به او میگویم کمی آهستهتر. نگاهم میکند، چشمهایش را فراموش کرده بودم. فکر میکنم این چنین نگریستن را چند وقت است روی تنم احساس نکردهام؟ چشمهایش حالت شکنندهی همهی آدمهای منتظری را دارند که به یک تپش، به یک لحظه میتوانند از هم بپاشند. میگویم: هنوز زود است. و با خودم فکر میکنم هنوز جای دندانهایش روی تنم مانده، جای دستها، انگشتها، نگاهها، انتظارها... روزی سه بار حمام توبه میکنم. لبخند میزنم. لبخند میزند. فکر میکنم چقدر تنهاییِ از دست رفتهام را دوست میدارم. هنوز زود است. میخواهم کمی با تنهاییام تنها باشم...
پاییز دوباره عاشق میشوم.
پ.ن: دُم به تلههای امید نمیدهم. امیدوار نیستم. هیچ. هیچ. کاش احسان خیالش راحت باشد.