ما، تنم می‌لرزد.

باغ بوی تن میداد. بوی تن آدم‌هایی که میشناختم و نمی‌شناختم. بوی خاطره میامد از درخت‌ها. و از آن کوزه پشت پنجره‌ی خانه آجری بگیر تا گلدان‌های پلاسیده‌ی خانه‌ی نقلی تا همین جعبه‌ی فلزی در خانه‌ی سوم که همیشه روی زمین بود،همه‌چیز من را به خوابیدن مشتاق می‌کرد. دلم می‌خواست تا ابد همانجا، زیر طاقچه‌های روی دیوار خانه‌ی سوم بخوابم. بمانم. دلم می‌خواست دیگر برسم، منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم.

من در اینجا زندگی کرده بودم. منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم، اینجا در این خانه‌ی سوم در مرکز باغ زندگی کرده بودم.

آقای "سین" گفت: نترس. نمی‌گذارم عجله کنی. و من لبخند زده بودم.

جرئت کرده بودم نگاه کنم به آن خانه‌ی سوم. که مطمئن نبودم از وجودش، اما همیشه می‌دانستم که هست و هستی‌اش را انکار کرده بودم. چون چشمم همیشه به آن خانه‌ی نقلی بود که سایه‌اش کوتاه نیامده بود از سرم، از خانه‌ی آجری، از آن خانه‌ی سوم.

خداحافظی می‌کنم با نرگس و دوباره می‌روم تا تهِ خودم، این بار شیرجه میزنم تا ته خودم. آشفته‌ام و آرامش خاطری دارم که برازنده‌ی این تن نیست و در من نمی‌گنجد. و من سالیان دراز از در باغ جلوتر نیامده بودم. چقدر نرسیده بودم من. 

باهار الف

ثابت مانده‌ام تا مرا طراحی کنند. این کار ساکن و ثابت برایم هیجان‌انگیز و معرکه است. اینکه حالت بدنم را تغییر بدهم و دیگران این حالت را، این تغییر را بکشند، نقاشی کنند، روی کاغذ بیاورند. همیشه دوست داشتم دیده شوم. شاید برای همین است این کار ساکن و ثابت و به زعم خیلی‌ها کسل‌کننده، مرا شاد و مست می‌کند. بیست دقیقه دوام میاورم با کمترین تکان، تا هر چه را که لازم است خوب ببینند، خوب حسش کنند و خوب پیاده کنند. همین‌طور که ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم، حواسم به کاغذهای روبه‌روشان و صدای خش‌خش مدادهاشان هست. نگاه می‌کنم که کدامشان صورتم را می‌کشد و کدامشان؛ تنم را. کدامشان وقتی تماشا می‌کنمش هول می‌شود و کدامشان نه. و کیف دارد دیدن و تماشا کردن تمام این‌ها.

آقای خوشمزه چهارشنبه‌ی پیش را آمد محل کار من؛ گالری. وقتی رسید که من وسط یک بیست دقیقه خشک شده بودم و پشتم به در ورودی بود، چهارزانو نشسته بودم در آن میانه و دست گذاشته بودم زیر چانه‌ام، کمی قوز کرده، کمی در فکر. دل توی دلم نبود بیست دقیقه تمام شود و حواسم برود پیشش.

آقای خوشمزه گفته بود "می‌خواهم بیایم تماشایت کنم." گفته بودم "بیا." و آمده بود که بی‌حرکت بودنم را، دقتم به استاد و شاگردان و نوای موسیقی ِ آن‌جا را ببیند. تماشا کند. و تماشا هم کرده بود.... من را که بی‌حرکت و بی‌جنب و جوش بالاخره لحظه‌ای را پیش چشمش ثابت مانده بودم و او توانسته بود تمام مرا حفظ کند، ببیند، بخواند و من کیف کرده بودم تهِ دل.

این اولین باری‌ست در زندگی‌ام که از "از دست دادن" خوشحالم. خیلی خوشحالم.

پ.ن: حسین جوانی عزیز! چند وقتی‌ست نمی‌خوانمت. نمی‌توانم که بخوانمت. اگر باز هم آمدی، یک راه‌حل به من بگو. دوستانه.

باهار الف