پلههای مترو را که میآیم بالا پاک یادم میرود از چهچیز میخواستم بنویسم. از آقای خوشمزه، یا صالح یا خودم. دچار به یک چند ضلعی عاطفی شدم، تمام ماجراهای حال و گذشتهام هجوم آوردهاند. بایست کمی خلوت باشم. فیس بوک را پاک کردم، وقتی هم که پرسیدند چرا؟ ضمن نشان دادن میدل فینگرم به زاکربرگِ بزرگ؛ نوشتم:
I`m tired of Fake people
این فیک پیپل حتی شامل مربیِ عزیزتر از جانم در نویسندگیِ خلاق؛ یعنی بیگ اسلیپ هم میشود.
بوی الکل میدهم. این روزها مدام بوی عفن الکل میدهم. با این که مست نشدم، مست نکردم، فقط طعنه زدم به پیک. یک جور دهنکجی به خودم و همه. دلم میخواهد جای درستش تگری بزنم. جایی که بنشینیم به تگری زدنم بخندیم، نه اینکه یک نفر بیاید پشت در دستشویی؛ مضطر و شوریده که "خوبی؟" و تو نتوانی بگویی "خوبم دیوث. این تگری را باید میزدم. همیشه بایست تگری را زد." مادرم خواب است. از حالا نگرانِ مشامِ تیزش هستم. این خانه با همهی امن بودن و نبودنش همیشه باید یک چیز داشته باشد برای ترساندن من. برای اینکه بنشینم تهِ باغ و بترسم از تاریکی. برای اینکه با خودم بخوانم "چرا عاقل کند کاری..." که بعدترش بزنم تو دهنم که آخر مگر تو عقل هم داری دختر؟
نشستهام و گریه میکنم. عر میزنم بیشتر. اسمس میدهم: چرا پسری که ترک میکند، از دختری که ترک میشود جذابتر است؟ چرا بایست شاهد لاسیدن دوستان خودم باشم با فلانی؟
جواب میدهد: چون آدمها عنتر از آنند که تو فکر میکنی.
آرام نمیشوم، ولی دیگر گریه نمیکنم. میروم دفترم را باز میکنم و مینویسم: نازلی! سخن نگو.
شک کردم عشق منو نکنه میگی!