حیرانی

شاید که قطره‌ای چکد از خورشید

فانوس راه پرت شبی گردد

مهتاب خیس روی زمین ماسد

شعری شکفته روی لبی گردد

 

شاید که باد عطر تن او را

از لای در به بستر من ریزد

از روی برگ‌های گل زنبق

آوازهای گمشده برخیزد

 

شاید شبی کنار درخت کاج

آوای گام او شکند شب را

ریزد بروی دامن شب بوسه

ساید چو روی سنگ لبم، لب را

 

تف بر من و سکوت من و شعرم

تف بر تو باد و زندگی و شاید

تف بر کسی که چشم به ره ماند

تف بر کسی که سوی کسی آید

 

شاید که عشق هدیه‌ی ابلیس است

اندوه اگر سزای وفا باشد

شادی اگر شکوفه‌ی نومیدی‌ست

شاید که مرگ هستی ما باشد

 

امشب صدای باد نمی‌آید

شاید که مرگ پیش زمان خفته‌ست

راز گناهکاری آنان را

شیطان به بندگان خدا گفته‌ست

 

نفرین به سربلندی و پستی باد

نفرین به عشق باد و به هستی باد

نفرین به هوشیاری و مستی باد

نفرین به مرگ باد و به هستی باد

 

-شک/ ن.رحمانی

باهار الف

 

می‌خواستم آنجا کامنت بگذارم. دیدم به گفتنش نمی‌ارزد، قد بلند کردن میان جمعی که تو طردشده‌شانی، چیزی‌ست شبیهِ همان تفی که سربالاست و آخر هم پس از چرخ زدن‌های بسیار، می‌خورد صاف توی صورتِ خودت. می‌خواستم بنویسم آن شخصی‌ها "هرجایی" نیستند، اگرچه دیگر میانِ من و او شخصی نیستند. (بله؛ نمی‌نویسم "ما") می‌خواستم بنویسم طاهر برای من است و لیلای به دیده نابینا و به دل بینا؛ خودِ من. می‌خواستم بنویسم آن مخاطبِ نامعلوم اما محسوس، منم. که انگار چهارزانو نشسته باشد روبه‌روی نویسنده‌اش و خیره شده باشد به چشمهای عسلیِ یاغی‌اش و با تمامِ نبودنش، بشود "بود" و کلمه بنشاند برای صاحبش.

سه روز پیش آقای «ح» دوباره پاپی‌ام شد. کلافه بودم و مستاصل. از کنارِ غریبه‌ای برگشته بودم و خواب مرهمِ تمام تلخی‌ام بود. گفتم، به او گفتم خرابش نکن. بگذار همه‌چیز همانطور بماند که بود. همانطور کثیف و مریض و دیوانه‌وار. همانطور ع ش ق. قسمم کارگر بود یا خواهشم؛ نمی‌دانم. اما هر چه بود دیگر خبری بازنیامد. نمی‌دانم حالا باید بروم یقه‌ی کس دیگری را بگیرم که "نکن! لااقل حالا که نیستی، تکه‌های من را به خودم وابگذار." بدی‌اش این است که نمی‌شود اثبات کرد آن‌ها بخش‌هایی از تواند. لااقل من نمی‌توانم. همیشه الکن بودم. و همیشه این‌قدر حس کردم که هیچ‌چیز به کلمه درنیامد. و حالا انگار دنیا سرِ تلافی دارد با من. تلافیِ چه؟ نمی‌دانم. شاید همین چهار خطِ پیزوری و نچسبِ وبلاگم. شاید تلافیِ چشمهایم و نگاه‌هایی که رفتند به خاموشی و تنی که خورد شد کنارِ خیابان. و دلی که قامت بست به "باز پس گرفتنِ خودش" ...

چقدر بی‌اندازه خشمم. و چقدر بی‌اندازه تکه‌پاره. 

 

باهار الف

 

نباید خودم را جست‌وجو کنم. میان سطوری که ربطی به من ندارند. حتی اگر از بهترین‌های من باشند. حتی اگر از شخصی‌ترین‌های من باشند. حتی اگر از لحظه‌های «علی حاتمی»های من باشند. این چشمِ افسار گسیخته دلم را ذبح می‌کند هر بار. چرا عبرت نمی‌گیرم؟

 

باهار الف

-می‌کنه. بالاخره می‌کنه.

نفس‌زنان می‌رسم به کلاس. جلسه‌ی دومی‌ست که می‌روم و یک جلسه مانده که دوره تمام شود. استادم را دوست دارم. یک آرتیستِ لاتِ عارف. یعنی جمع اضدادِ مجسم. مردی که هیچ‌گونه جذابیتِ بصری ندارد، حتی با اینکه کچل است و ریش و سبیلش آرایش خاصی دارد و از آن مدل سوئی‌شرت‌هایی می‌پوشد که من خیلی دوست می‌دارم. نگاهم می‌کند و انگار در هاله‌ی دورم یا ذهنِ خودش، دنبال اسمم می‌گردد. با شک می‌پرسد: باهار؟ می‌گویم بله و سعی می‌کنم لبخند بزنم. انگشتم را به نشانه‌ی اجازه گرفته‌ام بالا و همچنان دم در ایستاده‌ام. با سر اشاره می‌کند که بشین. می‌نشینم. لپ‌تاپ و بند و بساطم را درمی‌آورم و معطل بقیه را نگاه می‌کنم که مشغولند. لاتِ عارف می‌پرسد بلدی چه کنی؟ می‌گویم نه. مکث می‌کند. یک مکث که تا تمام شود من هزار بار مرده و زنده شده‌ام. توی چشمهام خیره نگاه می‌کند. صندلی می‌گذارد کنارم و تمام جلساتی را که نبوده‌ام، به مفیدترین و خلاصه‌ترین شکلش توضیح می‌دهد. ذهنم هنوز درگیر آن مکث است.

-سیگار داری؟

تولدِ "ح"ست. قرار است بروم پیشش و یواشکی‌ترین هدیه‌ی روزش بشوم. در را باز می‌کند، دستانم را دور گردنش حلقه کرده‌ام و نگاهش می‌کنم. زمستان است. یک دی ماهِ برفی و سرد. در باز است. مکث. یک مکث طولانی. مرا به داخل نمی‌کشد، نگاهم را قطع نمی‌کند، شیرینی لحظه‌ها را پس نمی‌زند. من مکثِ دمِ درِ خانه‌ می‌شوم.

-دلم درد نمی‌کنه.

یادت بماند باهار. 4ئه آذر بی‌وقفه باران آمد. بی‌وقفه بودنش را یادت بماند. یادت بماند که تب کرده بودی و خانه شبیه تخت بیمارستان بود در راست‌ترین کنجِ پذیرایی‌اش. یادت بماند که تب، سم را دفع می‌کند، یاد را قطع می‌کند، یادت بماند که پیله باز شد. و تو از پیله درآمدی. خیلی راه است تا پروانه شدن، اما یادت بماند که این شفیرگی ارزشش را داشت... دارد.

[پریشانی جنده زنی بود.]

هنوز پر از پرش ذهنی‌ام. تکه پاره، نامنسجم و پر از تصویر. من نرگسم وقتی گفت: "آخ باهار" و از در کافه بیرون رفت. من آن گودیِ بی‌رحم زیرِ چشمهای توام. من ریش‌های بلندِ اویم. من ناخن‌های کوتاه و لاک‌های خورده‌ شده‌ی دست‌های "ن"ام. من لباسِ زردِ مریم‌ام، وقتی دارد در بغلم گریه می‌کند. من نصیحت‌های حسین‌ام، وقتی دارد "میم" را سین‌جیم می‌کند... من آغوشِ مجسمه‌ی میدانِ مادرم. من سه‌نقطه‌های اسمسِ بعدیِ آقای "الف"ام. من همین چیزهای کوچک‌ام. همین چیزهای خیلی کوچک.

 

پ.ن: مکث. 

باهار الف

تکرار و تکرار و تکرار و تکرار و ....

 

پ.ن: بی‌حرفم. بی‌هیچی.

باهار الف

 

 

«غیاب تنها به‌منزله‌ی پی‌آمد حضورِ دیگری می‌تواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک می‌کند؛ این من‌ام که به‌جا می‌مانم. دیگری در یک وضعیّت عزیمتِ دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری برحسب وظیفه‌اش مهاجر و گریزپا است؛ من ـــ من که وظیفه‌ای به‌عکس دارم ـــ عاشق‌ام، ساکن و بی‌جنبش، مهیّا، منتظر، میخ‌کوب، معلّق ـــ همچون بسته‌ای در گوشه‌ی پرت ایستگاهی جا مانده.»*

 

*رولان بارت - سخن عاشق

باهار الف

 

می‌خواستم از لُل بنویسم. لُل و.اشتاین. می‌خواستم چیزی بگویم از ناامیدی از عشق. چیزی بگویم از ورق‌های پاره‌ی کف اتاق. چیزی بگویم از علفزارِ خاکستری. از پنجره‌ی باز. از ماندن. می‌خواستم این 40دقیقه از آذر را تصویر بسازم. چیزی بگویم از نرگس؛ نشسته بر جان. چیزی بگویم از اتاق‌های هتل. از تاریکی‌های مطلق. از دعوت به سیگار کشیدن‌ها جای دعوت به رقص‌ها. می‌خواستم چیزی بنویسم از پاریس‌ها. از بوسیدن‌ها. از آلبوم‌های نساخته، از عکس‌های ثبت نشده. می‌خواستم بنویسم از پدر بودن‌ها. از شوق برای دریا. از خیسیِ پلک‌ها. از عطرهای ریشه گرفته روی تن‌ها. می‌خواستم بنویسم از افاقه نکردن‌ها که در بغل‌ مادر جایش را داد به هق‌هق‌ها. می‌خواستم بنویسم از خانه. از بی‌خانمان بودن. می‌خواستم بنویسم از خانه به دوشی‌ها. می‌خواستم بنویسم از من. منِ خسته از سفرمان.

کتابِ شیدایی لُل و.اشتاینِ دوراس دستِ من نیست. به "ز" گفته بودم کتاب‌ها را نمی‌خواهم مگر "همان عشق". فکر می‌کردم شیدایی پیشِ خودم است ولی انگار تکه‌پاره‌تر ازین‌هام.

گفت تو آدمی می‌خواهی که... گفت من آدمی می‌خواهم که... گفت... گفت... گفت... گفت.... ولی باور نکرد من "آدمی" نمی‌خواستم که... من "او" را می‌خواستم. دیگر باورش نشد. می‌خواستم از همین‌ها بنویسم. از همین باور نکردن‌ها. از همین کافی نبودن‌های خودم. از "سمر" بودن‌های خودم. از شلخته حرف‌زدن‌های خودم. از افتادن و بلند نشدن. از چسناله کردن.

آذر قلمروِ من است. تمامِ چیزی که دارم.

مستاصل‌ام. به تاریخِ یکِ آذرِ سنه‌ی 1393. مستاصل‌ام و خانه‌ی امام حسین با همه‌ی دنیا مرا پس می‌زند. 

 

باهار الف

 

عود روشن می‌کنم. سه سال است در این خانه، در این اتاق عود روشن نکرده بودم. پنجره باز است، در؛ بسته. زیرِ در را شال چپانده‌ام. سیگار می‌کشم. یعنی هروقت برمی‌گردد این حال، بعدش منم که سیگار دستش است. خنده‌ام می‌گیرد، قبل‌ترها اینهایی را که برای حال خاصی و به علت چیزی سیگار می‌کشیدند مسخره می‌کردم. قبل‌ترها به گرد بودنِ زمین کمتر معتقد بودم حکما.

داشتم چیزهایی را که نوشته بودیم می‌خواندم. خیال می‌کند دایرکت‌هایمان را پاک کرده‌ام. کرده‌ام. ولی اسکرین‌شات‌ها هستند. همه چیز همانطور است که قبلا بوده. چقدر این همه وقت نرفته بودم مو به مو، کلمه به کلمه بخوانم. حالا نشسته‌ام و چنگ می‌زنم به خودم. می‌خوانم، می‌خوانم، می‌خوانم. اینقدر می‌خوانم که بعد از سه سال و حالا که دقایقی مانده به آذر، سیگار روشن می‌کنم که گریه نکنم. می‌نویسم که گریه نکنم. می‌پیچم که گریه نکنم. راه می‌روم که گریه نکنم. نفس حبس می‌کنم، رو به روی آینه قدی اتاق می‌ایستم و می‌گذارم کلمات سر بخورند روی سرم. روی گره به گره از سلول‌های خاکستری مغزم. می‌گذارم آن وسط‌ها قابی، یادی، عکسی، خطی هم بیاید از غریبه‌ای، شاید سبک شود خاطره. یادم بیاید که "ح" دولا شده است روی رودی که از غار می‌آمد و همینطور که پاهایش را می‌شست بلند بلند و خیره به من تکرار می‌کرد «پاک نمی‌شوم از تو، هر چه می‌شویم.» یادم بیاید. لا به لای گفتن و نوشتن ِ «از پشت در آغوش گرفتم.»های "ص"، یادم بیاید. گذشته‌ را بگذارم لای گذشته. نیست را بگذارم جای هست. بچینم. شاید که افاقه کند. شاید که «دردی به دردم بگوید آرام.»

 

پ.ن: اگر یادشان می‌ماند «بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم، هرچه می‌شد با هر که می‌شد امتحان کردم.» یعنی چه.

 

باهار الف

 

-من کسی هستم که تو دوس داری، نه؟ خب؛ پس نگام کن.*

 

*چریکه‌ی تارا - بهرام بیضایی

پ.ن: بایست بخوابم. صبحِ ظهرآلود میهمان دارم.

 

باهار الف

 

-ماچ می‌دی؟

بعد ازین که جدا می‌شوم از او و ماشین می‌گیرم برای خانه، اتفاقی می‌بینم که ماشین را زده است کنار، درست نمی‌بینمش. می‌افتم به هول که نکند زده باشد زیر گریه؟ اسمس می‌دهم که چرا زدی کنار؟ او پرت‌ترین جوابِ ممکن را می‌دهد و می‌دانم که حالا چشمهایش ترند. ازین فکر خودم هم می‌افتم به گریه. هیچ‌کس قدرِ من این حال را نمی‌داند. که تو خواهانِ عشقِ دگری باشی و کسی آن‌طرف‌تر، تمام‌قد درگیر تو باشد. من هر دوی این آدمانم. هم آن که دل‌ش پیشِ دیگری‌ست و همان که آن را پس می‌زند.

-نمی‌دونم.

جلوی آینه، تصویر تف و لعنتم می‌کند. با اینکه ابروهایم را برداشته‌ام، صورتم را تمیز و مرتب کرده‌ام و آن ته‌زیبایی و شیطنت باز دوباره هویداست، ولی چیزی تهِ نی‌نیِ چشم‌هایم هست که دست از ناسزا گفتن برنمی‌دارد. می‌دانم "آن" تب‌آلودِ وحشی منم. می‌دانم این جنازه‌ی منفعل هم منم. می‌دانم آن زن که هر روز رنگِ ناخن‌هایش را عوض می‌کرد و مغرور و گُل‌درشت به شایان پس‌گردنی می‌زد؛ منم. می‌دانم این زن که حالا لاک‌هایش شبیهِ آجرهای باران‌خوره‌ی ساختمان‌های قدیمی‌ست و برای رفیق‌ش میل می‌زند که نپرس و نباش هم منم.

-این‌قدر خری نمی‌فهمی. گوساله.

پدرم می‌پرسد: "خانه کجاست؟" سر بلند می‌کنم و ریش‌های سپیدش را می‌بینم که مرتعش‌اند. نبضِ شقیقه‌هایش را می‌بینم. پرزهای کنارِ چشم‌ش را. چروک‌های افتاده به پیشانی‌اش را. همه را می‌بینم. صبر می‌کنم تا خوب تماشا کردنش به جانم اثر کند. و بعد، آرام و شمرده، جوری که خوب به دروغ بودنِ حرفِ راستی که می‌زنم پی ببرد، می‌گویم: "خانه همینجاست." صدای زوزه قطع نمی‌شود.

-بیا بغلم.

پیام کوتاه بود: "هیچی هیچوقت دور نمی‌ریزم." نه چیزی از من را؛ هیچ‌چیز را. 

-ماچ نمی‌دی؟

 

پ.ن: بیرون کشیده‌ام ازین ورطه رخت خویش. این تن مرا کفایت کند، شاکرم.

پ.ن 2: یک کادو می‌خرم برای خودم. 5روزِ دیگر. کتابِ «هنر پوسترهای سینمایی»ئه احسان خوشبخت. درخورست. نه؟

باهار الف