ساندرای من روی تختی حوالی سلولهای خالی مغزم دراز کشیده است و به شوهرش میگوید: "میخواهم سوپ بخورم."
و من میدانم ساندرای من حالا با همین یک بشقاب سوپ در نقطهی عطف زندگیاش تقلا میکند. در آن تب و بالا آوردنهایش، در آن نگاه مصمم به آینه که مدام میگفت "میخواهم بمیرم"، حالا چیزی هست که نیمه جان، تصمیم میگیرد سوپ بخورد. و معصومانه و شجاعانه میخواهد در حین سوپ خوردن مبارزهاش را مرور کند، جان تازه بگیرد و لابد با خودش فکر کند که دنیا به آخر نمیرسد. دنیا به این سادگیها به آخر نمیرسد. که همین سوپ نارنجی رنگ هوس انگیز که ما (مخاطبان فیلم) فقط کمی از آن را، آنهم اگر دقت کنیم میتوانیم در حاشیهی کاسه ببینیم، بشارت میدهد به گذر کردن از این وضعیت صفر. از این وضعیتِ زیرِ صفر.
فرانسیس 27 سالهی من چشمش را باز میکند و میبیند روی یک تخت، توی خوابگاهِ دانشگاه اسبقش، میان آدمهایی که زمانی همسن و سال او بودهاند، خوابیده. سوفی صبح زود به اتکای آن یادداشتِ کوتاه او را و همه ی آیندهی مشترکشان را گذاشته و رفته و فرانسیس که اصرار دارد به رقاص شدنش، با دستی خالیتر از همیشه انگار به پوچی چسبیده باشد. این لحظه نه برای فرانسیس و فرانسیسهای دیگر که برای هر آدمی به غایت دردناک است. یعنی یک روز صبح چشم باز کنی و ببینی آدمهایی که دوست داشتهای، دیگر تو را آنطور دوست ندارند. تو نقطهی پررنگ در دفتر هیچکدامشان نیستی و حتی خودت هم آن نقطهی پررنگ روی دفترچهات نیستی. تو فقط هستی. و خیره میشوی به دیوار. سر میز از چیزهایی حرف میزنی که دیگران را هرچه بیشتر به سکوت دعوت میکند، چون غریبهای. خیلی غریبهای. و یک روز فرانسیسِ من تن میدهد به آن کار پشتِ میزی تا بفهمد آنچه خیلی دوستش دارد، آنچه خیلی در آن وارد است؛ طراحی رقص است. یعنی میخواهم بگویم یک روز هست، یک روز بخصوص که باید آن را روی هوا قاپ زد. باید تابلوی تغییر مسیر را به موقع دید و به موقع پیچید. به موقع مسیر را عوض کرد. باید آن روز را، آن لحظه را قاپید. این میشود که ساندرای من بعد از آخرین تقلا به شوهرش آن سرِ خط میگوید "مبارزهی خوبی بود." و لبخندی میزند آنچنان درخشان که میتوان یک عمر به اتکای بودنش زیست. این میشود که فرانسیسِ من اسمش را مینویسد روی کاغذ و میگذاردش پشت صندوق پستش. چه باک اگر نام فامیلیاش نیمه شود و از آن بماند یک "ها" ... فرانسیس، فرانسیس است. و این از هر چیزِ دیگری مهمتر.
کنار اتوبان قدم میزدم، سرد بود و قبل از آن مکالمهای داشتم که آشفتهام کرده بود. نه چون در حرفهامان اتفاق خاصی افتاده بود؛ نه. چون من خواب دیده بودم و تمام روز را در سرخوشی آن خانهی توی خواب قهقهه زده بودم و آن حرفهای معمولیِ پشتِ خط، واقعیت را کوبیده بود توی صورتم. و تنها مرهم این بود که زیر لب بخوانم رب اشرح لی صدری.... رب اشرح لی صدری....
پ.ن: ساندرا همان ماریون کوتیار است در فیلم "Two Days One Night" و فرانسیس همان گرتا گرویگ است در فیلم "Frances Ha"