این روزها کسی را ندارم که بتوانم با او بیاحتیاط و فکر حرف بزنم.
و احساس میکنم سالیان درازیست که این فرد را ندارم.
این روزها کسی را ندارم که بتوانم با او بیاحتیاط و فکر حرف بزنم.
و احساس میکنم سالیان درازیست که این فرد را ندارم.
موزیک را میگذارم گوش کند، بعدش میگوید بگذار یک چیزی را برایت تعریف کنم. لبخند میزنم. صبر میکنم غمِ صورتش را جمع کند، خودش را از زیر آوار دربیاورد، تلنگر میزنم که "تعریف کن." یک جمله میگوید فقط. تعریف کرده است حالا. زلزله تمام شده، خروارها خاطره مانده است زیر آوار. جفتمان مصیبتزدهی همین زلزلههاییم. روی خرابهها قدم میزنیم. دستم را گرفته است که مراقبم باشد. دستش را میفشارم گرم. میخواهم بداند که دوست دارم کسی این روزها مراقبم باشد. حتی اگر مرا به درستی نشناسد. راستش بهتر است که کمتر بشناسد حتی. خلوتم این روزها دیدن ندارد.
میپرسد: ازینکه آدم بدی بودم، از من بدت نمیاید؟
میگویم: هنوز بد بودنت به من ثابت نشده
جایش دلم میخواست لبخند بزنم. اما نزده بودم. زده بودم، اما او ندیده بود و این فایده نمیکرد.
امشب یک حالتی با من هست که نمیگذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمیدانم این حالت از چه چیز نشات میگیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانهای ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگریست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دستهای من انتقال میدهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش میدانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر میدهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل میدهد. در تن دیگری رها میشود، در تنِ دیگری تمام میشود، یکی میشود، میرقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا میتواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویهها را یاد میگیرد؟ بلد میشود مثل یک گونیا به زاویهها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را میکنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...
دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره میمیرم.
پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.
نشستم پای نوشتههای نانوشتهات. گفتم بنویس، یبوست که نیست. زور نمیخواهد. عاشقِ کلمه باش، سکوت خودش میآید. دستم ماند لای در. انگشت دست چپم. یک سرمایه از 5سرمایهی زندگیام. دست چپم.
دست چپش را انداخت دور شانههایم، خودم را کشیدم آنورتر. بوی عرق میداد آقای س. مست بود لاکردار. گفتم رضا! حواست باشد. خندید. پرسیدم میخندی چرا؟ گفت خنده نیست. گفتم میفهمم. فهمیده بودم. آقای س چسبیده بود در مستی روی گردههای من. خندیدم، گفتم رضا این خنده نیستها.
دلم گرفته بود. حفرههای زندگیام روز به روز بیشتر میشوند. با آقای س قرارِ کافه دارم. مهمانم. خستهام. چه جملههای عاشقانه که نرفت دستِ یار. چه حرفها که ننشست به کلمه. چه رقصها که گریه نکردم.
میآمدی، مینشستی همان گوشه، قر دادنم را تماشا میکردی، آن وقت آن مهمانی، مهمانی میشد. بیقرارم.
فقط وقتی میتوانم به سقف خیره شوم که دراز کشیده باشم روی تخت مامان و بابا. هنوز در خانهی پدری زندگی میکنم، و هنوز با آن مشکل دارم. خودم خندهام میگیرد. نه من وا دادهام، نه زندگی. نه من رام میشوم، نه زندگی. سر تا پایم بوی سیگار میداد وقتی دراز کشیدم روی تخت مامان-بابا و خیره شدم به سقف. صدای اذان میآمد و مامان من را برای افطاری که روزه نداشت صدا میکرد. جواب ندادم. مثل تمام وقتهایی که حرف میزنم، جواب ندادم. دستهام را گذاشتم روی شکمم. شکمم که نه؛ پوستی که روی تحال و مثانه و باقی چیزها را پوشانده بود. فکر کردم باید بروم سازم را بیاورم. سازی را که نزدم، حرفی را که نزدم، درخواستی را که نکردم. باید بروم و همهی نکردهها را بیاورم. و بگذارم کنار تمام نشدهها و نکردهها. برنامهی زندگیام را به طرفهالعینی عوض کردم. میمانم.
گفت علنی نکنیم. راست میگوید، آدمی که به طرفهالعینی تصمیم میگیرد بماند؛ قابل اعتماد نیست.
پ.ن: عادت نوشتن از سرم افتاده. مریض شدهام از بس کلمه آمد و رد دادم. این عادت را برمیگردانم.
سفیدیِ مرگ، صبح چشم را میزد.
از پنجره نور میافتاد توی اتاق. هنوز آفتاب در نیامده، سفیدیِ مرگ چشم را میزد. نور نبود، انعکاس آن بود که چشم را میزد. قلب را میزد، تن را میزد. سفیدیِ مرگ افتاده بود روی اتاقم. عطرِ حادثه یقهی پیراهنم را دریده بود. من فرار میکردم، عطر اما فرٌاری نبود. دیوانه شدم. از سقف مرگ میبارید... بلور، بلور، بلور... هذیان، هذیان، هذیان.
مینشینم روی چهارپایهی اتاق. درست وسطِ اقطارِ اضلاعِ آن و زار میزنم زاویهدار. زار میزنم.
مرگ آدمیزاد را پس میزند از بس.
1/19