سلام؛
نوشتن برای من همیشه راحتتر بوده تا حرف زدن. این را تو بهتر از همه میدانی. خیلی سخت بود جمع کردن حرفهایم و نوشتنشان. و اینکه بتوانم بنویسم، اینکه با تمام وجود و احساسم به تو بنویسم.
عکست را میبینم. همان پرترههایی را که در چتی از صورتت گرفتهام. حالت را دوست دارم. تکتک قابها برایم به قدرِ آدمِ درونش که تو باشی، عزیزند. دوستت دارم و در این عبارت شکی نیست. تو درست به موقع، درست آنجا که فکر کردم روی زمین چیزی به نام رفاقت وجود ندارد، روبهرویم سبز شدی، هنوز یادم هست... آن روز دبیرستان را که من تکیه زده بودم به نردههای راهپله و خیره بودم، به چه؟ نمیدانم. از پشت دست گذاشتی روی شانههایم و گفتی برویم. و من مثل یک برده، فرمانبردارت شدم. چون چشمهای تو همیشه برق میزدند و مغناطیس تو، همیشه مرا جذب میکرد. نه من را که قول میدهم تمام آدمهای آنجا را... شاهدش هم؛ همان مردِ نحیفِ ریاضیدان.
مهر، ماهِ بدی برای من بود. ماه خیلی بدی. خیلی بد. تولدت نقطهی روشنی بود و من دلخوش کرده بودم به اینکه بیایم و باشم و رفاقت کنم با تمام وجود. نشد. دلایلش زیاد است و حالا اینقدر دوریم که گفتنش چیزی جز یک توجیه و بهانه به نظر نمیرسد. و دلم میسوزد برای خودم. برای تمام لحظههایی که فراموش نشدهاند و فراموش کردنشان(از نظر من) گستاخیِ بیرحمانهایست به تاریخ.
حالا بهترم. حالا خیلی خیلی بهترم. آدمها را میبینم. نه آنجور که قدیمها. آدمهایی را میبینم که انتخابشان کردهام. انگار دارم آدمها را میچینم. من هیچوقت اینکار را نکردهام و تو باز میدانی. تو میدانی که صمیمت من مرز نمیشناخت. تو میدانی که بودن، رفیق شدن، رفیق بودن و رفیق ماندن برایم چقدر علیالسویه و آسان بود. روزگار تغییرم داد یا خودم؟ مهم نیست. حالا دیگر آدمها اجازهی نزدیکی ندارند. اجازه ندارند بیایند و بعد با جراحتی روی قلبم، مرا بگذارند و بروند. تکههایم را حالا به نیش میکشم. هر روز صبح که بلند میشوم تکههایم را سرشماری میکنم. مبادا چیزی، حسی، به اشتباه جایی جامانده باشد. این عکسها آذین؛ عزیزِ من، دلم را ریش میکند. تمام خاطرههامان توی سرم تاب میخورند. ذرت مکزیکیهای سیدخندان. پیاده رویهای دیوانهوارِ شریعتی و ولیعصر و سعدآبادهایی که با تو رنگین بودند؛ همیشه. برگهی یادداشت ایدههامان برای کافه "چوبین". آشوبم. و چشمهام پیِ سخاوتِ دوستیِ توست. میدانم؛ دوریمان زیاد است؛ خیلی زیاد. خیلی زیاد. و زمان خاطراتمان را شاید فرسوده کرده باشد... اما من ایستادهام حالا؛ راست قامت. میخواهم بگویم "از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن است" حالم. اینها را باید مینوشتم، باید به تو میگفتم که قدردان مهربانیات هستم. که "دوستان منتظر میمانند و طاقتشان به این راحتیها طاق نمیشود."
قربانت؛ باهار