صبح از پی صبح که می آید فکر میکنم قرار است روز تازهای باشد. فکر میکنم مثلا چون شب آنطور سخت گذشته، پس حتما امروز دیگر به سنگینی دیروز نخواهم بود. صبح به صبح نور که میافتد روی صورتم، خیال میکنم «دیگر تمام شد.» اما همین که سعی میکنم تنم را تکان بدهم، میبینم گردههایم خستهتر و قلبم فشرهتر است. صبح به صبح میروم تمام چیزهایی که به من مربوط نیست، که دیگر به من مربوط نیست را چک میکنم. و این چک کردن در سراسر روز کش میآید. و حالا (درست 8 و 12 دقیقهی امشب) میرسم به آن تصویر کوچک. که حدقهی چشمِ راست نورانیست. و بالها دیده نمیشوند. و خاکستریِ بیرون چه خوب آن نقطهی نورانی را بزرگ میکند. عکسی که من نگرفتمش. عکاسی که من نمیشناسمش. و پرترهای که به من خیره نیست. هیچ اثری از من آنجا نیست. و فکر میکنم چقدر نمیشناسم آدم ِ عکس را و با اینحال میشناسمش. شاید فقط چشمهایش را. گاهی فکر میکنم حتی آن انحنای فک، آن خطوط خشن و تیز را با دستهای خودم روی صورتش گذاشتهام. گاهی فکر میکنم اگر من نبودم، او هرگز این صورت را نمیگرفت. آن خطوط را برنمیداشت و آن انحنای لطیفِ بین لبها را (که حالا و آنجا افتادهاند رو به پایین) نمیدید.
شده است که مغرور باشید به خلقتان؟ او همانگونه زیباست که یک مرد میتواند. چهرهای دو نیم شده. بخشی تاریک و بخشی تاریکتر. یک نورِ بی رحم. میتوانم سال ها به این عکس خیره باشم و قلبم خودش را به دیوارها بکوبد و حدقهی چشمهام تمام خطوط ش را حفظ کنند و صدایی در مغزم بگوید: کدام مادر به خطایی عشق را از تمنای مالکیت جدا کرده است؟ مگر همین نیست عشق؟ که قلبت چنان فشرده شود که سر بیفتد به دوار و بروی ببینی عکسها چقدر بیرحماند و عکس پر از واقعیت است و صدا بلندتر بشود هی و بگوید:
هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی ندانم آیتِ رحمت به طالعِ که برآید*
ندانم آیتِ رحمت...
قیافهام حالا شبیهِ بی خانمانهایی ست که غریبهها میلی ناخودآگاه دارند به دستمالی کردنشان. مزه کردنشان. تف کردنشان. چقدر دامن کشیدهام بیرون از دستهایشان و این تنها مقاومتیست که میکنم این روزها. مقاومت در برابر نیالودن.
آغوش باز کردهام برای سقوط. آذر اگر بگذرد.
*سعدی