این اعتقاد از کی ریشه گرفت در من؟ نمیدانم.
اما به نظرم آن زمان که خداوند اسماء آسمانی را به آدم میآموخت، یا آن زمان که
همهی ندانستههای ملک را به او دمید، یا هر اتفاق خارقالعادهی دیگر، به آدمیزاد
یاد داد که دانههای برف را به نام بشناسد. یعنی بداند آن دانهی ترد و تازه که از
آسمان میبارد و تا برسد زمین هزاران بار شهادت داده است به یگانگیِ خدا و به محضِ
فرود آمدن روی زمین جان میدهد، ارزش یک نام خاص را دارد و آدم بایست دانههای برف
را میشناخت. دانه دانه، لحظه لحظه. و من از آنها بودم که یادشان رفته بود. برف
را میفهمید، شعف داشت، احترام میگذاشت به بارش سنگین و سبک سپیدش، اما نمیشناخت.
حساب دانهها از دستش در رفته بود.
یکی از آن ها "عابس" بود. وقتی که
امروز آقای "ن" برای ما(من و آقای خوشمزه) کنسرتِ آناتما؛ اجرای آتنش
را پخش کرد. آنجا که همه با هم میخواندند: آی استیل فیل دِ پین... بایست آقای
خوشمزه میبود که پشتش پناه بگیرم و اشکی که میامد، به من یادآوری میکرد آن نام
"عابس" بود. و من میدانم عابس که بود، کجا بود و چطور شد. با همهی
وجود میدانستم و تیغِ خواندنِ دسته جمعی و زخمی که نو بود هنوز، یادم آورد. یادم
آورد آن شبِ به خصوص، آن یگانه یار؛ "عابس" بود.
یکی از آنها "تینار" بود. وقتی امروز
من با همهی خشمم از گذشته، از دوستان(که غریبهاند این روزها و دور) مافیا بازی
میکردم و آقای خوشمزه خدایی بود که با منِ بنده روی یک مبل نشسته بود و عالم
محضرش بود به نگاه. یادم آمد. "تینار" از خطهی دریا میآید و رطوبت. از
بطن عطر چوب. تینار یعنی یک نفر تنها. یک نفر؛ خیلی تنها. و آن دانهی ترد و مومن؛
که حالا با من نشسته بود روی یک مبل؛ تینار نام داشت.
یکی از آن ها "مژان" بود. وقتی تمام
راه بام را، من چشم پوشیده بودم از تابلوی "کهف الشهدا" و دلم میرفت
برای آن 5قبر گمنامِ بابرکت و حرف میزدم سرشار، سرشار، سرشار. و بالا و پایین میپریدم
از اشتیاقی که تازه جوانه زده بود در من و آقای "ن" و آقای
"ک" و خانوم "ش" و آقای "میم" و آقای خوشمزه دامن
میزدند به شعلهاش. و خوشبختی باریده بود. "مژان" از قلبِ سهتارهای
غرب میآمد، از پینهی دستهای مردِ مغار به دست. از محبتِ تنی به تنی. و من دیده
بودم مژگانِ تافتهی او را به وقتِ باریدن. و آن دانه که حرمتِ اشک بود؛ مژان نام
داشت.
و قسم خوردم، به بارشی که وعده داده و هنوز
نیامده؛ دیگر هرگز از یاد نبرم اینها را؛ اگرچه... من این همه نیستم.
پ.ن: یک جا از فیلم "چریکهی تارا"، مرد
تاریخی به تحقیر از تارا میپرسد: در "او" چه میبینی؟ تارا خیره به "قلیچ"
که چون کودکی عاصی به دنبال اسبِ رمیده و تنها به عشقِ تارا؛ سرگردان میدوید،
جواب میدهد: "زندگی"
آقای خوشمزه را ازین پس، در نوشتههایم
"قلیچ" مینامم. قلیچ... قلیچِ من.