-ماچ میدی؟
بعد ازین که جدا میشوم از او و ماشین میگیرم برای خانه، اتفاقی میبینم که ماشین را زده است کنار، درست نمیبینمش. میافتم به هول که نکند زده باشد زیر گریه؟ اسمس میدهم که چرا زدی کنار؟ او پرتترین جوابِ ممکن را میدهد و میدانم که حالا چشمهایش ترند. ازین فکر خودم هم میافتم به گریه. هیچکس قدرِ من این حال را نمیداند. که تو خواهانِ عشقِ دگری باشی و کسی آنطرفتر، تمامقد درگیر تو باشد. من هر دوی این آدمانم. هم آن که دلش پیشِ دیگریست و همان که آن را پس میزند.
-نمیدونم.
جلوی آینه، تصویر تف و لعنتم میکند. با اینکه ابروهایم را برداشتهام، صورتم را تمیز و مرتب کردهام و آن تهزیبایی و شیطنت باز دوباره هویداست، ولی چیزی تهِ نینیِ چشمهایم هست که دست از ناسزا گفتن برنمیدارد. میدانم "آن" تبآلودِ وحشی منم. میدانم این جنازهی منفعل هم منم. میدانم آن زن که هر روز رنگِ ناخنهایش را عوض میکرد و مغرور و گُلدرشت به شایان پسگردنی میزد؛ منم. میدانم این زن که حالا لاکهایش شبیهِ آجرهای بارانخورهی ساختمانهای قدیمیست و برای رفیقش میل میزند که نپرس و نباش هم منم.
-اینقدر خری نمیفهمی. گوساله.
پدرم میپرسد: "خانه کجاست؟" سر بلند میکنم و ریشهای سپیدش را میبینم که مرتعشاند. نبضِ شقیقههایش را میبینم. پرزهای کنارِ چشمش را. چروکهای افتاده به پیشانیاش را. همه را میبینم. صبر میکنم تا خوب تماشا کردنش به جانم اثر کند. و بعد، آرام و شمرده، جوری که خوب به دروغ بودنِ حرفِ راستی که میزنم پی ببرد، میگویم: "خانه همینجاست." صدای زوزه قطع نمیشود.
-بیا بغلم.
پیام کوتاه بود: "هیچی هیچوقت دور نمیریزم." نه چیزی از من را؛ هیچچیز را.
-ماچ نمیدی؟
پ.ن: بیرون کشیدهام ازین ورطه رخت خویش. این تن مرا کفایت کند، شاکرم.
پ.ن 2: یک کادو میخرم برای خودم. 5روزِ دیگر. کتابِ «هنر پوسترهای سینمایی»ئه احسان خوشبخت. درخورست. نه؟