صبح است. یکی از صبحهایی که در ادامهی شب آمدهاند، بینصیب از خواب. بدون واسطه. از تولید به مصرف. آستینهایم را زدم بالا و اولین نگاه خردِ صبحگاهیام را از پنجرهی محبوبم انداختم بیرون. پنجرهی محبوبم از این جهت محبوب است که اتفاقا شمالی نیست. نورش یک حجب و حیایی دارد که لغت اصلیاش را نمیدانم. بلدم؛ اما یادم رفته است. مثل چیزهای دیگری. پرده را باید کنار بزنی که نور بیاندازد. نه از تبختر و غرور، که از خجالت و شرم حضور. پنجرهی محبوبم دو بال کوچک دارد در دو طرفش. یکی راست، یکی چپ و محبوب من همان راست است. جوری دوستش دارم این راستترین نقطهی دیوار را که همیشه فکر میکنم چپترین دیوار است. میخواهم بگویم اینطور دوستش دارم.
گربهای نشسته لبه سطل زبالهی خالی. باغبان میدان، شلنگ آب را جوری دست گرفته که انگار افسار اسبی وحشی. دوست دارم اینطور تعبیر کنم، وگرنه فلکهی اصلی فشار آب را به پت پت انداخته و باغبان ما چارهای ندارد جز به کار گرفتن این گرفتاری. چون گیاهان میدان 86 تشنهاند و من که بالای پنجرهی محبوبم، اولین نگاه خرد صبحگاهیام را برای مخاطبی (لابد) میاندازم بیرون.
به ستارهی دنبالهدار فکر میکنم. و این که میدانم، یک جایی در درونم این را مطمئن است؛ که اگر راست بود، قلبم میلرزید. و تو نمیدانی چشمانم چه راحت آن همه دروغ را قورت داد! خندهام میگیرد. باید دلم میلرزید. باید میدانستم که قرار است کمکم از زیر طاق این سرپناه بیرون بیایم و صورتم با سیلی واقعیت سرخ شود. اما باور نمیکنم که یک بار هست در زندگیام که من واقعیتی را غافلگیر کرده باشم.
Where is my Fucking Money?
همین سوال ساده.
پ.ن: لویی خاطرهای تعریف میکند از خودش و دختر هفتسالهاش. همان داستان بهترین پدر دنیا و اسبهای پونی. حکایت لویی با دخترش در آن داستان. حکایت من است و پدرم در این داستان.
(یادم باشد این را بنویسم. این خاطرهی درخشان لعنتی را)