حیرانی

من از نشان‌دادن باک ندارم. البته این نشان‌دادن در عصر حاضر همان معنای ثبت‌کردن است در زمان‌های دور. آن موقع که دوربینی اگر بود و من هم عقلم می‌رسید، بارقه‌های خوشی را ثبت می‌کردم برای وقت‌های دلتنگی. برای زمان‌هایی که دنیا انگشتانش را دور گلویم فشار می‌آورد. برای یادآوری این بدیهی که «خوشبختی یک جرقه است نه یک دوره» حالا اما به میمنت انواع و اقسام تکنولوژی این ثبت‌کردن، جایش را با نشان‌دادن عوض کرده. یک صفحه برای لحظات خودت که دیگرانی در دیدنش یا شاید حتی در مرورکردنش با تو شریک‌اند. سنم که بالاتر رفت فهمیدم که نگه‌داشتن سرمایه‌ی باارزش‌تری‌ست تا فراموش‌کردن. در واقع نگه داشتن دوست‌داشتنی‌ها ارجح است به پاک کردن ناخوشی‌ها. قبل‌تر بعد از جدایی دلخراشم از آقای «ص» که یکه بود برایم به اعتبار بال‌هاش (و هیچ‌وقت نپرسید این بال‌ها که در او می‌بینم و هربار توصیفش می‌کنم چیست؟ شاید می‌دانست که طبع نازک و شکننده و عریانی‌اش را می‌گویم. می‌گویم بال‌اند چرا که او همیشه به شدیدترین لحن انکارشان می‌کرد و این تعبیر چیزی بیهوده نبود) القصه... بعد از جدایی دلخراشم از آقای «ص» صفحه‌ی اینستاگرامم را با حدود هشتصد عکس، هشتصد لحظه‌ی درخشان (خام به معنای بکر) را به کل پاک کردم. امروز اما بی‌رحمانه از کوچکترین شادی‌هایم آلبوم جدیدی ساخته‌ام و قسم خورده‌ام مغلوب تلخی روزگار نشوم اگر روزی دیگر هیچ‌یک از این آدم‌ها، حال‌ها و خوشی‌ها را نداشتم. چرا که پذیرفته‌ام بی‌ثباتی خودم را مضاف بر بی‌ثباتی دنیا که اگر «چنان نماند» حتما «چنین نیز هم نخواهد ماند» و هم می‌دانم که قضاوت آدم‌ها _ چه به کلام و چه نوشتار و چه حتی در عملشان_ تنها تاثیرش مشوش کردن هواست و نه فرای آن.

پ.ن: شب‌هایی شبیه امشب می‌ترسم از این کوچک لکه‌های افتاده روی زندگی‌ام و وادارم می‌کند دانسته‌ها و کشف و شهود اندکم را بنویسم تا فراموشم نشود. تا یادم بماند. تا از یاد‌بردن را بگذارم برای روزهای مبادا.

*از توصیه‌های آقا رضای صباحیِ خانه‌‌ی سبز

 

 

 

باهار الف


-اوضاع مرغِ سحری شده.


باهار الف

لویی در یکی از استندآپ‌هاش تعریف می‌کنه که وقتی دو تا دخترش رو (که یکی 7ساله و دیگری 3ساله‌ست) با خودش برده به روستایی در ناکجاآبادی در ایتالیا، نزدیک صبح؛ یک گله اسب پونی وحشی بیرون کلبه می‌بینه، با ذوق می‌ره سراغ اون 7سالهه و بیدارش می‌کنه. دخترک با لباس خواب و دهان باز دم در کلبه میخکوب دیدن پونی‌ها می‌شه و لویی با خودش فکر می‌کنه "من بهترین پدر دنیام." و سرخوش ازین فکر، وقتی دخترش ازش می‌پرسه «ایرادی نداره برم جلوتر بابا؟» بهش می‌گه «نه؛ چرا که نه. حتما. برو» و دخترک می‌ره. حتما با این خیال که نوازششون کنه و بهشون خیلی پونی‌وار بفهمونه چقدر دوسشون داره. وقتی دیگه کاملا نزدیک پونی‌ها می‌شه، برمی‌گرده سمت لویی (لابد به پاس قدردانی) تا بهش بگه چقدر پونی‌ها از نظرش قشنگن و همین که می‌خواد جمله رو ادا کنه، یکی از اسب‌ها پشت پاش رو گاز می‌گیره. لویی تازه متوجه می‌شه چه خبطی مرتکب شده و دوان به سمت دخترک می‌ره. وقتی بغلش کرده تا ببردش داخل کلبه، دخترک ازش می‌پرسه "پونی‌ها همیشه گاز می‌گیرن؟" و لویی جواب می‌ده "آره" و اینجاست که دخترک سوال درخشان «پس چرا گذاشتی برم نزدیکشون؟" رو از لویی می‌پرسه.

(البته اعتراف می‌کنم من با این داستان به شدت خندیدم و اعتراف می‌کنم وقتی لویی تعریفش می‌کنه بیشتر تراژیک به نظر میاد تا جوری که من نوشتمش.)

امروز تمام مدتی که باران در حال باریدن بود، دهنم مزه‌ی جوهر می‌داد و قلبم چنان ازین هماهنگی به تپش افتاده بود که لونه کردم روی مبل و همه‌ی همت‌م رو به خرج دادم تا فریاد مستانه سر ندم.

"در دمشق،

خودم را به او می‌شناسانم،

آن جا؛

زیر چشمان بادامی

بال در بال هم پرواز می‌کنیم

و گذشتۀ مشترکمان را

                        به تاخیر می‌اندازیم."*

 

پ.ن: *محمود درویش

 

باهار الف

صبح است. یکی از صبح‌هایی که در ادامه‌ی شب آمده‌اند، بی‌نصیب از خواب. بدون واسطه. از تولید به مصرف. آستین‌هایم را زدم بالا و اولین نگاه خردِ صبحگاهی‌ام را از پنجره‌ی محبوبم انداختم بیرون. پنجره‌ی محبوبم از این جهت محبوب است که اتفاقا شمالی نیست. نورش یک حجب و حیایی دارد که لغت اصلی‌اش را نمی‌دانم. بلدم؛ اما یادم رفته است. مثل چیزهای دیگری. پرده را باید کنار بزنی که نور بیاندازد. نه از تبختر و غرور، که از خجالت و شرم حضور. پنجره‌ی محبوبم دو بال کوچک دارد در دو طرفش. یکی راست، یکی چپ و محبوب من همان راست است. جوری دوستش دارم این راست‌ترین نقطه‌ی دیوار را که همیشه فکر می‌کنم چپ‌ترین دیوار است. می‌خواهم بگویم اینطور دوستش دارم.

گربه‌ای نشسته لبه سطل زباله‌ی خالی. باغبان میدان، شلنگ آب را جوری دست گرفته که انگار افسار اسبی وحشی. دوست دارم اینطور تعبیر کنم، وگرنه فلکه‌ی اصلی فشار آب را به پت پت انداخته و باغبان ما چاره‌ای ندارد جز به کار گرفتن این گرفتاری. چون گیاهان میدان 86 تشنه‌اند و من که بالای پنجره‌ی محبوبم، اولین نگاه خرد صبحگاهی‌ام را برای مخاطبی (لابد) می‌اندازم بیرون.

به ستاره‌ی دنباله‌دار فکر می‌کنم. و این که می‌دانم، یک جایی در درونم این را مطمئن است؛ که اگر راست بود، قلبم می‌لرزید. و تو نمی‌دانی چشمانم چه راحت آن همه دروغ را قورت داد! خنده‌ام می‌گیرد. باید دلم می‌لرزید. باید می‌دانستم که قرار است کم‌کم از زیر طاق این سرپناه بیرون بیایم و صورتم با سیلی واقعیت سرخ شود. اما باور نمی‌کنم که یک بار هست در زندگی‌ام که من واقعیتی را غافلگیر کرده باشم.

Where is my Fucking Money?

همین سوال ساده.

پ.ن: لویی خاطره‌ای تعریف می‌کند از خودش و دختر هفت‌ساله‌اش. همان داستان بهترین پدر دنیا و اسب‌های پونی. حکایت لویی با دخترش در آن داستان. حکایت من است و پدرم در این داستان.

(یادم باشد این را بنویسم. این خاطره‌ی درخشان لعنتی را)

باهار الف

روزهای سخت اندازه‌ی تن ِ من‌اند. امروز نشستم و سوراخ‌های هارد قدیمی را رفو کردم. یک سری عکس و فایل و فیلم و متن که بعد از ریکاوری همه برگشته بودند، اما فقط با کد. نه اسمی، نه رسمی، نه هیچ. هربار که می‌رفتم عکس‌هایم را تماشا کنم، چشمم را می‌زدند. اذیتم می‌کردند. انگار یادم آورده باشند که هنوز نقطه‌های خالی زیاد دارم. امروز همه‌ی سوراخ‌ها را پر کردم.

دو صدای ضبط شده لای عکس‌های خیلی قدیمی‌ام پیدا کردم. صدای بچه‌ها. خانم الف، قلیچ، آقای ن و صدای دو نفر دیگر که نمی‌شناختم. داشتند پرت و پلا می‌بافتند و می‌خندیدند؛ به تمامی. صدا تنها برای این ضبط شده بود. کلمه‌ها مفهوم نبودند، فقط صدای قهقهه می‌آمد و نفس کشیدن بینش و پرت کردن کلمه‌ای برای ادامه دادن آن خنده. لعنتی؛ خیلی خنده‌ام انداخت. جایش آنجا، پیش من نبود. احساس کردم خاطره‌ی کسی را کف رفته‌ام(احتمالا خاطره‌ی قلیچ را) در حالی که برای خودم هم نگهش نداشتم. انداختمش دور. ولی حالا می‌نویسم که یادم بماند.

به آنه* می‌گویم «می‌دانی؛ آدم وقتی یکی را بلاک می‌کند، یعنی هنوز وول وولکی آن ته‌ها مانده. یعنی هنوز یک چیزی هست که نیاز به نادیده گرفتن دارد. که می‌طلبد نباشد تا هر لحظه تیری به سمتت نشانه نرود.» او می‌داند که منظورم چیست. حتی مطمئن‌ام می‌داند منظورم حتی خودم هم نیستم. مگر در یک مورد که آن یک مورد هم سال‌هاست از بلاک درآمده و اتفاقا خیلی هم معقول و موجه هی ظاهر می‌شود و دالی می‌کند و می‌رود پی بازی‌اش. می‌رود پی بازی‌هایش البته.

این روزها را دوست دارم. این روزهای پاییزیِ بدتر از زمستان را. این عادت‌ دوباره شب‌بیداری‌ها و فکر و خیال و جفتک‌اندازی. این‌ها نشانم می‌دهد که زنده‌ام هنوز. که قرار است قدم بعدی بیاید زیر پایم

 

پ.ن: کلاس اول ابتدایی بودم. دنیا فقط معلمم بود و میز من رو به روی میزش. توی دفترم با رعایت نشانه‌گذاری نوشت: می‌خواهی در آینده چکاره شوی؟ زیرش نوشته بودم «خَیاط»

*ازین به بعد تو را آنه خطاب می‌کنم لحظه‌های خوشِ باریدن.

 

باهار الف