"کسانی را دوست داشتم، از دستشان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد دیوانه شدم.، چون عین جهنم است. اما دیوانگیام بیشاهد ماند، سرگردانیام ظاهر نمیشد. فقط باطنام دیوانه بود. گاهی به خشم میآمدم. به من میگفتند: چرا اینقدر آراماید؟ حال آن که از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچهها میدویدم، تعره میکشیدم، روز به آرامی کار میکردم."
_ جنون روز، موریس بلانشو