روزهای سخت اندازهی تن ِ مناند. امروز نشستم و سوراخهای هارد قدیمی را رفو کردم. یک سری عکس و فایل و فیلم و متن که بعد از ریکاوری همه برگشته بودند، اما فقط با کد. نه اسمی، نه رسمی، نه هیچ. هربار که میرفتم عکسهایم را تماشا کنم، چشمم را میزدند. اذیتم میکردند. انگار یادم آورده باشند که هنوز نقطههای خالی زیاد دارم. امروز همهی سوراخها را پر کردم.
دو صدای ضبط شده لای عکسهای خیلی قدیمیام پیدا کردم. صدای بچهها. خانم الف، قلیچ، آقای ن و صدای دو نفر دیگر که نمیشناختم. داشتند پرت و پلا میبافتند و میخندیدند؛ به تمامی. صدا تنها برای این ضبط شده بود. کلمهها مفهوم نبودند، فقط صدای قهقهه میآمد و نفس کشیدن بینش و پرت کردن کلمهای برای ادامه دادن آن خنده. لعنتی؛ خیلی خندهام انداخت. جایش آنجا، پیش من نبود. احساس کردم خاطرهی کسی را کف رفتهام(احتمالا خاطرهی قلیچ را) در حالی که برای خودم هم نگهش نداشتم. انداختمش دور. ولی حالا مینویسم که یادم بماند.
به آنه* میگویم «میدانی؛ آدم وقتی یکی را بلاک میکند، یعنی هنوز وول وولکی آن تهها مانده. یعنی هنوز یک چیزی هست که نیاز به نادیده گرفتن دارد. که میطلبد نباشد تا هر لحظه تیری به سمتت نشانه نرود.» او میداند که منظورم چیست. حتی مطمئنام میداند منظورم حتی خودم هم نیستم. مگر در یک مورد که آن یک مورد هم سالهاست از بلاک درآمده و اتفاقا خیلی هم معقول و موجه هی ظاهر میشود و دالی میکند و میرود پی بازیاش. میرود پی بازیهایش البته.
این روزها را دوست دارم. این روزهای پاییزیِ بدتر از زمستان را. این عادت دوباره شببیداریها و فکر و خیال و جفتکاندازی. اینها نشانم میدهد که زندهام هنوز. که قرار است قدم بعدی بیاید زیر پایم.
پ.ن: کلاس اول ابتدایی بودم. دنیا فقط معلمم بود و میز من رو به روی میزش. توی دفترم با رعایت نشانهگذاری نوشت: میخواهی در آینده چکاره شوی؟ زیرش نوشته بودم «خَیاط»
*ازین به بعد تو را آنه خطاب میکنم لحظههای خوشِ باریدن.