حیرانی

 

امی آدامز را نشانده پشتِ بومِ نقاشی. یک جور که انگار آدامز جای نقاشی نشسته باشد. یعنی آن دخترکِ چشم‌درشتِ داخلِ بوم، آن‌قدرها که خالقش قلم به دست ایستاده و آن هم با آن نگاه، اهمیتی ندارد. من همین حالا هم می‌دانم آن نقاشی‌ها دست‌آویزند. تمام معرکه بودنه این عکسِ ساده به کنار، تیم برتونِ حرامزاده‌ترین یک پیراهنِ سپیدِ مردانه کرده است به تنِ برازنده‌ی نقاشِ امی آدامز. مگر چند نفر در این دنیای سگ‌پدر می‌دانند که نقاشی کردن یک زن آن‌هم با پیراهنِ سپیدِ مردانه چطور حالی می‌تواند داشته باشد؟

پ.ن: هر چه پیش‌تر می‌رود تاریخ، هذیان‌ها به سعیِ باهار بیش‌تر می‌شوند. 

باهار الف

 

صبح از پی صبح که می آید فکر می‌کنم قرار است روز تازه‌ای باشد. فکر می‌کنم مثلا چون شب آنطور سخت گذشته، پس حتما امروز دیگر به سنگینی دیروز نخواهم بود. صبح به صبح نور که می‌افتد روی صورتم، خیال می‌کنم «دیگر تمام شد.» اما همین که سعی می‌کنم تنم را تکان بدهم، می‌بینم گرده‌هایم خسته‌تر و قلبم فشره‌تر است. صبح به صبح می‌روم تمام چیزهایی که به من مربوط نیست، که دیگر به من مربوط نیست را چک می‌کنم. و این چک کردن در سراسر روز کش می‌آید. و حالا (درست 8 و 12 دقیقه‌ی امشب) می‌رسم به آن تصویر کوچک. که حدقه‌ی چشمِ راست نورانی‌ست. و بال‌ها دیده نمی‌شوند. و خاکستریِ بیرون چه خوب آن نقطه‌ی نورانی را بزرگ می‌کند. عکسی که من نگرفتمش. عکاسی که من نمی‌شناسمش. و پرتره‌ای که به من خیره نیست. هیچ اثری از من آنجا نیست. و فکر می‌کنم چقدر نمی‌شناسم آدم ِ عکس را و با اینحال می‌شناسمش. شاید فقط چشمهایش را. گاهی فکر می‌کنم حتی آن انحنای فک، آن خطوط خشن و تیز را با دست‌های خودم روی صورتش گذاشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم اگر من نبودم، او هرگز این صورت را نمی‌گرفت. آن خطوط را برنمی‌داشت و آن انحنای لطیفِ بین لب‌ها را (که حالا و آنجا افتاده‌اند رو به پایین) نمی‌دید.

شده است که مغرور باشید به خلقتان؟ او همانگونه زیباست که یک مرد می‌تواند. چهره‌ای دو نیم شده. بخشی تاریک و بخشی تاریک‌تر. یک نورِ بی رحم. می‌توانم سال ها به این عکس خیره باشم و قلبم خودش را به دیوارها بکوبد و حدقه‌ی چشمهام تمام خطوط ش را حفظ کنند و صدایی در مغزم بگوید: کدام مادر به خطایی عشق را از تمنای مالکیت جدا کرده است؟ مگر همین نیست عشق؟ که قلبت چنان فشرده شود که سر بیفتد به دوار و بروی ببینی عکس‌ها چقدر بی‌رحم‌اند و عکس پر از واقعیت است و صدا بلندتر بشود هی و بگوید:

هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی  ندانم آیتِ رحمت به طالعِ که برآید*

ندانم آیتِ رحمت...

قیافه‌ام حالا شبیهِ بی خانمان‌هایی ست که غریبه‌ها میلی ناخودآگاه دارند به دستمالی کردنشان. مزه کردنشان. تف کردنشان. چقدر دامن کشیده‌ام بیرون از دست‌هایشان و این تنها مقاومتی‌ست که می‌کنم این روزها. مقاومت در برابر نیالودن.

آغوش باز کرده‌ام برای سقوط. آذر اگر بگذرد.

*سعدی

باهار الف

 

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

دستم به روی گردنش،

تمامِ زندگی را خواب دیده‌ام.

 

نازلی سخن نگفت.

تمام شد. باهار (در) گذشت.

باهار الف

 

“And if I go, 
while you’re still here… 
Know that I live on, 
vibrating to a different measure 
—behind a thin veil you cannot see through. 
You will not see me, 
so you must have faith. 
I wait for the time when we can soar together again, 
—both aware of each other. 
Until then, live your life to its fullest. 
And when you need me, 
Just whisper my name in your heart, 
…I will be there."

 

Ascension by Colleen Hitchcock 
باهار الف

 

در باغ سه خانه داشتم. دو تا تهِ باغ و دیگری در مرکز. و سالیان دراز بود که از در باغ، جلوتر نرفته بودم. هنوز به آن خانه‌ی سوم مطمئن نبودم.

آقای "سین" یکباره سراغ خانه را از مهیار گرفته بود. حکما فکرش پی پیدا کردنش بود.

آن دو خانه‌ی ته باغ همیشه در مه بودند و من همیشه چشم داشتم به آن کوچک‌تره، آن که پنجره‌هاش نور چندانی نداشت و گلدان‌هایش می‌رفتند که پلاسیده شوند. پایم را این بار گذاشته بودم روی زمین. روحم سه قسمت شده بود. فاصله‌ی بین آن دو خانه‌ی ته باغ، پر بود از گلدان شکسته و وسایلی که هیچ وقت واضح ندیدمشان. راهِ خاک گرفته می‌رفت تا آن یکی خانه که نمایش آجری بود و پنجره‌هایش دلبازتر. نور خودش را از خانه‌ی نقلی، می‌کشید روی خانه‌ی آجری ته باغ. آن خانه محور تمام باغ بود که در راست‌ترین کنج ساخته بودمش با دست‌هایم. سالیان بود که من از در جلوتر نیامده بودم، اما همیشه به آن خانه‌ی آجری سر می‌زدم، درش را هل میدادم و تنم را یک وری از چارچوب به داخل میکشیدم. بوی نم و نا دیوارها را به طبله کشانده بود، روی دیوار تابلوهایی را دیدم که هرگز نکشیده بودمشان. همه از دم غبارآلود بودند و نفسم در آن خانه تنگ می‌آمد. یک کوزه گذاشته بودم پشت پنجره، منی که هرگز از در جلوتر نیامده بودم. هوای داخل خانه سرد بود و می‌دانستم با همه‌ی وجودم آن جا زندگی نکرده بودم. تکه‌های غریبی از من روی زمین پخش بودند، تکه‌های خون آلود. انگار تمام تنم را آن جا تکه‌تکه کرده باشند.

آقای "سین" دستش را انداخته بود پشت گردنم، خودم را کشیده بودم تا شانه‌هایش و سرم را تکیه داده بودم به لب‌هایش. تنش داغ بود و با این که چشم‌هام نمیدش، میدانستم لبخند میزند. موهایم را بو کشیده بود حتما که من در آن خانه‌ی سوم دنیا آمدم.

خانه‌ی سوم بزرگ‌تر بود و دلبازتر و آرامتر. بزرگ‌تر نبود، اما خانه‌تر؛ چرا. روشن بود، و آب کتری آنجا قل می‌زد. گلدان‌ها را به ردیف چیده بودم لبه‌های پنجره. بیرونش دلم را می‌برد و داخلش دستم را وا میداشت به نقاشی. به یکی از دیوارها یک پرتره آویزان کرده بودم از آقای "سین":

نور صورتش را دو نیم کرده بود، ‌یک‌ور تاریک و یک سمت تاریک‌تر. آقای "سین" خندیده بود توی تابلو، اما خیره که نگاه می‌کردی میدیدی تابلوست که ایستاده به تماشایت.  نوشته‌هایم روی زمین پخش و پلا بودند و جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرده بودم. روی زمین هیچ چیز نبود، مگر همان تشک مزین به ملحفه‌های سپید که همیشه دیده بودمش. دیوارها پر بودند از عکس آدم‌های مهم. آدم‌هایی که در زندگی من یا او مهم شده بودند. و علیزاده آنجا با سه‌تار تکیه زده به دیوار "سلانه" می‌زد. مارگریت دوراسِ روی دیوار ایستاده بود و من لُل‌وار خسته بودم. شیدایی به دیوارها رسوب کرده بود. همه‌چیز وامدار نفس کشیدنِ ما بود.

در دلم به آقای "سین" گفتم: هر بار می‌گویم ما، تنم می‌لرزد.

باغ بوی تن میداد. بوی تن آدم‌هایی که میشناختم و نمی‌شناختم. بوی خاطره میامد از درخت‌ها. و از آن کوزه پشت پنجره‌ی خانه آجری بگیر تا گلدان‌های پلاسیده‌ی خانه‌ی نقلی تا همین جعبه‌ی فلزی در خانه‌ی سوم که همیشه روی زمین بود،همه‌چیز من را به خوابیدن مشتاق می‌کرد. دلم می‌خواست تا ابد همانجا، زیر طاقچه‌های روی دیوار خانه‌ی سوم بخوابم. بمانم. دلم می‌خواست دیگر برسم، منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم.

من در اینجا زندگی کرده بودم. منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم، اینجا در این خانه‌ی سوم در مرکز باغ زندگی کرده بودم.

آقای "سین" گفت: نترس. نمی‌گذارم عجله کنی. و من لبخند زده بودم.

جرئت کرده بودم نگاه کنم به آن خانه‌ی سوم. که مطمئن نبودم از وجودش، اما همیشه می‌دانستم که هست و هستی‌اش را انکار کرده بودم. چون چشمم همیشه به آن خانه‌ی نقلی بود که سایه‌اش کوتاه نیامده بود از سرم، از خانه‌ی آجری، از آن خانه‌ی سوم.

خداحافظی می‌کنم با نرگس و دوباره می‌روم تا تهِ خودم، این بار شیرجه میزنم تا ته خودم. آشفته‌ام و آرامش خاطری دارم که برازنده‌ی این تن نیست و در من نمی‌گنجد. و من سالیان دراز از در باغ جلوتر نیامده بودم. چقدر نرسیده بودم من. 

باهار الف

این روزها کسی را ندارم که بتوانم با او بی‌احتیاط و فکر حرف بزنم.

و احساس می‌کنم سالیان درازی‌ست که این فرد را ندارم. 

 

باهار الف

I've searched the holy books

I tried to unravel the mystery of Jesus Christ, the saviour

I've read the poets and the analysts
Searched through the books on human behaviour
I travelled this world around
For an answer that refused to be found
I don't know why and I don't know how
But she's nobody's baby now


I loved her then and I guess I love her still
Hers is the face I see when a certain mood moves in
She lives in my blood and skin
Her wild feral stare, her dark hair
Her winter lips as cold as stone
Yeah, I was her man
But there are some things love won't allow
I held her hand but I don't hold it now

 

I don't know why and I don't know how
But she's nobody's baby now


This is her dress that I loved best
With the blue quilted violets across the breast
And these are my many letters
Torn to pieces by her long-fingered hand
I was her cruel-hearted man
And though I've tried to lay her ghost down
She's moving through me, even now
I don't know why and I don't know how
But she's nobody's baby now
She's nobody's baby now
Nobody's baby now

She's nobody's baby now

از اینجا بشنوید.

باهار الف

 

یک زن همیشه بایست بداند که آن مرد، که آن فرد مناسب، که آن معشوق، که آن یار (در حالت ایده‌آلش) همیشه برنامه‌ای برای او دارد.

یک مرد همیشه بایست برای آن زن، آن فرد مناسب، آن معشوقه، آن یار (در حالت ایده‌آلش) چیزی برای رو کردن داشته باشد.

و بالعکس.

پ.ن: 

می‌گویم: عاشق صدای خندیدنش هستم. هر پرت و پلایی می‌گویم که او بخندد. که فقط بخندد.

 

باهار الف

ثابت مانده‌ام تا مرا طراحی کنند. این کار ساکن و ثابت برایم هیجان‌انگیز و معرکه است. اینکه حالت بدنم را تغییر بدهم و دیگران این حالت را، این تغییر را بکشند، نقاشی کنند، روی کاغذ بیاورند. همیشه دوست داشتم دیده شوم. شاید برای همین است این کار ساکن و ثابت و به زعم خیلی‌ها کسل‌کننده، مرا شاد و مست می‌کند. بیست دقیقه دوام میاورم با کمترین تکان، تا هر چه را که لازم است خوب ببینند، خوب حسش کنند و خوب پیاده کنند. همین‌طور که ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم، حواسم به کاغذهای روبه‌روشان و صدای خش‌خش مدادهاشان هست. نگاه می‌کنم که کدامشان صورتم را می‌کشد و کدامشان؛ تنم را. کدامشان وقتی تماشا می‌کنمش هول می‌شود و کدامشان نه. و کیف دارد دیدن و تماشا کردن تمام این‌ها.

آقای خوشمزه چهارشنبه‌ی پیش را آمد محل کار من؛ گالری. وقتی رسید که من وسط یک بیست دقیقه خشک شده بودم و پشتم به در ورودی بود، چهارزانو نشسته بودم در آن میانه و دست گذاشته بودم زیر چانه‌ام، کمی قوز کرده، کمی در فکر. دل توی دلم نبود بیست دقیقه تمام شود و حواسم برود پیشش.

آقای خوشمزه گفته بود "می‌خواهم بیایم تماشایت کنم." گفته بودم "بیا." و آمده بود که بی‌حرکت بودنم را، دقتم به استاد و شاگردان و نوای موسیقی ِ آن‌جا را ببیند. تماشا کند. و تماشا هم کرده بود.... من را که بی‌حرکت و بی‌جنب و جوش بالاخره لحظه‌ای را پیش چشمش ثابت مانده بودم و او توانسته بود تمام مرا حفظ کند، ببیند، بخواند و من کیف کرده بودم تهِ دل.

این اولین باری‌ست در زندگی‌ام که از "از دست دادن" خوشحالم. خیلی خوشحالم.

پ.ن: حسین جوانی عزیز! چند وقتی‌ست نمی‌خوانمت. نمی‌توانم که بخوانمت. اگر باز هم آمدی، یک راه‌حل به من بگو. دوستانه.

باهار الف

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و تو شب را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی.

و آفتاب به ماهتاب قول می‌دهد هر شب

که صبح را برگرداند به مادرش،

به آسمان.

و زندگی

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

چیزی ولی کم است در این میانه که منم

این من که چیزی ندارد

ندارد دیگر

این "دیگر" یعنی که داشته است قبلا

این "دیگر" خیلی مهم است حتما

من خواسته‌هایم را لیست می‌کنم

و آدم آزادی‌اش را

هر بار

به شیوه‌ای فریاد می‌کشد.

سنگ می‌زند.

نقاشی می‌کند.

و من این‌بار می‌نویسم

آزادی‌ای را که نمی‌فهمم.

می‌نویسم:

آزادی.... تویی که شب‌ها را بدونِ من

هراسناک می‌خوابی

و زندگی که هنوز

به نوبه‌ی خود

در جریان است.

 

پ.ن: گرفتار در لوپ‌ام.

باهار الف