امشب یک حالتی با من هست که نمیگذارد بخوابم، کمی نقاشی کردم، کمی دوخت و دوز، کمی هم نویسندگی. کمی هم با مادرم لاسیدم. نمیدانم این حالت از چه چیز نشات میگیرد. دوست دارم فکر کنم این حالت اثر پروانهای ِخوابیدنِ صالح با آدمِ دیگریست. نوعی آشوبِ روانی در من که در اثر لذتِ کسِ دیگری خلق شده است و همان مقدار لذت را به دستهای من انتقال میدهد که به تنِ صالح توأم با دردی که خصلتِ این لذت است. کنارش میدانم این یک خودآزاری محض است که بنشینی همانطور که داری مداد را روی سطح سفید و براق کاغذ سر میدهی، فکر کنی معشوقِ تو، مردِ تو دارد به همان ترتیب، تمام حرص و مردانگی و غرورش را توی تنِ دیگری هل میدهد. در تن دیگری رها میشود، در تنِ دیگری تمام میشود، یکی میشود، میرقصد... این یک خودآزاری محض است که بنشینی فکر کنی آن تن دیگری چه چیز دارد، چه چیز ندارد، آیا میتواند بفهمد انگشتان صالح را؟ آیا بلد است قرمزی پشت گردنش را عاشقانه دوست بدارد؟ جوری که صالح گمان نکند یک نقص در او پسندده شده به این دلیل که او صالح است؟ آیا شکل زانوهایش آنطور هست که بتواند پشت زانوهای مردش چفت بشود؟ آیا هندسه و انحناها و زاویهها را یاد میگیرد؟ بلد میشود مثل یک گونیا به زاویهها و مثل یک نقاله به انحناها عشق بورزد؟ .... و باقی. و باقی. و باقی. و همینطور که داری این فکرها را میکنی، سوزن بزنی، مداد بغلتانی، قلم برقصانی...
دستانم را یک جور تکان میدهم در هوا که انگار بخواهم از شرِ تعداد زیادی واژه خلاص شوم. غافل ازینکه آنچه را که باید اینطور تکان دهم، مغزم است. اما خرما بر نخیل است و دست من کوتاه. امشب یک حالتی با من هست که اگر نگذرانمش، هزارباره میمیرم.
پ.ن: باید این پست را برای کسی بخوانم.