کمرم درد میکند. البته شروع کردن یک متن کاملا جدی، با این جمله خیلی بامزه است. اما کمرم خیلی درد میکند. روی صندلیهای ناراحتِ مترو نشستهام و به نینیِ چشمهای زنی که بالای سرم ایستاده و بیرون را نگاه میکند خیرهام و میشمارم تا دقیقا بفهمم کی قطار وارد تونل میشود. (نمیگم. خودت بشمار.) روز نسبتا کسلکنندهای را گذراندم. به دو دوست گفتهام که از "بودن"شان خوشحالم و یک نفر هم جواب تلفنم را نداده است. کتاب کوچکِ "خاطرات سوگواری" توی کیفم سنگینی میکند و مفهومِ فقدان روی مغزم قلقل میزند و مراحلِ پختن را با طمانینه طی میکند. زمان نمیایستد. قطار نمیایستد. آدمها بدونِ من متوقف نمیشوند. خوش به حالِ "ن". چون "ن" معتقد است آدمی که او را از زندگیش حذف کند، با دنیا تنها خواهد ماند و تنها ماندن با دنیا حتما سخت است. این را خودش باور دارد، من هم باور میکنم، همین طور است.
]صدای ترکیدنِ سرِ لاشهی گربه زیر لاستیکهای تاکسی[
ایستگاه دروازه دولت. از کجا سوار شدم؟ یادم نمیاید. کفِ پاهایم درد میکنند. خیلی پیاده آمدم لابد. یادم نمیاید. دختر روبهرویی خیلی غمگین است. توی پیشانیاش اما مردی را میبینم که دستش را زده است زیرِ چانه و لبخند میزند. به نظرم توی سرِ هر زنی، یک مرد نشسته است. یا روزنامه میخواند. یا چای میریزد. فرقی نمیکند. اما در پیشانیِ تمامِ زنانِ غمگینِ مترو؛ یک مرد نشسته است.
]صدای نفست روی بازوی من[
پلههای مترو را آمدم بالا تا خروجی ایستگاه. ریهام درد میکند. بالای پلهها میایستم نه برای اینکه برگردم و پلههای طی شده را نگاه کنم، میایستم تا نفسم دربیاید. یک چیزی به پیشانیام ضربه میزند. درد ذره ذره راحت میشود. تا دکهی کنار مترو میدوم، دارد تعطیل میکند. میدانم بداخلاقتر ازین هستم که مرد به خاطرم مجله را بیاورد، اما تیر را در تاریکی رها میکنم. همینطور که سرش پایین است میگوید: «فردا» دور میشوم، اما زیر لب غرغر میکنم. حتی پایم را به زمین میکوبم.
]صدای بوقهای ممتدِ ماشینِ ظرفشویی[
پ.ن: چرا همیشه با مردهای داستان همذاتپنداری میکنم؟ گاهی حسرت میخورم که نمیتوانم عاشق زنی باشم. عاشقِ خودم مثلا.
تصویرسازی کار Felicita Sala
*سعدیآ