برای تمام مردهای دنیا حرفی دارم. بالاخره یک روز حرفهایم را میزنم، خواه به کلمه، خواه به رنگ. برای آقای "میم"، برای آقای "سین"، برای رضا. برای صالح. برای امیر، برای عرفان. برای زرتشت، برای شایانِ احمق، برای احسان عزیزم، برای "پ"، برای "عین" برای "ح"....
آقای "میم" سهتار بهدست مینشیند روی چهارپایهی پلاستیکیِ خانه. حسین از آنطرف در حیاطخلوت غر میزند که این رختها را پهن میکردی مرد گنده. آقای "میم" نگاهش به در حیاطخلوت است و انگشتانش روی تارهای سهتار میرقصند. میزند، بی آنکه بداند. شاید من فکر میکنم که نمیداند، ولی نمیداند، همینطور میزند. من پشت سینک ایستادهام و ظرفها را آب میکشم. کارم تمام میشود، دستهام را خشک میکنم، سیگاری برمیدارم و مینشینم پشت میز حسین. آقای "میم" هنوز خیره است و ساز میزند و من خیرهام و دود میخورم. دلم قنج میرود.
میپرسم حسین نیامد؟
آقای "میم" یک جوری خیلی عادی جواب میدهد که نه
و همانطور خیلی عادی میپرسد چرا اینقدر این را میپرسی؟
میگویم میخواهم وسایلم را پس بیاورم.
آقای "میم" میخندد.
اضافه شده در 4ام شهریور 1393: با آقای "میم" خداحافظی کردم. حالا میفهمم که تواناییِ آغازِ هیچ چیز را ندارم.