میخواستم آنجا کامنت بگذارم. دیدم به گفتنش نمیارزد، قد بلند کردن میان جمعی که تو طردشدهشانی، چیزیست شبیهِ همان تفی که سربالاست و آخر هم پس از چرخ زدنهای بسیار، میخورد صاف توی صورتِ خودت. میخواستم بنویسم آن شخصیها "هرجایی" نیستند، اگرچه دیگر میانِ من و او شخصی نیستند. (بله؛ نمینویسم "ما") میخواستم بنویسم طاهر برای من است و لیلای به دیده نابینا و به دل بینا؛ خودِ من. میخواستم بنویسم آن مخاطبِ نامعلوم اما محسوس، منم. که انگار چهارزانو نشسته باشد روبهروی نویسندهاش و خیره شده باشد به چشمهای عسلیِ یاغیاش و با تمامِ نبودنش، بشود "بود" و کلمه بنشاند برای صاحبش.
سه روز پیش آقای «ح» دوباره پاپیام شد. کلافه بودم و مستاصل. از کنارِ غریبهای برگشته بودم و خواب مرهمِ تمام تلخیام بود. گفتم، به او گفتم خرابش نکن. بگذار همهچیز همانطور بماند که بود. همانطور کثیف و مریض و دیوانهوار. همانطور ع ش ق. قسمم کارگر بود یا خواهشم؛ نمیدانم. اما هر چه بود دیگر خبری بازنیامد. نمیدانم حالا باید بروم یقهی کس دیگری را بگیرم که "نکن! لااقل حالا که نیستی، تکههای من را به خودم وابگذار." بدیاش این است که نمیشود اثبات کرد آنها بخشهایی از تواند. لااقل من نمیتوانم. همیشه الکن بودم. و همیشه اینقدر حس کردم که هیچچیز به کلمه درنیامد. و حالا انگار دنیا سرِ تلافی دارد با من. تلافیِ چه؟ نمیدانم. شاید همین چهار خطِ پیزوری و نچسبِ وبلاگم. شاید تلافیِ چشمهایم و نگاههایی که رفتند به خاموشی و تنی که خورد شد کنارِ خیابان. و دلی که قامت بست به "باز پس گرفتنِ خودش" ...
چقدر بیاندازه خشمم. و چقدر بیاندازه تکهپاره.